شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

اینها، همه شکل عمیقی از انسانی ست که میخواهد انسان بماند. اگر که پیش از آن انسان باشد البته.

آخرین مطالب

۳ مطلب با موضوع «آفتاب از میان ابرها :: شریک به مثابه ی..» ثبت شده است

دنیا ذات عجیبی دارد. در وصف آن اشاره به همین طمع سیرنشدنی برای اثبات خودش بر هرچیزی که در آن میلنگی، مرددی، جنگ داری، یا برداشتنش میبالی، بس. دچار آن خصلتِ همواره و شدیدا خاموشی در خودم شده ام که طی آزمون های گذشته فکر میکردم کلهم نیست و بر سیستمم نصب نشده از ازل. در این چند روز، عین سگِ مجروحی که در خیابان ها بی سرپناه شب و روز بگردد، مقابل هر رهگذر دمی تکان دهد و پارس کند، دنبال راه نجات باشد و نیابد و دست آخر از زور بی حالی و شدت صدمه، به کناری بیفتد و نفس های آخر را به با امیدواری بی فرجامی بکشد، به هرچه چنگ زدنی بود چنگ زدم و به هر حمایلی، آویختم. اما هیچ کدام بارم را نگه نداشت. غمم را نکشید.

من آدم تعریف کردن غمم برای دیگران نبوده ام هیچ وقت. اما حالا دارم میترسم رفیق. نه برای تحمل بار سنگینی که دلم را فشرده میکند. میترسم از اینکه دیگر اشیاء هم با تمام روابط عمیق بینمان سرباز بزنند از شریک شدن در غمم. میترسم از خودم که همین اندک میل به اعتراف در مقابلشان و پایین گذاشتن بار روی دوش را هم از دست بدهم. از چیزی که به آن تبدیل میشوم میترسم. از دنیایی که هیچ رقمه غمم را تقسیم نمیکند میترسم. از این همه ترس، کم آورده ام رفیق ..
۱ نظر ۰۵ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۴۷
شفق
خب، نمیدانم در همین لحظه این تویی که واقعا دارم نامه را برایت مینویسم یا نه. اما انقدر برای گفتن ساده ترین کلمات، صغرا کبرا های عجیب و غریب چیدم و هی لب گزیدم، سکوت کردم که مبادا حرف اشتباهی را بزنم، که انگار آفازی بروکا گرفته ام. معنی و مفهوم کلمات را میفهمم اما نمیتوانم سر همشان کنم تا مثل کبوترهای نامه رسان، با پیام های کوچک و بزرگ من به دست دیگران برسند. حس میکنم روحم یخ زده. باد سرد و گزنده ای را که از آن بلند میشود حس میکنم. اما هیچ کدام از این حرف ها را نمیخواستم بزنم. برای کاری دیگر آمده بودم که باز میبینی گیر خودم افتادم. در ساعت 12:05 بامدادی که باید یک خوابِ پنج ساعته را شروع میکردم برای فردا راس شش بیدار شدن و رفتن به کلاس پاتولوژی غدد، اینجا پشت میز قهوه ای سوخته ی نسبتا شلوغم نشسته ام، و فکر میکنم نادر ابراهیمی چه حرف خوبی زده وقتی گفته :

« قلب، مهمانخانه نیست که آدم‌ ها بیایند، دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند.
قلب، لانه‌ ی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد.
قلب؟ راستش نمی دانم چیست،
اما این را می دانم که فقط جای آدم های خیلی خوب است! »


