شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

اینها، همه شکل عمیقی از انسانی ست که میخواهد انسان بماند. اگر که پیش از آن انسان باشد البته.

آخرین مطالب

از قویترین دراگ ها!

پنجشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۲۴ ق.ظ
داشتم خیلی آرام و خوب از این مینوشتم که بعد از دیدن سه گانه ی «پیش از طلوع»، به این فکر میکردم که همیشه دلم میخواست اگر کتابی مینویسم، همچین کتاب دیوانه ای باشد. کتابی که به همه چیزش فکر شده. تمام ریزه کاری ها، صحنه ها با دقت و ظرافت چیده شده، آن همه هوش در رد و بدل کردن دیالوگ ها، انتقال احساسات ( و صد درصد اگر قرار بود کتابی باشد هم سطح دیوانگی های فیلم، کار خیلی سخت تر بود. البته آن هم به دو دلیل. وگرنه من از آن دسته طرفداران «کتابی» هستم که ترجیح میدهم از یک داستان مشترک، اول کتابش را بخوانم، بعد فیلم را ببینم. و آن دو دلیل؛ اول اینکه کتاب، موسیقی ندارد. و این تلّه ی حرفه ای و حقیقتا شکوهمندانه ایست که میتواند همه چیز به خورد ببینده بدهد. و دوم اینکه، در کتاب تو تصور مجسمی از نگاه و لمس نداری. فقط همین دو. حتی نمیگویم صدای خنده و لحن صحبت. تو هرچقدر هم درمورد کیفیت نگاه قهرمان داستان بخوانی، جای دیدن یک نگاه نافذ، از یک انسانِ در لحظه متحرک را نمیگیرد که با گردش چشم ها روحت را سوراخ میکند. و کدام دوربینی ست که نتواند از لحظه ی لمس پرزهای بدن معشوق ، زاویه مناسبی پیدا کند و موهای دست و پای ما را، همان آن بر همان دست و پا سیخ نکند؟! حالا که جبهه ی من کاملا مشخص شد برگردیم سر بحث اصلیمان؟) مکث ها، نفس ها، واکنش های بموقع، جوری که انگار در تمام ثانیه ها موسیقیِ سیالی در جریان است. 
داشتم از این لذّتی که بردم مینوشتم، و با فکر کردن بهش و ایده پردازی درموردش، لذّت را دو چندان میکردم؛ که شاید یک روز همچین کتابی نوشتم و از شوق و ذوق، قبل از تمام شدنش، هزار بار تا همان نقطه را از اول خواندم و نتوانستم از آن جلوتر بروم (دقیقا نقطه ای که همیشه در ساختن ملودی توش گیر میفتم. با ملودیم که خیلی کیف کنم، توی خیال و روایت و احساساتم که فرو بروم، محال است از آن میزانی که توش گیر کردم، یک نت حتی جلوتر بروم. استُپ! انگار همه چیز در همان نقطه تمام میشود. از جلوتر رفتن میترسم؟ نمیتوانم لذّت تک تک اجرای نت ها تا رسیدن به همان نقطه را رها کنم و به ادامه فکر کنم؟ بله. هم اولی هم دومی. اما مهمتر از این ها خودم میدانم مرضم چیست. از پایان دادن به روایتم، از ترسیم چیزی که دلم میخواهد تهش باز باشد و به هرجا که من، هر وقت که تصمیم بگیرم، هر وقت که بخواهم، و تا هرجا که بخواهم برود ، بدم می آید. میخواهم آن را درست در جایی که هنوز برای ادامه دادنش شوق مرگ باری دارم رها کنم. انگار اگر اینکار را با آهنگم بکنم، آن را خالص تر کرده ام. حسّم را پخش کرده ام. نگه داشته ام. محافظت کرده ام) و کتاب رها شده ام، بر صفحات سفید، بر هوا، از چشم هایم بیرون ریخته، تا ابد همانطور ناتمام و معلق در هوا می ماند .. داشتم درمورد تمام اینها فکر میکردم که ، آهنگ how deep is your love بعد از دور هزارمی که پلی شده بود، خسته م کرد. رفته م قطعش کنم و بزنم آهنگ بعدی که چشمم افتاد به آهنگ autumn از max richter . هوس کردم در فضای سردش قدم بزنم. پلی کردم. و ناگهان انگار مغزم، گرامافون قدیمی ای باشد که دیسک های مختلف را بخواند، و حالا بعد از تمام شدن یکی از آن دیسک های گرد بزرگ، صفحه را با دیسک دیگری عوض کرده باشند، و موسیقی منجمد کننده ای بپاشد به هوا و بر همه چیز رنگ دیگری دهد، افکارم و لذّتم، بکل پرید و رنگ اتاق عوض شد. از ارتعاش موسیقی تازه پلی شده ام، یکی از ایده های قدیمیم ناگهان آن وسط ظاهر شد که؛ چقدر هیجان انگیز و دیوانه وار است اگر نوع مرگ هرکس، داستانی مربوط به شغلش باشد. متخصص اونکولوژی با سرطان خون، جراح با  آپاندیسیت حاد، پلیس با شلیک گلوله، راننده با تصادفی فجیع، حامی حیوانات با حمله خرس و ... بمیرد. درواقع آخرین پاذل زندگی هر نفر، که همان نوع مرگ اوست، اتفاقی باشد مرتبط با شخص، که در آن دیگران را نجات داده، سخنرانی کرده، دستور داده، دعوا راه انداخته و کنشگر بوده. چیزی که میخواهم این است که جایگاه گناهکار و قربانی عوض شد. میخواهم آخرین نقش زندگی هرکس، طرفِ دیگر داستان زندگی همیشگی اش باشد. گوی را بچرخاند ببیند داستان از نقطه ی مقابلش، یا نقطه های دیگر با زوایای دیگر حتی، جایی که همیشه «دیگران» در نقش های مختلف قرار میگرفتند، چطور است. راننده ای که زده یک نفر را کشته و در لحظه خشم و حسرت و پشیمانی و اتهام نفس را با هم تجربه کرده، حالا توسط دیگری زیر گرفته شود، و در لحظات کوتاهی قبل از مرگ، با پوست و استخوان بفهمد آنکه کشته بود، چه کشیده و چطور تمام کرده. 
خیله خب دوستان اینطوری نگاه نکنید. ما که به هرحال قرار است بمیریم. خب اینطوری که من داستان مرگ هرکس را چیدم، کمی منصفانه تر نیست؟ نمیخواهید حداقل در آخرین لحظه، واقعا جای «دیگری» باشیم، بفهمیم چه بر سرش آوردیم و نقشمان را عوض کنیم؟ 

