شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

اینها، همه شکل عمیقی از انسانی ست که میخواهد انسان بماند. اگر که پیش از آن انسان باشد البته.

آخرین مطالب

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

[ 8:40 دقیقه‌‌ی شب ]
یک ساعت و چهل دقیقه قبل؛
نباید عجله داشته باشم برای رسیدن به خانه قاعدتا چون خانه خالی ست و فکرم این است که وفتی هیچ کدام از اعضای خانواده خانه نیستند یعنی کسی منتظرم نیست، پس نگران نیست، پس میتوانم بدون عجله و از هر غافله ای عقب مانده، راهم را بگیرم آرام آرام کنار پیاده رو بروم .. در همین فکرهام که گوشی صدا میدهد. مامان با آن حال از بیمارستان پیام فرستاده «رسیدی خونه؟ شبِ، تنهایی، نگرانتم» اینجا ناگهان رشته ی افکارم پاره میشود. انگار میندازنم توی یک استخر آب‌یخ بزرگ. مامان، با عشق بی حصرش همیشه حساب و کتاب هایم را بهم میریزد.

سه ساعت و ده دقیقه قبل؛
سر وصال، تکیه داده ام به دیوار کافه فرانسه. فکر میکنم همه چیز روی بدنم اضافی ست. همه چیز سنگینی میکند. حالم خوب است. دلم میخواهد تا صبح به همان دیوار سنگی چند متری تکیه کنم و به عبور آدم ها نگاه کنم. آدم ها انقدر توی دنیای تک نفره و افکار خودشان غرقند که یادشان میرود دنیای بیرونی هم وجود دارد. فکر میکنند زندگی هرکدام، سخت ترین، زیباترین و متفاوت ترین زندگی عالم است. این ها همش من درونی ست. همان «من»ـی که از تمام اتفاقات عادی زندگی ماجراهای دراماتیک میسازد و خیال میکند در تمام نقش ها قهرمان خودش است. اما هرچقدر هم برای خودش تصویر پشت سر هم ردیف کند، دست آخر همانقدر ازش باقی می ماند که تبدیل به «من» بیرونی میشود. «من» درونی قهرمان، همیشه مغلوب «من» بیرونی متظاهر است. و این مردمی که دارم نگاهشان میکنم، ناگهان در نقطه ی کوچکی از زمان، «من» های درونشان را خیلی ساده و صادق در همه ی جنبش هایشان نمایان میکنند. میخندند، با شور و هیجان با هم حرف میزنند، و از صورت هایشان همه چیز بیرون میریزد. حتی از نوع قدم برداشتن، حرکات و تماس های زوج ها میتوانی بفهمی دقیقا کجای رابطه اند. دلم نمیخواهد این لحظه را همینطور در تاریخ رها کنم. نگاه کردن به مردم و فکر کردن به داستان های زندگی شان ذهنم را سپید میکند. تبدیل میشوم به باد مسافری که بین تن ها میپیچد، روی صورت ها و شانه ها سُر میخورد، همه چیز را نوازش میکند، اما نمیماند. و با گرما و عطر و اثری که از هر تماس دریافت میکند، زندگی بدون پایان خودش را نجات میدهد و تا ابد بین زندگی ها مسافر می ماند ..
زنگ میزنم به دوستی که آدرس کافه avantscene را بگیرم. از آن کافه های عزیز است که هروقت رفتم انقدر غرق چیزی بودم که هربار آدرسش را در ذهنم گم و گور میکنم. گیج میزنم. زنگ میخورد. میگم: «آدرس کافه آوانت سن رو میخوام» میگوید:« تنهایی؟» میگم: «آره» میگوید: «چرا آنجا؟ این همه کافه ی دیگر؟» میگم: «آنجا خاطره دارم. آنجا را دوست دارم» بعد میزند زیر خنده که « جدی میگی؟ آخه اونجا بسته شد» من ماتم میبرد. مگر امکان دارد؟ چطور جایی که خاطرات و قدم های این همه آدم را در خودش داشته میتواند بسته شود؟ ذهنم مولکول به مولکول شروع میکند به از هم واشدن. میگوید: «حالا خودتُ ناراحت نکن. من تو کارگر شمالی ام. میام الان با هم بریم کافه moon » میگم: « نیا. میخوام تنها باشم» میگوید: «حرف بیخودی نزن. برو تو تا من بیام» میرم توی کافه مون. برای اولین بار. و همین که پام را میگذارم توی کافه، در استخر عمیقی از دود سیگار غرق میشوم. به خودم بد و بیراه میگویم که چرا آمدم اینجا و پشت یک میز دو نفره ی کوچک مینشینم تا دوست ناخوانده از راه برسد.