راست گفته. تو اینطور فکر نمیکنی؟


۰ نظر ۱۰ آبان ۹۴ ، ۰۰:۱۸
شفق

شریک! تو نه از وجود اینجا با خبری نه میدانی که من چقدر در روز و هر موقعیتی که دست میدهد به یادتم. تو را از مانیتور توی چادر مشکی و کتونی ساده و آبی ات میبینم که با لبخند از ته دلی به دوربین نگاه میکنی. چهره ات، یک چهره ی معمولی، کنار باقی دخترهای عکس روی بدنت سوار است. حتی حالت ایستادنت هم ساده است. همه چیز تو، از جایی که بی طرف می ایستی و نگاه میکنی نشان دهنده ی یک دختر ساده و پر انرژی ست. اما میدانی آنچه در این بین فرق میکند چیست؟ میتوانم ساده و رمانتیکش کنم و در یک کلمه بگویم قلب تو. اما خودم میدانم که این بی انصافی ست و بیشتر از آن بازی با کلمه است. اما بذار اینطور تعریف کنم. از برکت داشتن پدر و برادری ماشین-دوست و ماشین-باز، اطلاعات ماشینی من از همان بچگی به روز و بالا بود. چیزی که برایت تعریف میکنم از آرزوهای زمان خیلی نوجوانی من بود و به روت نیاور که هنوز هم هست. همیشه بهترین تیونینگ ماشین در ذهن من مربوط میشد به یه شورولت درب و داغون که ظاهرش میگوید به درد اوراقی میخورد اما موتورش، موتور یه لامبورگینی خفن است با صفر-صدِ ده ثانیه. دوربین دقیقا عین این فیلم های آمریکایی از اینجا وارد صحنه میشد که شورولت داغون(یعنی من) پشت چراغ قرمز ایستاده، همان موقع یک لَنسر قرمز شیک و خوشگل هم وارد میشود و کنار شورولت می ایستد. اینجا راننده ی لنسر به سرتاپای شورولت داغون و البته راننده اش(من) نگاه پوزخند زنانی می اندازد و نیشش به تمسخر باز میشود. راننده ی شورولت(باز هم من!) هم نگاهش را با یک لبخنده گل گشادتر پاسخ میدهد که یعنی صبر کن وُ ببین. ماشین ها در همان جا ایستاده گاز میدهند و با صدای اگزوز ها برای هم کُری میخوانند تا اینکه در یک لحظه چراغ سبز میشود. قبل از اینکه دوست لنسر سوارِ ما به خودش بیاید، شورولت با همه ی آن درب و داغونی ظاهرش از زمین میکَند و دِ برو. دوربین با آخرین صحنه ی دهان بازمانده ی لنسر-سوار، گرد و خاک عظیم بلند شده در آن محل و دور شدن وُ محو شدن شورولت، قاب تصویر را ترک میگوید و تمام. حالا این آرزوی ماشین-بازانه را چرا اینجا و برای تو دارم میگویم؟ همیشه دلم میخواست همان آدم موفقی باشم که بدون جلب توجه، و مخفیانه، درحالی که همه انگشت به دهان میگویند :« مگر این هم جزو آدمیزاد بود اصلا؟» صحنه را ترک کنم. میخواستم ظاهرم پیکان ساده و قراضه ای باشد که کنار خیابان پارک است اما موتورم باید ابَر-موتورِ فضایی می بود که هیچ کس به گردش هم نمیرسد. اینکه چقدر و چطور این کار را تا به حال کرده ام بماند برای بعد اما چیزی که اینجا به تو میگویم این است رفیق، تو برای من، آرزوی برآورده شده ی نوجوانی ای. همان پیکان قراضه ای که اگر کسی فقط میدانست چه موتور مهیبی آن تو خوابیده، شبانه می آمد و میدزدید اصلا!

کاش باخبرت کنم از حرف هایی که در خلوت و وقت آسودگی با چاشنی تو مینویسم. میدانی که من رمانتیک-باز خوبی نیستم. اکثر کارهایم در سکوت و حرکت تنها میگذرد. غالبا فکر میکنم کمال رابطه را به انتها رسانده ام وقتی طرف مقابلم را با تمام طعم ها و جزئیات در ذهن زنده می یابم بدون اینکه سیگنال مادی و هر نوع وسیله ی ارتباطی این بین دخیل باشد. این خوب است یا بد؟ برای ما که عادت داریم به گفتن و شنیدن، اینطور سکوت کردن و در ذهن طرح ریزی کردن حتما جرم بزرگی است که مُهر «تو به ما اهمیت نمیدهی» و «تو بی عاطفه ای» بر حکمش میخورد. بذار بخورد. این خودخواهی من اگر هزارتا عیب داشته باشد، یک حسن بزرگ دارد و آن این است که آنهایی می مانند که باید بمانند. چه چیز بهتر از این؟ 

شریک واقعا برای غ. خوشحالم. داشتن یک دنیای شاد دخترانه که در آن بدون فکر-اضافه کار میکنی، لاک میزنی، میخندی و تمایل به دل بُردن از پسرها داری، خوشی ساده و شیرینی ست. از آخرین زمانی که آرزو کردم همچین دخترکی باشم زیاد گذشته اما میدانی این مضحکانه ترین و بچه گانه ترین آرزوست؟ و حتما میدانی چرا؟ نه برای خوب و بد کردن خودم و دیگری. بلکه برای عمل خودم. چون من اگر ادعای دنیای فراتر دارم پس باید چیزی که ارائه میدهم هم به همان نسبت فراتر باشد. هست؟ میدانی سعی دارم چه بگم؟ دانستن، ضرورتِ رنج کشیدن است اما دلیل آن نه. پس تو حق نداری رنج این ضرورت را با حسرت خوردن برای چرایی موضوع مضاعف کنی. باید استفاده کنی و بری تا جایی که میخواهی، اگر مدّعی داشتن ذهن فراتری. حواست باشد که نگفتم آدمِ بهتر/فراتر. گفتم ذهن فراتر. و تو بهتر میدانی که چطور این دو همیشه هم لازم و ملزوم هم نیستند.

تو از درد این روزهایت که ادعا میکنی خیلی هم دردت نیاورده که هیچ و اصلا حسی هم بهش نداری حرف میزنی و من میخندم. نمیتوانم جلوی خنده ام را بگیرم. تو هیچ وقت نمیگی چرا میخندی؟ اما برای اینکه دلت ناگَه آزرده نشود میگویم: «برای این میخندم که من از همه ی این چیزهایی که میگی لذّت میبرم.» میگویی: «چه بهتر. بخند. حداقل من عذاب وجدان ناراحت کردن تو را نمیگیرم دیگر.» اما گمان میکنم ته منظور مرا نفهمیده ای. رفیق لذّت میبرم چون تو، درست داری آن نوعی از رنجِ شریف را بر دلت میگیری که ناب تر و جانسوز تر از آن سراغ ندارم برای تربیت روح. رنج تو، رنج کلام پرمغز شهید سید مرتضی آوینی ست: «رنج، آوردگاهی است که جوهر وجود انسان را از غیر او جدا میکند.» من میخندم چون دارم راه رفتنت را میبینم از همینجا، بعد از تمام این قدم های سست و لرزان نوپا بودنت. و کمی هم حسودیم میشود از اینکه رَبّ عجب چوب کاری کرده و یک دوره ی آموزشی سفت و سخت برای پرورشت گذاشته. حسودی ام میشود رفیق و بهت می بالم و بعد از آن همان بادِ سابق را به غبغب می اندازم که : «ببین خدا چه رفیق دلبری نصیب ما کرده. عجب خوبیم ما! »

ببین دنبال بهانه بودم که یکجوری، یکجایی حرف هایم را بزنم. برای همین بند-بند این نوشته شده یکیش در مدح و ستایش تو، یکیش هم در نکوهش من.
با اتفاق شوکه کننده ی فوت دختر استاد، بیشتر از هروقت دیگری به این فکر افتادم که اگر همه ی این چیزهای سرگرم کننده و مُسکّن را از من بگیرند، چه می ماند؟ من بیشتر به عمق فاجعه فرو رفته ام؛ من بدون کالبد جسمانی ام، چه در روحم به عنوان همراه و همنشینی که تنگاتنگ با جسم من بوده ، جا گذاشته ام؟ چه چیز خوبی قرار است آنجا پیدا شود که اگر همین حالا این مرحله از زندگی ام تمام شد و به خواست حضرت حق، به دیار باقی شتافتم، با آن سرم را بالا بگیرم و بگویم: «این بود کار من در این دنیا» ؟! چه؟ حالا عملا و قانونا رسیده ام به دلیل پر-تفکرت برای ندادن کنکور ارشد امسال. گفتی: «میخوام بشینم در این یک سال فکر کنم ببینم اگر درس را از من بگیرند چه از من میماند؟ از بچگی همیشه درحال دویدن بودیم، به کلاس بعدی، امتحان بعدی، کنکور بعدی .. میخوام ببینم من بدون این ها چی ام؟ هیچی؟ » و چه خوب گفتی، چه خوب درنگ کردی.

این حرف ها سر دراز دارد. بگذار در این نیمه شب بعد از یک روز حقیقتا آدم-انداز (تو بگو فیل-انداز) که خواب پشت پلک هایم منتظر نشسته، یک سر دراز حرف را به بلندترین شاخه ای گره بزنم که دستم به آن میرسد و از محضر شریفت مرخص شوم تا عجالتا از دستم در نرود و بعدا بیایم سر فرصت گره ها را یکی یکی باز کنم ؛
چنان موشکافی ریز و زاویه ی دید با نگاهی متفکرانه و حلّاجی های پدر دربیار را به اتفاق جایی یافتم که حقیقتا نفس از من بُرد. سر و کله زدن با چنین چیز غیرعادی و غیر یکنواختی، برای منی که بزرگترین ویژگیم Openness (ترجمه ی خوبی برایش پیدا نمیکنم) است، میتواند بزرگترین هیجان و مهیب ترین رنج-گاه زندگیم باشد. میدانی حرفم چیست؟ چنین زیبایی هولناکی، چنان مسئولیت هولناک تری به همراه دارد که تو برای از پسش برآمدن شاید مجبور باشی کل زندگی ات را هزینه کنی. ولی میدانی مهم چیست؟ اینکه لحظه ی آخر پاسخت به سوالِ «آیا این همه ارزشش را داشت؟» چه باشد. من حالا نقش آن تماشاچیِ تنها نگاه-کننده به بازیگرانی را دارم که در نور بی نظیر صحنه، با لباس هایی فاخر و برازنده حرکت میکنند و از اینجا که من نشسته ام، آنها دارند بهترین نقش زندگیشان را رقم میزنند. اما از آنجایی که آنها دارند روی آن قدم برمیدارند، این یک تلاش ماهرانه و جسورانه ست برای ادامه ی حیات. تلاشی که به لذّت سکر-آور حرکت دست ها و پاها در میان هوا، و به خستگی غیرقابل رفعِ همیشه دونده بودن ختم میشود. اما، انتخاب من چیه؟

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۳۳
شفق