شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

اینها، همه شکل عمیقی از انسانی ست که میخواهد انسان بماند. اگر که پیش از آن انسان باشد البته.

آخرین مطالب
از فردا دارم وارد یک قرنطینه ی درست حسابی میشوم برای درس خواندن. انگار قرار است برای یک مسابقه ی بوکس ترسناک خودم را آماده کنم. یک برنامه ی نود روزه ی دقیق از کارها، درس ها، باید ها و نبایدها، که فقط تعداد نفس کشیدن و قدم هایم در آن ثبت نشده، و من بناست که واو به واو به آن عمل کنم. در این لحظه هیچ حس بخصوصی ندارم اما یکجورهایی دلم فشرده است. انگار بچه ای را از سر کوچه آورده اند خانه و به من گفته اند «بزرگش کن». منم از روی خوش دلی گفته ام «باشه» و بدون اینکه هیچ تصوری از دردسرهای بچه داشته باشم شروع کرده ام به بزرگ کردنش! بزرگ کردن یک بچه، اگرچه سختی های بسیاری دارد و قبلتر از همه، باید خودت به انسان کاملی تبدیل شده باشی تا بتوانی او را درست و اصیل تربیت کنی، اما نمیشود لذّت هاش را هم نادیده گرفت. همین که آن موجودِ نرم کوچک را -که بوی نویی میدهد- بغل میکنی، در آن لحظه حس میکنی همه چیز داری و اصلا دنیا مال توست. و هرچه جلوتر میروی بیشتر گرفتارش میشوی. کم کم میرسی به بهترین قسمت ماجرا؛ تو شاهد لحظه به لحظه ی تغییر و حرکت یک موجود زنده ی دیگری. بچه جلوی چشمت زمین میخورد، میخندد، گریه میکند، در سن های مختلف بسته به مرحله ی شکل گیری هویتش واکنش های شیرین و خواستنی نشان میدهد، و تو انقدر خوشبخت هستی که اولّین و بهترین معلم زندگی او باشی [حواست باشد این ها همه حرف های کسی ست که همیشه فکر میکرد بچه دوست ندارد و الان، شبیه آنهایی شده که دو ساعت بعد از دعوا تازه موتورشان روشن میشود و یادشان میفتد باید به طرف چه میگفتند] . همه ی این ها درست شبیه حکایت نود روز در پیش رو، و آجرهایی ست که من سعی میکنم در هر شرایطی متوقف نشوم، و آنها را با حوصله و امیدواری تک تک روی هم بگذارم تا در آخر، برسم به همان خانه ی گرم و دلپذیری که تصورش را داشته ام.
نمیدانم در آن لحظه که داشتم میگفتم «باشه»، حواسم کجا بوده. نمیدانم چطور بچه را در اولین لحظه بغل گرفته ام، اما فقط میدانم که باید بچه را خوب بزرگ کنم. باید وقتی قد میکشد، و با روحی آرام در مقابلم می ایستد بتوانم لبخند نرم و بیصدایی بزنم به او، و دست بگذارم روی شانه ی خودم که «توانستی.بالاخره توانستی. کارت خوب بود دختر. بعد از این همه سال، خسته نباشی ..»

- زندگی و همه ی بالا پایین هایش را میخواهم مثل لباس پشمی گرمی بپوشم که وسط یک شب سرد زمستانی، ناگهان در جنگل پیداش کرده ای. مثل گرمترین امید در سردترین لحظه ها.
۱ نظر ۲۸ آذر ۹۴ ، ۰۰:۲۲
شفق
در همین لحظه؟ اوه بله، بهش میگن pounding یه مدل از دیوانه وار کوبیدن قلب به قفسه ی سینه که خونُ با سرعت زیاد میفرسته تو رگ های بدن و من دچارشم، تحت تاثیر عوامل پیچیده ای که دارم درحال حاضر زیرشون دوش میگیرم! که تو این دایره ی بزرگ عوامل چیزای مشخص خوبی پیدا میشن. خیلی خوشحال میشدم اگه میتونستم خودمُ  under the pressure of changing hormones قرار بدم و همه چیُ به همین سادگی توجیه کنم. اما من دنبال یه چیز دیگه م. احتمالا توی اشتراک تایپ INTJ ایم با دکتر هَوس، این ویژگی بهم رسیده که دنبال ساده لوحانه ترین و قابل دسترس ترین جواب نگردم برای مرض ها و این قانع ام نکنه. البته نکته ی جالب تر اینجاست که این کلّه شقی مخرب، همون چیزیِ که همیشه آخر کار مشکل رو حل میکنه و مریض با و رو دو تا پاش برمیگرده خونه. اما، in this case من عجیب ترین بیمار خودمم که تاحالا دیدم! وقتی میگم عجیب ترین، صرفا نمیگردم دنبال دلایلی که موضوع رو خاص و جالب جلوه بده. عجیب ترین، چون راه های درمانی جواب نمیده. یا گزینه ی محتمل دیگه " من کاری میکنم که راه های درمانی جواب نمیده." و آیا این خودش عجیب ترینِ بیماری ها نیست؟
اینکه به جایی برسم که؛ پشت پنجره وایسم، به درختای بدون برگ زمستون تا جایی که چشم یاری میکنه نگاه کنم و به این فکر کنم که "دیگه نمیخوام شریکُ ببینم"، مثل یه زنگ خطر بزرگ تو ذهنم میکوبه. انگار ناقوس به صدا درومده باشه. اینجا، جاییِ که نمیدونم باید از خودم بترسم، بخوام یه فلش بک بزرگ داشته باشم و فقط بگم "خیلی خب، آروم باش و بیخیال" یا از این برم جلوتر، دلایلمُ برای خودم ارائه بدم و "ازش دور شم".
اگه مطمئن بودم من آدم بیش از حد حسّاسی ام، اونوقت راحت تر پیش میرفتم و سعی میکردم خیلی جاها به همون "shut up " بسنده کنم، همه چیزُ نادیده بگیرم، و به راهم ادامه بدم. اما، موضوع وقتی سخت میشه که، من حتی یه درصد پیش خودم امتیاز قائل میشم که "انتخاب های دیگه ای هم هست!" این یعنی فقط من نیستم که حسّاسم. یعنی عامل بیرونی به اندازه ی کافی قوی هست که منُ به اینجا برسونه.
باشه، let's face it. حالا که اینجا رو تبدیل کردم به یه دفترچه خاطرات روزانه که عین دختر دبیرستانی ها از "مشغولیات" صد من یه غاز ذهنیم بنویسم، بذار اینم اضافه کنم که هر روز دارم بیشتر از روز قبل تبدیل میشم به آدم حسّاسی که به طرز مسخره و احمقانه ای از توده ی مردم انتظار یه جو معرفت و به قول فرنگیا loyalty داره. come on بابا، بشر کودن تر از این حرفاست که برای این چیزا وقت داشته باشه. یکی نیست بهم بگه ( اگه خودم بحساب کس نیام!) مگه یادت رفته داری تو جنگل متمدن شهرها زندگی میکنی که هزار بار ترسناک تر از جنگل غیرمتمدن آمازونه؟! میدونی همش سر چیه؟ حیوون، حتی یه لحظه هم فکر نکن که نمیفهمه. اتفاقا میفهمه. خیلی هم میفهمه. منتها نمیفهمه که میفهمه! اما آدم، میفهمه که میفهمه! و فاجعه اینجاست. چیزی که داره آزارم میده دونستن این موضوع نیست. اینو خیلی وقت که میدونم. اما چیزی که باعث شده مریضیم عود کنه و علائم بزنه بالا، اینه که من دارم "تغییر" میکنم. اما سرعت تغییرم، با سرعت عامل تغییر دهنده م، همخونی نداره. یعنی چی؟ یعنی من جا میمونم. ذهنم میشه عین یه برگه ای که از شیشه نازک درستش کرده باشی. حسّاس و شکننده. من دارم هر روز بیشتر از "مردم" متنفر میشم. و این جایی نگران کننده ست که دایره ی مردم، روز به روز بزرگتر میشه و میرسه به افراد درجه یکِ زندگیم! میرسم به چالشی که " شاید اینا واقعا درجه یک نیستن"/ " شاید من گندشُ دروردم"/ "شاید فقط ذهنم خسته ست" یا "شاید باید دوباره آدما رو طبقه بندی کنم. با یه الگوریتم جدید" اما میدونی، جواب دادن به این سوالا کار آسونی نیست. این قراره قسمتی از زندگیم باشه چون همشون به من مربوطه. حالا کی الان اینجا قاضیِ که نظارت کنه بر صلاحیت قوّت تصمیم گیری من در این دادگاه؟ هیچ کس جز خودم. که این یعنی همون نقطه ی اول.
دارم به اون تصویر cool دختری میرسم که فقط با کتابای پزشکیش دوسته و همه ی زندگیش توی کتابخونه ست که آخرش؟ بره تو جامعه، همین مردمی رو نجات بده که ازشون متنفره! مسخره نیست؟! بیاین همه با هم بخندیم، یا من برم یه دلیل دیگه ای پیدا کنم براش. در حقیقت اون تصویر خیلی هم کول نیست. حتی برای درصدی از جامعه، از دورم کول نیست! میدونی چی میگم؟ این شبیه یه فریب بزرگه که آدما خوب بلدن چطور ازش استفاده کنم.
و من مجبور نیستم خودمُ گول بزنم.
تنها کاری که باید بکنم اینه که دست از جرعه جرعه خوردن این جام زهر بردارم. برمیدارم. شاید زود شاید دیر. ولی برمیدارم. قرار نیست جنازه مو پیدا کنی! نترس. هنوز دلایلی برای زندگی دارم. اما اونموقع به طور قطع حتی با دیدن راه رفتنم متوجه میشی نوع زهرش چی بوده.