متوجه منظورم شدید یا نه؟ همه ی این چیزهایی که بالا به هم بافتم، سعی داشتند در نهایت شما را به اینجا بکشانند (البته احتمالا غیر مستقیم! ) که ؛
موسیقی، دراگ است. یکی از آن نوع خوب های طبیعیش هم. که هرچه آرامتر بکشی، هایترت میکند. مزه مزه افکار را بیرون میکشد. داستان های اتفاق نیفتاده را برایت با آب و تاب تعریف میکند، دورها را نزدیک میکند، نزدیک ها را توی بغلت می اندازد، دروغ ها را به شکل داستان در می آورد و از حقیقت افسانه ای میسازد. 
خواستم نوشته را به این پیام اخلاقی به پایان ببرم که؛
حالا که متوجه کلک داستان شدید، دیگر گول چیزهایی که میبینید را نخورید. این نوشته، این داستان، این نقاشی، این طرح، این ابراز احساسات دلفریب، معلوم نیست از اثر کدام صدای مسحور کننده توی گوش قهرمان رو به رویتان خلق شده. پس، به خالص بودن همه چیز شک کنید. چیزهایی که میبینید را زود باور نکنید. چه برسد به چیزهایی که نمیبیند، مثل من و افکارم و این کلمات. 
بله خواسته ی قلبی ام چنین پایانی بود، اما اگر میخواهید بدانید این نوشته، در آخر با چه نوایی پایان یافت من به شما میگویم با Consolation No. 3, S. 172 از فرانتس لیست عزیزمان. برای همین، حال سینوسی این پست در آخر ختم به خیر شد با آنجایی که نامجو میگوید؛
شاد باش، ای عشق خوش سودای ما ...
۹۵/۰۱/۱۲
شفق

نظرات  (۱)

خوب در مورد دو عاملی که گفتی تاثیر گذار میکنن فیلم رو بیشتر، حرفت رو قبول دارم میتونه باشه ولی با این وجود این تجربه رو هم داشتم بارها و همینطور شنیدم از دیگران که تاثیرخوندن کتاب یک نویسنده توانا خیلی به فیلمی که ازش ساخته شده برتری داشته
ایده مرگ مرتبط با شغل هم قابل توجه هست ، هوم ، مثلا مرگ نویسنده رمانها عاشقانه از درد عشق !
 ولی شخصا ترجیح میدادم نویسنده داستان های طنز باشم و اونوخ در یک روز بهاری و دلپذیر حین خوردن دمنوش آرام بخش نعناع از دیدن صحنه سر خوردن و افتادن یک مرد اتو کشیده تو پیاده رو اینقدر بخندم که حبه قند بپره  تو گلوم و بعله دیگه .....  اول اینجوری :)))  و بعد اینطور مثلا :((((

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی