نمیدانم در آن لحظه که داشتم میگفتم «باشه»، حواسم کجا بوده. نمیدانم چطور بچه را در اولین لحظه بغل گرفته ام، اما فقط میدانم که باید بچه را خوب بزرگ کنم. باید وقتی قد میکشد، و با روحی آرام در مقابلم می ایستد بتوانم لبخند نرم و بیصدایی بزنم به او، و دست بگذارم روی شانه ی خودم که «توانستی.بالاخره توانستی. کارت خوب بود دختر. بعد از این همه سال، خسته نباشی ..»
- زندگی و همه ی بالا پایین هایش را میخواهم مثل لباس پشمی گرمی بپوشم که وسط یک شب سرد زمستانی، ناگهان در جنگل پیداش کرده ای. مثل گرمترین امید در سردترین لحظه ها.