۱ نظر ۲۲ آذر ۹۴ ، ۰۰:۲۹
شفق

by: Lodewijk Franciscus Hendrik 'Louis' Apol  (1850-1936)


- نقاشی کردن برای من یکی از مقدس ترین و دور-دست ترین هنرهاست. آن نگاه ریز-بینی که از مناظر و اتفاق ها رد میشود، و آن ذهن وسیعی که همه ی پردازش ها و حس های کامل را از دنیاهای دیگر دریافت میکند و با رنج-کشیدن از جان دادنِ دوباره به آنها در سطح پایین تر، بر روی کاغذ میاورد، حقیقتا قبلا ستایش است.
- احتمالا «درنگ خیال»، میشود جایی برای انتشار طرح ها و نفاشی هایی که دیده ام و دوست داشته ام. اگرچه با موضوع بندی کردن بلاگ به طور کل موافق نیستم و اصلا یکجورهایی دست و پام را میبندد، اما به هرحال فعلا با کمبود وقت و حوصله ای که دچارش هستم، بهتر از ساخت فتوبلاگ و دردسرهای سروری و لود شدن عکس هاست.
- درصورت تمایل به دیدن اندازه ی واقعی عکس، راست کلیک کرده و view image را بزنید. باتشکر!
۱ نظر ۲۰ آذر ۹۴ ، ۰۰:۱۹
شفق
دلم میخواد زندگی رو بذارم رو دور آروم. کندِ کند. جوری که وقتی دارم بین مردم راه میرم همه چی کِش بیاد. نگاه ها، صداها، و حرف ها .. از کند بودن ارتباط، تا بخوان برسن به شخص بعدی تکه تکه تو هوا پخش بشن. تو بتونی تو مشت بگیریشون. بعضاشونُ بذاری تو جیبت نگه داری و بعضیای دیگه رو بذاری که ذره ذره برخوردشونُ به صورتت حس کنی. میدونی، درواقع همه ی لحظه ها درست شبیه overthinking ئه. بهترِ بگم شبیه پروسه ی یادگیری از طریق overthinking. تو هیچ وقت اونقدر که دلت میخواد زمان نداری برای مزه مزه کردن و چشیدن طعم اتفاق ها. تو چی داری؟ یه دورِ تند از همه چی. که تکرار میشه. درواقع تو این زندگی، یادگیری رو با تکرار سرسام آور پدیده هاست که برامون ممکن کردن. همه چی با سرعت نور میگذره، آغاز میشه، تموم میشه، ادامه پیدا میکنه .. اما اگه من بودم؟ ترجیح میدادم یه درختُ ببینم، و بعدش بگم «من تمام درختای دنیا رو دیدم.» اگه دارم چیزی میخورم، وابسته به گرسنگی و نیاز برای وارد کردن کالری نباشم، در عوض «هر طعمُ یه بار با طمانینه و لذّت بچشم، بفهمم، و تا سطح تمام سلولام ببرمش. اونوقت من تمام طعم های دنیا رو چشیدم.»
میدونی چی میخوام؟ دلم میخواد خیلی کامل تر و هوشمندانه تر از این باشه. سیستم «دور تند» که خودشُ به وسیله ی ابزار «زمان» الصاق کرده به جریان پر حجم آفرینش، چیزی نیست که بتونه منُ قانع کنه. این بزرگترین نقص ممکنه. باور کن هیچکی حواسش نیست. داره از دست همه میچّکه و میریزه رو زمین. شاید تو همین لحظه چیزی که دلم میخواد با علم تجربی بگردم دنبالش و محکم مشت بزنم رو میز که ثابتش کنم، صدای بلندیِ که میگه « جهان دیگه و زندگی بعدی وجود داره، چون یه جا باید این نقص ها از بین بره. یه جایی باید باشه ته یک ذهن کمال طلب، که دلم بخواد بهش وعده بدم « همه چی اونجا کامله. دور، دورِ کنده. دور مزه کردنه. دورِ غلت خوردن و هضم کردنه.» میدونی، نشستن زیر سایه درخت وُ نوشیدن از نهری که در اون شیر و عسل جاریه، حتما لذّت بخش و جالبه. اما اگه از من بپرسی بهشت وعده داده شده کجاست؟ بهت میگم نمیدونم اونجا درختی داره به همین زیبایی درخت زمین خودمون سبز و پر از زندگی یا نه. اما میدونم اونجا هیچ نقصی راه نداره. وجود نداره جز در کاملترین شکل خودش. و کی میدونه که شکل حقیقی این همه موجودیت در عالم چیه، که حالا بخوایم به کاملترین حالتش فکر کنیم؟ اوه، گاد! کمیم، کم. ناقصیم و در این نقصِ کور کننده، برای هم جریانات عجیب هم درست میکنیم ..

- بلاخره تسلیم شدن و بستن آتل به انگشت پنج قربانیم، و خوردن یه هفته پروفن که معده رو داغون میکنه و در صورت بهبود حاصل نشدن، تزریق موضعی یک کورتیکواستروئید [یعنی توی خود خود انگشت]، هیچ کدوم دلایل خوبی نیستن برای این سرما. دلیل خوب؟ دنبال خوب نیستم دیگه. فقط مهم اینه که این «کافیه» یا نه؟ به همین سوال جواب میدم و باقی رو، روی زمین رها میکنم.
- حالا این همه کند کند میکنم که وقتی کند شد چی کار کنم؟ دراز بکشم کف آسفالت، وسط پیاده رو، درحالی که ذره های پخش در هوا رو تا آخرین حرکت دنبال میکنم، تو مشتم میگیرم و میبلعم، به Keaton Henson - Earnestly yours گوش بدم.
۰ نظر ۱۸ آذر ۹۴ ، ۰۰:۰۶
شفق
اگر قرار بود در همین مقطع از توانایی ام در موسیقی آهنگی بسازم، دلم میخواست اولین آهنگ کاملم که در آن توانسته ام احساسات واقعیم را دنبال کنم و به شکل صدا دربیاورم، این پیانو سولو از فیلم Winter Sonata باشد.

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۴ ، ۲۲:۴۵
شفق
قسمت تامل برانگیز و ازقضا خنده آور ماجرا اینجاست که ما "از باهم بودن" لذّت نمیبریم، ما از "تلاش و آوارگی برای باهم بودن" لذّت میبریم. آن هم لذّت بردن نه از نوع معمول تعریف لذّت، که در ذهن شنونده بلافاصله بعد از شنیدن کلمه نقش میبندد. موضوع پیچیده تر از این حرف هاست. از همان لحظه ای که کلمات بینمان رد و بدل میشود، در ابتدا ما وارد فاز خواب non-Rem میشویم که در آن، هنوز ذهن هشیاری خود را حفظ کرده و تنها با پالس هایی که از مجموع کورتکس مغز، مسیر بینایی و تشکیلات مشبّک میگیرد کم کم متوجه میشود که باید عضلات را هایپوتون کند، وارد دلتای خواب اصلی شود و رویابینی را شروع کند. در اینجا ما هنوز گرمیم، سرحالیم، و فکر میکنیم ادامه دادن حتما میتواند کار هیجان انگیز، عقلانی و جالبی باشد. پس شروع میکنیم به بیرون ریختن انرژیمان و عین دو اسب وفادار و سخت کوش، تا آنجا که توان داریم با هم مسابقه میگذاریم. تا اینجای کار هنوز جرقه ای هست که به هیزم ما شعله بیندازد و ما انتظار داریم از گرمای آتش در پیش رو، تمام بافت های یخ زده و بعضا نکروز شده و مرده مان ناگهان آب شده، و به حیات برگردند. الان که مینویسم میبینم عجب انتظارات کمالگرایانه و حساب شده ای! ما از آتشی که هنوز روشن نشده، انتظار چه معجزاتی که نداریم. با همین دید محدود و خام نسبت به چگونگی روند مسیر، از مرحله ی خواب non-Rem عبور میکنیم و به دومین مرحله یعنی خواب Rem پا میگذاریم. اینجا عملکرد مغز با حفظ حداقل علائم حیاتی down میشود و چشم ها با حرکت سریع به اطراف، نوید آغاز رویابینی را میدهند. اینجا ما دو اسبی هستیم که هشیاری خود را از دست داده اند و حالا درست وسط تاخت و تاز خود، به یاد نمی آورند که اصلا مسابقه را به چه هدفی شروع کرده اند. ناگهان وسط مسابقه، بی حس و انگیزه شدن، به خود آمدن و به یاد آوردن اینکه «اصلا چرا مسابقه؟ مگر ما حریف همیم؟ میتوانستیم در یک تپه ی کم ارتفاع، با کلی چمن سبز تازه آبخورده بچریم، با طمانینه سم بر زمین بکشیم و با هم بیاساییم ..» درست شبیه لایعقل شدن به دنبال نوشیدن شراب زیاد، و بعد از مدتی، دیگر جواب ندادن دوزهای قبلی، نیاز به دوز بالاتر، و نرسیدن به آن لایعقلی موردپسند، و حالا گیجی، سردرگمی و سرگشتگی ناشی از تلاشی بی نتیجه برای از بین بردن این حالات و سرخوشی بیشتر می ماند. بله قبول دارم که کل جریانات لذّت بخش در ذهن، اعم از روابط و عشق و عاشقی ها (کاری به کیفیت آن ندارم) یکجور اعتیاد است. اما به هرحال اعتیاد هم حساب و کتاب دارد. اعتیاد به چی؟ و با چه دوز و کیفیتی؟ که نه زندگی روزمره ساقط شود نه آن سرخوشی! (بله میبینی که در صورت اعتیاد هم میتوانستم موفق و هوشمند عمل کنم) . اینجا ، آن آتش پرمهری که با نور و گرمای لطیف تصورش کرده ایم، شکل نگرفته. آتش ناگهان دامن زده و همه ی هیزم ها را در چشم برهم زدنی سوزانده. یعنی بسته به فاصله ی هرکدام از ما با چوب ها، یا نزدیک بودیم و تا مغزاستخوان سوخته و نابود شده ایم، یا دور بودیم و تا خواستیم بفهمیم چه شده، شعله همه چیز را گرفته و خاکستر شده. و از آنجایی که هر دو در یک فاصله نبوده ایم، هیچ تعادلی و عدالتی بین احساسات دو طرف برقرار نشده. همیشه شخصِ دورتر ایستاده شاهد سوختن دیگری، و متهم به بیرحمی شده، و شخص نزدیکتر، سوخته و پخته، و تا آخرین لحظات نابودی چشم به آن یکی داشته به امید نجات.
اینور قضیه را داشته باش، حالا با من بیا این طرف.
بعد از گذشتن از مرحله ی خواب Rem، عجیب است که ما محکم و استوار به قوانین فیزیولوژیکی حاکم بر بدن و طبیعت چنگ میزنیم و بلافاصله، دوباره وارد خواب non-Rem میشویم. یعنی چرخه را دقیقا مثل یک آدم سالم و کامل در حین خواب طی میکنیم. از آن ناهشیاری سرگیجه آور و غیرقابل اجتناب، دوباره به هشیاری، مسابقه، و شور و شوق کاذب اولیه رسیده ایم. منتها اینبار همه چیز به شکوه اولین مسابقه نیست. حالا ما اسب هایی هستیم شرطی، که منتظریم هر لحظه وسط مسابقه به خودمان بیاییم تا با انزجار همه ی مسافت آمده را به سرعت برگردیم. اما هنوز دست از مسابقه برنمیداریم که هیچ، (همان قسمت تامل برانگیز و خنده آور ماجرا) درست وقتی به بیداری برمیگردیم، دلمان برای آن خواب زودگذری که درست شبیه خواب ظهر و عصر، بدن را خسته تر و سر را سنگین تر و خلق و خو را گند تر میکند، تنگ میشود، و تا مدت ها آواره ایم برای داشتن دوباره ی چنین خواب کوتاه و حقیقتا خسته کننده ای. جالب نیست؟ و بعضا خنده آور و غم انگیز؟

اینجور روابط، در دسته ی روابطی قرار میگیرند که من علامت خطر Vicious Circle را با یک برچسب بزرگ زرد، روی آن میکوبم. روابطی که با رابطه ی بین چوپان و گوسفند هیچ فرقی ندارد. همیشه افسار یکی در دست دیگری ست. هر دو خسته از این کش مکش، اما نیازمند هم و اسیر هم. همچین اسارت هایی کار من نیست. داشتن حس تعلّق به دیگری (البته نه هر دیگری، اینجا دلبر را میگویم) خوب است، بسیار هم خوب است. اصلا همان «من از آن روز که در بند توام آزادم» بی برو برگرد. اما اسارت نه. رابطه ی گوسفند و چوپانی نه. چه زن به مرد و چه برعکس. فرقی ندارد. رابطه باید عین زودپز، سوپاپ اطمینان داشته باشد، وگرنه ناگهان فشار درون زودپز زیاد میشود و بوووووم!
۰ نظر ۰۹ آذر ۹۴ ، ۲۳:۱۲
شفق
این چند روز که نامه ی اعمالم به طرق مختلف - به دست خودم و دیگران - از زیر انبوه پرونده ها بیرون کشیده شده، همش دارم فکر میکنم روز محشر، عجب روز عجیبی باید باشد. همین که به انسان بگویند: «بخوان» و «به یاد بیار» و ناگهان همه ی زندگی آدم، آن هم نه به شکل پخش شدن فیلم روی صحنه، بلکه با موجودیتی حیّ و حاضر جلوی چشمهایش شکل بگیرد، رنج و شرم عظیمی ست. باقی حساب و کتابِ کار دیگر پیشکش! انگار که فراموشی، این خصلت نابکار و نابودگر، مایه ی ادامه ی حیات آدمی ست وگرنه، باید از بار سنگین حرف ها و کارهایی که کرده ایم و اثراتی که بر زندگی دیگران گذاشته ایم، چنباتمه میزدیم گوشه ی اتاق از ترس و عجز و حس مسئولیت آنقدر میلرزیدیم که جان از بدن رها شود. اما نداریم. هیچ کدام از این ها را نداریم. نه عجز در مقابل آنچه درقبالش گند زدیم و گذشته، نه یک جو فروتنی و تواضع، نه ترس، نه حس مسئولیت. منتها! شکر خدا همان یک خصلت مایه ی ادامه ی حیات را هنوز داریم. همان یک مسّکن دردآور، همان پاک کنِ ماست-مالی کن، همان فراموشی.

- حالا با این یکی درد چه کنم، حضرت حق؟ مددی ..
۰ نظر ۰۵ آذر ۹۴ ، ۰۰:۱۲
شفق
اما،
فکر کن در یک صحرای بزرگ که از هیچ طرف نمیتوانی انتهاش را ببینی گیر افتادی و طوفان شن دارد تو را در زمین مدفون میکند. یا فکر کن در سرمای کشنده ی کوهستان مانده ای و باد و بوران دارد به بدنت تازیانه میزند .. تو میمیری، اگر خودت را بیاد نیاوری. همان خود بازیگر در تمام نقش ها. نقش یک ترسوی تماشاگر، یک خیانتکار پنهان کننده، آدمی با تمایلات آسمانی و تلاشی پست و زمینی، یک دلسوز پر از بیزاری، آدمی به دنبال لذّت و آسودگی، یک فراری از مسئولیت و یک افسار گریخته ی مغرور به دنبال محبت. حالا سرت را بچرخان. خودت را در همه ی این موقعیت ها تصور کن. خودت را ببین که چطور فیلم زندگی ات را ساخته ای. اگر میخواهی زنده بمانی، مجبوری. تنها چیزی که میتواند نجاتت بدهد این است؛ خودت را بیاد بیار.
خیله خب،
بیا این غریزه ی انسانی برای لذّت های کوچک سرگرم کننده اما بدون انتها، بی پایه و هدر دهنده ی انرژی را کنار بگذاریم و بعنوان انسان های متمدن فکرهای بهتری داشته باشیم. غذای مفید سالم، روابط محدود سالم، اوقات فراغت برنامه ریزی شده ی سالم، گفتار مختصر سالم، تلاش منسجم سالم، کار پدر-دربیار سالم و در آخر زندگی کوتاه سالم داشته باشیم و بمیریم. والسلام.
__________________________
میتوانم آنقدر بدوم که دیگر هیچ اثری از شهر و ساختمان ها و ماشین ها نباشد.
میتوانم آنقدر بدوم که به بیابان های حاشیه ی شهر برسم.
میتوانم آنقدر بدوم که به ماه برسم.
من همه ی کارها را همینقدر خوب میتوانم انجام دهم. همین قدر خوب و نشدنی ..

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۹:۵۲
شفق
«از سرما»

از سرما هم اگر نمی‌مردیم
از عشق می‌مردیم
این دست‌های تو
پاسخ روز را خواهد داد.
اگر گم شوند،
همیشه در سایه‌های تابستان می‌مانم
بی‌آنکه نام کوچه‌ی بن‌بست را بدانم
در انتهای کوچه یک کوه است
و چون قلب از حرکت بازماند،
و چون شکوفه فولاد شود و میوه نشود.
من ندانسته در یک صبحگاه تابستانی
راهم را بر گندم‌زار، به‌ دوزخ، به‌ بهشت
متوقف می‌کنم،
به خانه‌ی تو می‌آیم ..

موها را تازه شانه کرده‌ای
از ایشان ساعت حرکت قطار را پرسیده‌ای
هر کس تو را ببیند،
گمان نمی‌کند
که قطار سه‌روز است در برف مانده
پس ایستگاه‌ها در زمستان گم می‌شود
و هر کس ندانسته، مرگ را صدا می‌کند
پس دیدار کنیم،
از لادنی که در گلدانِ شکسته،
گُل داد
پس با پای پیاده در این سنگلاخ بدویم

این اردیبهشت، این فروردین
حتی سراسر تابستان ما را تسلی نیست
پس چگونه در این کوچه‌های بن‌بست سرازیر شدیم
دیگر ما مانده‌ایم و تا پایان عمر،
این پرسش،
شاخه‌ها در قدم‌های ما،
چه هستند
آغاز خلقت،
آیا گل جوانه زده بود؟

در چشمان من
در گرمای مرداد ماه،
در آفتاب،
ساعت‌ها گفتگو کردیم ..

- احمدرضا احمدی.
- میعادگاه رنج حافظه.
۱ نظر ۲۶ آبان ۹۴ ، ۰۰:۳۸
شفق
شرح حال :
بند دوم انگشت پنجم [ انگشت کوچک] دست چپم، حدود سه هفته ای بود که درد داشت. البته نه درد مداوم. درد tenderness، یعنی یک درد عمقی که با فشار دادن بروز میکند. جدی نمیگرفتم و خیال میکردم حتما وقتی حواسم نبوده بجایی خورده. اما دیدم انگار مصمم تر از این حرف هاست و قطع بشو نیست که نیست. رفتم پیش یکی از استادهای خوب تشریحمان برای مشورت که الحق دستی قوی دارد در آناتومی سر و گردن و نورولوژی، و البته حقی بزرگتر بر گردن ما. شرح حال انگشت دوست داشتنی ام را دادم. استاد گفت:«این درد از دو حالت خارج نیست. یا التهاب پریوست استخوان است که باید به دلیل یک ضربه ی قوی ایجاد شده باشد(ضربه ای که قاعدتا باید به یادم میماند که اینطور نبود) و یا لیگامانی که به فالنکس دومت وصل میشود تحت فشار ریز و مداومی قرار گرفته که باعث التهاب آن شده. به هرحال نباید بگذاری التهاب مزمن شود. برو داروخانه آتل بگیر و هر روز فقط چند ساعت ببند تا کم کم التهاب فروکش کند. فقط حواست باشد که زیاد آتل نبندی چون ممکن است عضلات انگشتت آتروفیه شود.»
سناریو :
بله، معلوم شد چند هفته ایست هنگام هانون نوازی، از آنجایی که میخواهم نت ها را سر ضرب و شارپ اجرا کنم، touch انگشتانم را خیلی برده ام بالا. از این بین، به انگشت پنج که از بقیه انگشت ها ضعیف تر است فشار آمده و رفته توی پروسه ی التهاب. درواقع انگشت پنجم بیچاره ام، قربانی کمالگرایی افراطی من شده.
remission :
مجبورم کمتر پیانو بزنم و مترونوم را توی درس های هانون برگردانم به نقاط شروع. آرام آرام از اول.
حالا باید حتی وقت آب خوردن هم مراقب انگشتم باشم! زیاد کشیده نشود، به جایی نخورد، یک وقت از این بدتر نشود، آخ نگوید و دردش نیاید.
تابحال هیچ وقت خودم را پیانیست نمیدانستم (یعنی پیانیست توی ذهنم، همان فرد شوریده حالی بود که تمام زندگی اش روی پیانوست و جز اجرا کردن وحشتناک زیبا و کمال-گرایانه ی قطعات، هیچ آمال و آرزو و شهوتی در وجودش ندارد) و در رابطه با انگشتانم هم، مراقبت بخصوصی بعمل نمی آوردم. فقط در این حد حواسم بود که توی باشگاه دستم بیهوا به دمبل و میله نخورد و تاکید داشتم که همیشه دستکش هم دستم باشد. اما حالا با بازی در آوردن این انگشت کوچیکه، بیشتر از هروقت دیگری صدا توی سرم با صدای بلند پخش میشود که «برای یک پیانیست، هیچ چیز مهم تر از انگشتانش نیست.»
نتیجه :
- قبل از اینکه دارایی هایتان را از دست بدهید، آدم نباشید (اگر بگویم آدم باشید یعنی دارم تشویقتان میکنم به حواس پرتی، فراموش کاری، قدر نشناسی و هدر دادن همه ی داشته ها. پس همین دعا و ثنا را بپذیرید.) و قدر بدانید. استفاده کنید و لذّت ببرید.
- قبل از اینکه آنقدر به شکل ایده آل مطلب در ذهن فکر کنید که باعث میشود راه های اولیه، و شکل ساده ی آن را هم یا از اول شروع نکنید، یا بکل تخریب کنید، به این فکر کنید که زندگی کوتاه است، پس با این وسواس فکری ممکن است هیچ وقت به کمینه ی آرزوها و اهداف خود هم نرسید که هیچ، لذّات ساده و شیرین دیگر را هم از دست بدهید و سرتان کلهم بی کلاه بماند. پس تعدیل کنید عزیزان، تعدیل. همان راه میانه را در پیش بگیرید که در همه ی مکاتب اخلاقی و دینی و غیردینی هم به آن توصیه شده. تعدیل کنید و رستگار شوید.
همین و همان. 

۱ نظر ۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۶:۱۷
شفق
مدتی است به دنبال سرچشمه ی بخش بزرگی از علایق خودم میگردم اما هیچ درک درستی از آن نمیابم. شیفتگی بی حد و حصرم به تصویرهای بزرگ به کیفیتی که در ابتدای امر بیننده از سادگی و کلی بودن تصویر، فریب یک مفهوم تکراری و کم مایه را میخورد. بنابراین نگاه گذرایی به آن می اندازد و بدون معطلی سراغ طرح های بعدی میرود. اما این تصویر، نقشی جادویی، از ریزترین و جزئی ترین زیبایی های ظریف و دقیق است، که قلمو در به تصویر کشیدن کوچکترین مفاهیم آن فروگذار نکرده. خطوط چهره ها و انحنای دست ها بخوبی بیانگر حالات و نیّات صاحب خود هستند. اما تمام این خطوط، مثل کدها و رموز نامرئی اند که تنها وقتی نمایان میشوند که در مقابل ببینده ی عهد شده، و صاحب حقیقی خود قرار گیرند. از این منظر که بگذریم، محتویات اصلی تصویر است که مرا گیج میکند. در کتاب «سه آهنگ ساز» رومن رولان با آن بیان قوی و زیبا، زندگی سه موسیقیدان موزار، برلیوز و واگنر را مختصر و مفید شرح میدهد. تصویری که نویسنده از این سه نابغه پیش روی ما می گذارد بسیار دقیق و قابل تامل است اما، بین این سه، تصویری که من در مقابل آن درنگ میکنم و کدهایش را میخوانم همان موضوع سردرگمی من است که در جست و جوی چرایی آنم.


۱ نظر ۱۹ آبان ۹۴ ، ۰۱:۲۷
شفق
[ برش ها ] :

برش اول. هزار هزار حرف و گفت و گو دارم که برای بیانشان معطلم. معطل یک تلنگر. یک تلنگر تکان دهنده.
برش دوم. حرف زدن با بعضی آدم ها خیلی راحت و صادقانه تو را رو به روی خودت می گذارد و درونیاتت را به چالش میکشد. این خیلی خوب است که آدم بداند کسی را دارد برای مواقعی که نیاز است به یک کشیده ی آبدار برای بیدار شدن. شریک همین آدم است برای من. با شریک همه چیز انگار برنامه ریزی شده است و ما همیشه به نقطه ای میرسیم که میخواستیم. بدون اینکه قبل از شروع، هدف هایمان را برای هم گفته باشیم، چه برسد به پیدا کردن مسیر مشترک. اما شروع که میکنیم، میبینیم قدم هایمان کنار هم است. مسیرمان کنار هم شکل میگیرد و مقصد، شکل جدیدی به خود میگیرد که تا بحال حتی تصورش را نداشتیم و ما را هیجان زده میکند.
برش سوم. کاش میشد صدا را نوشت. بوها را نوشت. حرکت لب ها موقع حرف زدن را نوشت. کاش میشد آدم را نوشت.
برش چهارم. جنبه ی آرتمیس بقدری در من قوی هست که چهره ی عمومی و اجتماعی ام را تبدیل به یک دختر محکم و جنگنده کند که همیشه سوار بر اسب، آماده است برای رسیدن به هدفش از هر مانعی رد شود. اما به همان اندازه جنبه ی پرسفون هم وجود دارد. طوری که گاهی در حین تاخت و تاز وقتی همه دارند دست میزنند و هورا میکشند تا من به بالای قله برسم، سرعتم را کم کنم، به ارتفاع زیر پام نگاه بندازم، ندانم اصلا اینجا چه میکنم و فکر کنم اگر خودم را پرت کنم پایین چه؟ درست مثل علامت یین و یانگ و جمع شدن تمام تضاد ها در کنار هم. اگر چه همیشه سعی کرده ام برآیند این دو  نیرو، برداری باشد به سمت جنبه ی آرتمیسی و سخت کوشی، اما حتی اگر این اتفاق هم بیفتد هیچ کس هیچ تصوری از جنگ درونی من نخواهد داشت. بگمانم تلاش برای رسیدن به تعادل بین این دو، و بیرون آوردن یک کودک نوپای اصلاح شده و حالا بزرگ کردن آن موجود تکامل یافته، بزرگترین چالش زندگی من خواهد بود.
برش پنجم. کارهای جدید کرده اند. از کنار پارک نزدیک خانه که رد میشدم، امروز دیدم تقریبا همه ی درخت ها شناسنامه دار شده اند. شیرین تر و بهتر از این نمیشود. انگار هویتی که درخت ها همیشه در ذهنم داشتند حالا سند دار شده. یک سندِ زرد رنگ رقصان در باد و آویزان از شاخه.
برش ششم. شام دو نفره ی پر از عشق، خرید «مردگان زر خرید» از طرف مامان، هدیه ی جا شمعی برای ش. با یک شمع نیمه گرد نارنجی، پیاده روی تا هفت حوض، حسّ کامل، زیبایی و انرژی در دو چشم عسلی، احترام پر از اهمیت، تک تک حرف ها، حرکت ها، مکث و سکوت، ردّ و بدل شدن نگاه ها .. همه ی خوبی هایی که تا حالا فقط یه آدم به من هدیه کرده، عشقی که هیچ وقت مجبور نبودم به انتظار کشیدن برایش، او همیشه همانجا بوده و لبخند میزده؛ کسی که میتواند مرا امیدوار کند دنیا هنوز جایی ست برای زندگی کردن، زنی که در هر دو دنیا به او مدیونم.
برش هفتم. خواستم چیزی را توضیح بدهم که دیدم آن را به شکل بهتر از منی که بخواهم حرف بزنم، مولانای جان سروده است:
«تا درطلب گوهر کانی،کانی / تا در هوس لقمه نانی، نانی
این نکته رمز اگر بدانی،دانی / هر چیز که در جستن آنی، آنی»

۰ نظر ۱۶ آبان ۹۴ ، ۰۰:۴۷
شفق
1. خیالبافی که مثل یک اسب رم کرده به کله م می افتد دیگر هیچ واقعیتی نمیتواند آن را مهار کند. توی ذهنم، همه ی کارهای ناکرده را به دقت به اتمام میرسانم، نقشه میکشم، به کسانی که در مقابلشان سکوت کرده ام حرف های حقیقی ام را میزنم، چندتا از نوکتورن های محبوبم را از شوپن اجرا میکنم، صبح ها ساعتی قبل تا بعد از طلوع افتاب دور دریاچه ای در نقطه ای سرد روی کره ی زمین میدوم و همزمان به بالا آمدن خورشید چشم میدوزم، توی مطب پیانوی بزرگ سفیدی تعبیه میکنم و اینتروال هایی در نظر میگیرم که بین کار برای بیماران قطعه های شاد اجرا کنم، شلوغم، دائم به اطراف میدوم، آرامم و از پنجره عبور فصل ها را نگاه میکنم .. اما تاخت و تاز این اسب نانجیب به همینجاها ختم نمیشود. تا جایی سم بر زمین میکوبد که من به بیابان رسیده ام. گم و گور شده ام و همیشه تردید سرگردان کننده ای دارم که بمانم و وابدهم، یا بروم و بجنگم؟
2. درست زمانی که همه چیز همانطور به نظر میرسد که باید باشد، و حتی نشانه ها دارند فرو میروند توی چشمت، چیزی پیش می آید که عقل، خودش را پرت میکند وسط و ناگهان همه چیز را کم، ناقص، و غلط میکند. عقل، ای حجت درون، ای وسیله ی نجات آدم، از تو سپاسگذارم و همزمان بیزار. وقتت بخیر!
3. من از آن دسته از آدم هام که بین پیدا کردن خوشبختی از راه کوتاه اما بدون هیجان، و انتظاری طولانی برای پیدا کردن هیجان که تازه نمیدانی آیا در انتها نتیجه دارد یا نه، دومین راه را انتخاب میکنم.
4. دلم میخواهد حرف بزنم. گاهی "با" یک نفر. گاهی تنهایی برای خودم. گاهی برای درخت ها و شمشاد ها وقتی دارم به تنه و ساقه هاشان دست میکشم و از پارک کنار خانه عبور میکنم. گاهی فرق میکند که مخاطب رو به روم واقعا کدام یک از اینها باشند اما الان، نمیدانم. فرصت میخوام و ندارم. انرژی میخوام که بهترین کلمات را برای بیان افکارم کنار هم بچینم و بعد از آن لب هام را به حرکت دربیاروم، که ندارم. خسته ام. خسته ی جسمی. خسته ی خوابی که هرچه میخوابم حل نمیشود. فکر میکنی وقتی خستگی جسمی به این نقطه میرسد یعنی از مرزهای بدن رد شده و به روح رسیده ؟
5. انگار تا آن غم ریشه دار و عمیق در اجزاءش نباشد نمیتواند نفس مرا بند بیاورد! انگار سال های طولانی رنج و درد، آن را زیبا میکند. همان زیبایی ای که یک روز گفتم از میان مه میدرخشد، شدید نیست اما پایدار و تمام نشدنی ست. نمیدانم این فکر، از کدام قسمت ذهنم آب میخورد. این فکر، این طعمی که تا در ذره ذره اش نباشد نمیتواند مرا به زانو دربیاورد و تسلیم کند، چیست؟ میترسم و بیشتر از آن ناراحتم. برای آدم هایی که باید شاهد انتخاب های من باشند. انتخاب هایی که حتی خودم ازشان خبر ندارم. آن لحظه های حساسی که «انتخاب» فقط از ذهنم گذشته و برای همیشه، در دنیاهای بالاتر آن تقدیر عجیب را برایم نقاشی کرده. یک نقاشی خیس در خیس آبرنگ. با خطوطی که در آن همه چیز بی مرز است و محو.
6. به گمانم شروع کنم به نوشتن یادداشت های روزانه. شاید برای این است که بیشتر از این به ارتباط چند نورون و مراکز حافظه اعتماد ندارم. آخر چطور میشود و یک مشت لیپید و پروتئین، برای نگه داشتن تصاویر و دیالوگ های همه ی زندگی اعتماد کرد و کل اعتبار بودن را دست آن سپرد؟ معلوم است که نمیشود. با اینکه پیش آمده تا بحال دم بزنم از مشتاق بودن به گرفتن فراموشی و کاش تصادف کنم همه چیز از یادم برود وُ این حرف های بیخودی. اما آخر آخرش خودم میدانم چه کاره ام و چه میخواهم. حالا هم که میبینی دارم دو دستی میچسبم به دار و ندارم. و شاید هم ترس آن را دارم که اگر در دهه های بعدی زندگی ام گم شوم، هیچ تصویری از آنچه بوده ام و آنچه شده ام و آنچه داشته ام، نداشته باشم.اما امان از این ترس لاکردار.
7. سهراب جان میگوید:
اینجا که من هستم
آسمان، خوشه ی کهکشان می آویزد،
کو چشمی آرزومند؟

۱ نظر ۱۳ آبان ۹۴ ، ۰۱:۴۱
شفق
زندگی واقعا در زمان هایی، اتفاق هایی را برایت رقم میزند که باورت میشود سرنوشت تو، یک تقدیر خاص و تنها مربوط به خودت است. وقتی چرخ گردون به اینجا ی داستان زندگی میرسد، انگار دیگر مهم نیست اجزا و وسایل شکل دهنده ی حلقه ی ارتباطی تو با جهان خارج چه باشند. تو خودت تبدیل میشوی به یک جزء مهم از این ارتباط یکپارچه و مدار را تکمیل میکنی. انگار پاذل گمشده ی تصویر بزرگ خودت هستی و سرجایت جا می افتی.
در پنج شنبه ای که گذشت، هیچ فکر نمیکردم تعطیل شدن کلاس هماتولوژی زودتر از موعد همیشه، تاخیر های اندکم برای سوار شدن اتوبوس و مترو، به همراه زمان کوتاهی که برای خریدن دو کاغذ کادو و چند پاکت نامه صرف شد، اجتماع کوچک از شبکه ی بزرگی ست که قرار است مرا به ملاقات زنی ببرد که با وجود جسم فرونشسته ی شصت و خرده ای ساله اش، معنایی عمیق و وسیع از قدرت روح را با خود همراه دارد. آن هم در پیاده رو، درست قدم زنان جلوی من. و آن هم به واسطه ی یک گربه ی خوش رنگ و لعاب سفید با لکه های درشت قهوه ای روشن بر بدنش. میپرسید چطور؟ شرح میدهم.
پیاده رو را گرفته بودم راست شکمم و به معنای واقعی سر در گریبان، با امید ها و ترس هایم میتاختم. خانمی را دیدم به فاصله ی بیست قدم پیشتر از من، با چند کیسه میوه و لوازم خانه جلو میرفت. به عادت همیشگی بررسی پاها، کفش ها و کیفیت قدم های دیگران وقت راه رفتن، داشتم قدم های زن را نگاه میکردم (استخوان تیبیا پای راستش کمی پرانتزی، اما کفش هاش، کتونی های به رنگ خاکی، و عجیب مهربان و آشنا بود.) که گربه ی مذکور میو-میو کنان از کناری وارد صحنه شد. گربه هی جلو رفت، پیش پای زن ایستاد میو کرد، هی برگشت مرا نگاه کرد میو کرد! این کار را چند بار تکرار کرد. تا اینکه زن ایستاد و برگشت ببیند که گربه دقیقا دارد چی کار میکند. برای من هم جالب بود. زن گفت: «گربه ی شماست؟» گفتم: «نه» . گفت: «مال من هم نیست.» بعد خنده ی شیرینی کرد و گفت: «اما گربه ی قشنگیه» . حرفش را تصدیق کردم. ناخداگاه چند قدمی با هم رفتیم. اصلا یادم نیست منِ فراری از گرم گرفتن های اینچنینی در خیابان وُ هر نوع گفت و گویی با آدم هایی جدید، چطور با زن تا سر کوچه حرف زدم. خواستیم با تعارف «خوشحال شدم» سر کوچه از هم جدا شویم که دیدیم خانه هایمان در یک کوچه است! فیلمی تر از این نمیشد. جفتمان لبخند-طور بودیم. درست وسط کوچه ایستادیم و به گمانم نزدیک به نیم ساعت حرف زدیم! میپرسید از چه؟ خیلی چیزها. از باور و ایمان محکم به جهان و آفریننده اش، اینکه چطور شوهر جوانش، وقتی بچه هایش سه و پنج ساله بوده اند یک روز در مطب سکته میکند و تمام میشود، تمام این سالها مثل سرو سربلند و راست ایستاندش، اینکه بیست و نه سال استاد دانشگاه ایران بوده و چه زحمت ها کشیده و جلسات وُ سخنرانی ها ارائه داده، از بزرگترین آرزویش برای رسیدن به انتهای خلوص انسان بودن، از درک معنای حقیقی زندگی، مرگ، غم، عشق و معجون عجیب همه ی این ها باهم و لاجرعه سرکشیدنش، از تلاش تلاش تلاش، باور باور باور، امید امید امید، و از هرچه خوبی و اصالت است که در وجود آدمی پیدا میشود. بین حرف هایش، بریده بریده چیزهایی میگفتم اما دلم نمیامد فرصت شنیدن او را با حرف های بی ارزش از دست بدهم. من فقط شنیدم. در آخر تنها گفتم: «چقدر به دیدن آدمی مثل شما نیاز داشتم. شما برای من، نمومه ی کامل یک انسان هدایت شده اید.» خندید و با عزّت نفس پر بار و رسیده ای که در ادامه ی آرامش و صدق درون بدست می آید، حرف مرا تصدیق کرد که یعنی « بله. من هدایت یافته ام. چون در تمام زندگی ام به غیر از باورهایم به چیز دیگری عمل نکرده ام.» نمیخواستم از دستش بدهم. برای همین خواهش کردم که اگر مقدور است باز همدیگر را ببینیم (فکر کن من!) . با مهربانی گفت که روزهای زوج سرش خلوت است و من میتوانم یا به خانه و یا به انجمن ادبی هنریشان که خود او نیز دبیر آن است، بروم. من حقیقتا در آن لحظه دو بال کم داشتم که آن را هم دارا شدم، با انرژی زیاد خداحافظی کردم، و نصفه ی کوچه را تا خانه دویدم.

۱ نظر ۱۱ آبان ۹۴ ، ۲۳:۱۳
شفق
خب، نمیدانم در همین لحظه این تویی که واقعا دارم نامه را برایت مینویسم یا نه. اما انقدر برای گفتن ساده ترین کلمات، صغرا کبرا های عجیب و غریب چیدم و هی لب گزیدم، سکوت کردم که مبادا حرف اشتباهی را بزنم، که انگار آفازی بروکا گرفته ام. معنی و مفهوم کلمات را میفهمم اما نمیتوانم سر همشان کنم تا مثل کبوترهای نامه رسان، با پیام های کوچک و بزرگ من به دست دیگران برسند. حس میکنم روحم یخ زده. باد سرد و گزنده ای را که از آن بلند میشود حس میکنم. اما هیچ کدام از این حرف ها را نمیخواستم بزنم. برای کاری دیگر آمده بودم که باز میبینی گیر خودم افتادم. در ساعت 12:05 بامدادی که باید یک خوابِ پنج ساعته را شروع میکردم برای فردا راس شش بیدار شدن و رفتن به کلاس پاتولوژی غدد، اینجا پشت میز قهوه ای سوخته ی نسبتا شلوغم نشسته ام، و فکر میکنم نادر ابراهیمی چه حرف خوبی زده وقتی گفته :

« قلب، مهمانخانه نیست که آدم‌ ها بیایند، دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند.
قلب، لانه‌ ی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد.
قلب؟ راستش نمی دانم چیست،
اما این را می دانم که فقط جای آدم های خیلی خوب است! »


راست گفته. تو اینطور فکر نمیکنی؟


۰ نظر ۱۰ آبان ۹۴ ، ۰۰:۱۸
شفق

وقتی داریم با هم [ Stabat mater ] ِ ویوالدی رو گوش میدیم و همزمان زبان میخونه، سرشُ از رو کتاب بلند میکنه ، با عشق به من نگاه میکنه و میگه: « این آهنگ واقعا تویی. خود خودتی. انگار روی بلندترین نقطه ی دنیا وایسادی ، دستاتُ باز کردی و انقدر به آسمون نزدیکی که وقتی دستتُ دراز میکنی میتونی ابرا رو لمس کنی. » میگم : « ولی مامان تو اولین نفری هستی که از این قطعه خوشت اومد. برای خیلیا گذاشتم. حتی شریک. بهم گفت:« این خیلی خوبه ولی من نمیتونم زیاد بهش گوش بدم. خیلی غمش سنگینه. انگار تمام ناراحتی های عالمُ ریختن توش.» بهش میگم: « خب برای اینکه این یه موسیقی مذهبیه و همونطور که از اسمش مشخصه درمورد حضرت مریم(ع) حرف میزنه که شاهد مرگ پسرش حضرت عیسی (ع) بوده. از مصائب و اشک هاش میگه و اینکه چطور رنج کشیده. اما این غمِ سنگینی نیست. قلب منُ سنگین نمیکنه. اندوهش به من حس معنویت قوی ای میده.» مامان میگه: « نه. غمش واقعا غم مادی نیست. این صدای روح توئه . تو واقعا متعلّق به اون زمانی. روح بلندت مال اون زمانه دختر من.» من نگاهش میکنم. میخندم. ازش تشکر کنم؟ مثلا «مرسی مامان که تنها کسی بودی که واقعا صدای روحمُ شنیدی» یا چی؟ مگه اینجور وقتا جای حرف زدن هم هست؟ سرش پایینه اما هنوز دارم نگاهش میکنم. ذره ذره ی وجودشُ که چطور داره کنارم پیر میشه. حتی گفتنش به خودم سخته چه برسه به نوشتنش. اما حقیقت داره و من، وقتی پای حقیقت وسط بیاد آدم ترسناکی میشم..

همه ی کارامون، همه ی قدمامون، پلک زدنامون، خدای من!
هیچ لحظه ای از بین نمیره، کم نمیشه. تو زمان حل میشه درحالی که ما پیشتر از اون توش حل شدیم. پس با ما یکی میشه و تا ابد تو روحمون باقی میمونه.
۰ نظر ۰۹ آبان ۹۴ ، ۰۱:۲۱
شفق
یک قانون بسیار ساده در بخش بزرگی از قوانین هستی وجود دارد که تقریبا بر همه چیز حکم میکند. و آن، این است:
تا درسی را که بخاطرش وارد بازی شده بودی نفهمی و یاد نگیری، وارد مرحله ی بعد نمی شوی. تنها هر دفعه شکل بیرونی بازی تغییر میکند و تو دوباره و دوباره فریب میخوری، خطا میروی. بعد گریه و زاری راه میندازی که چرا شد این. من که نخواسته بودم فلان.
خب، عزیز جان، نگاه کوتاهی به سیر اتفاقات زندگیت بنداز. مشترکات را پیدا کن. بعد از ابله بودنِ خودت آه خفیفی از سینه برون بده، لب بگز وُ انگشت تعجب و عجز بر دهان بنشان که هان! « دور است سرِ آب از این بادیه هش دار/ تا غول بیابان نفریبد به سرابت».
هش دار، سالک غافل عجول.

پ.ن: کاش من همان نور روشن کننده ی تاریکی هایت بودم.
۰ نظر ۰۶ آبان ۹۴ ، ۰۰:۰۲
شفق
میدونی قشنگیش کجاست؟
اونجا که تغییرات سلول به سلول، بدون اینکه تو در ابتدا شاهد یک دگرگونی واضح باشی، اتفاق میفته. مثل تمام نت های خام و بدون هارمونیِ یه آهنگ، در ملودی جدای دست راست و آکورد جدای دست چپ. وقتی این دوتا موجُ به تفکیک میشنوی، صدایی که ازش درمیاد، تنها مجموعه ای از توالی صداها خواهد بود. منقطع و بدون حس و موزیکالیته. اما وقتی این دو تا موج قوی رو با هم هماهنگ میکنی، رو هم میندازی و ساعت ها زمان میذاری برای رعایت افت و خیزها، سکوت ها، و دقت در اجرای مناسب هر نت ، و وقتی بلاخره با وجود همه ی اشتباه ها، سرانجام به صدای منسجم میرسی و دستهات رو رها میکنی تا حالا از خلقتشون لذّت ببرن .. وقتی همه ی این کارا رو میکنی، تو نقطه ی آخر، تو لحظه ی اوج قطعه، برمیگردی به عقب و به مسیری نگاه میکنی که ازش رد شدی، و تمام قدم هاتُ به یاد میاری که چطور بدون اینکه دونسته باشی اگرچه کوچک، اما کامل کننده کل مسیرت بودن، با تمام قلبت به هیجان میای و حاضری تمام این راهُ برگردی تا هزار بار دوباره از اول بیای.
قسمت گمشده ی نیمی از باورهایی که به جایی نمیرسه همینجاست. نیمی از شکست ها.
ما چی کار میکنیم؟ ما عجولیم. میدویم. و بایدم هدف در چند قدمی باشه وگرنه خداحافظ شما.
ما چی کار میکنیم؟ همه رو تباه میکنیم. لذّت تغییر رو، لذّت با هم ریز-ریز جلو رفتن رو، لذّت رهرو بودن رو.
ما چی کار میکنیم؟ اگه تو مسیر بودن و تلاش کردن انقدر سخته، پس قراره خاطره کدوم گریه و لبخند توامُ تو روحمون نگه داریم؟ من میترسم. از روح های بدون تصویر و خاطره میترسم. از روح هایی که بدون نشان زخم و بهبود، بی تفاوت فقط میخوان به انتها برسن میترسم.

میدونی قشنگیش کجاست؟
عشقی که جوهره ی کائناته. تو هوا پخشه. عشقی که جوهر وجودتُ میاره بیرون. تو رو به خودت میشناسونه، نه اینکه تو رو دلتنگ و سخت-نظر کنه. آقا جان قشنگیش همینجاست. تو همین سیب زمینی و گوجه! همینجا؛



۰ نظر ۳۰ مهر ۹۴ ، ۰۰:۱۹
شفق
جالب و بسیار عجیب است.
تمام مراحل را تمام و کمال دارم طی میکنم. با همه ی فاکتورها و المان های فرعی. بی قراری های دیوانه کننده طی روز که عین یک معّمای حل نشده قسمت بزرگی از ذهن را مشغول میکند. همان تپش قلب کهنه، همان انرژی مضاعف شده دست ها و پا ها که فقط با یک دووی طولانی و سنگین آرام میگیرد. پرش ذهن به مکان دلخواه دیگر، در حین مکالمات روزمره. تجسم تمام حالات، رفتار، گفتار و حتی لحن شخص خیال-شونده، در موقعیت های پیش نیامده و در جریان اتفاقات روز، درست کنار خودت.
جسور، بداخلاق، کلّه شق، به خودمطمئن، سرد، عمیق، پنهان کننده، واقع بین، مختصر و مفید، نترس، ساختارشکن، مستقل، منزوی، آسیب پذیر، حساس، درونگرا(I)، شهودی(N)، متفکر(T)، منضبط(J) ؛ INTJ . همه ی این ها، یعنی دکتر هَوس. یک ابر ذهن مخوف که عین ماشین پردازش بین شرح حال بیمار و جزئی ترین حالاتش، بهترین ارتباط ممکن را برقرار میکند و به دقیقترین تشخیص بیماری هایی میرسد که باقی دکتر ها از درمان آن باز مانده اند. اما هیچ کدام از حرف هاش، محض رضای خدا، حتی یکی، توهین یا نظر شخصی نیست. فقط حقیقت، فقط حقیقت را میگوید. و کدام آدم زنده ای هست که عریانی حقیقت را بپذیرد و کامش تلخ نشود؟ بدون هیچ آرایش و لباس زیباکننده ای؟
- این سریال 177 قسمتی، با زمان پخش چهل دقیقه از 2004 تا 2012، یکی از پر رنگ ترین نقاط عطف زندگی من به حساب آمده(تا حالا) و خواهد آمد. در تاکید موضوع همین بس که امروز هرچه استاد درس میداد، هوس در ذهنم نقدش میکرد، یکی از همان جمله های معروف تخریب کننده و حقیقت-گو را ارائه میداد و من را هیجان زده میکرد! استاد داشت به یکی از دلایل renal failure اشاره میکرد که idiopathic (ناشناخته) است. و من، تکرار کننده همراه با دیالوگ هوس، اینطور بودم که؛ هه! idiopathatic؟ are you kidding me! این از همان ریشه ی لاتین idiot است که آن هم یعنی ما فقط احمقیم و دلیلش را نمیدانیم!
۰ نظر ۲۶ مهر ۹۴ ، ۲۱:۵۱
شفق

We are all broken,
that's how the light gets in.

                - Ernest Hemingway.

۰ نظر ۲۲ مهر ۹۴ ، ۰۰:۱۶
شفق