چهار ساعت و پنجاه دقیقه قبل؛

از کلاس آمده ام بیرون. آخرین کلاس درس پیانو سال 94 است. مرد تاریخ با آن بلوز یقه گرد بنفش برایم آرزو میکند در سال جدید بتوانم همان مسیری که میخواهم را پیدا کنم و مهمتر از آن ، بتوانم در آن حرکت کنم. از پله های ساختمان که پایین می آیم حس میکنم فقط دوبال کم دارم. پله ها را دو تا یکی پایین می آیم و با خودم میخندم. یک بمب انرژی متحرکم. درواقع این انرژی خالص نتیجه ی پک کامل موسیقی، استاد، و اجرا های من در کلاس است. اینجور وقت ها دلم میخواهد حال خوبم را با یکی قسمت کنم. شادی چند برابر میشود. برای همین معمولا جیره بندی تلفن های بعد از کلاسم، برای آنهایی ست که خیلی دوستشان دارم. به ع. زنگ میزنم. پشت تلفن به همه چیز میخندیم. یعنی این تصور من است که چقدر این خنده های بین حرف هامان دلنشین و خوب است. یادم می افتد به اینکه میگویند خنده ی زیاد، نشانه ی سلامت رابطه ست. حظ میبرم از این موضوع، و از اینکه میتوانیم در فرصت کوتاه زندگی، دو نور روشنی‌بخش کوچک هم باشیم. اگرچه سوسو زدن و کمرنگ، اما لازم و راهنما برای دوام آوردن در تاریکی، حتی به اندازه ی روشن کردن یک لحظه، از قدم های بعدی. ع. از لباسی که پوشیدم سوال میپرسد و من یکی یکی آن ها را توصیف میکنم. همیشه میپرسد. این عادتش را دوست دارم. در آن لحظه نقاشی هستم که دارد از جزئیات رنگ و طرح اثرش حرف میزند! و لذّت میبرد.

[ 12:50 دقیقه‌ی بامداد ]
یک ساعت قبل؛
وارد خانه تاریک و ساکتمان که شدم، تمام های و هویم درمورد زندگی مجردی و استقلال و تک روی و این ایده ها، در ثانیه ای چماق شد و خورد توی سرم! خواستم بگم همه ی آن ایده پردازی ها و شعار ها واقعا خوب اند و هنوز هم معتقدم تنها زندگی کردن خیلی چیز ها به آدم اضافه میکند که اصلا نمیدانستی وجود مادی و معنوی دارند، اما (و این امای بزرگیست اگر بدانی!)، تو که از ابتدایی ترین رسم تنها زندگی کردن - منظور تنها غذا خوردن است- بیزاری و کلا غذا از گلوت پایین نمیرود، چطور میخوای زنده بمانی که حالا بعدش برسی به چیز به آدم اضافه شدن وُ حقوق مادی و معنوی؟!

پانزده دقیقه قبل و آخرین فلش بک؛
از قشنگترین صدا-خبر‌کن های باران، کشیده شدن لاستیک ماشین ها روی زمین خیس است. این صدا همیشه مرا غافلگیر میکند. با تعجب پرده را میزنم کنار که ببینم چطور نیمه شب خیالاتی شدم، که میبینم نخیر! واقعی واقعی ست. قطره های باران روی شیشه گرم اتاق چسبیده اند و تمام فرورفتگی های کوچه پر از آب است. زانوهایم را که از راه رفتن زیاد امروز درد میکنند میمالم. و به این فکر میکنم که چه پایانی میتوانست بهتر از تصویر یک «نیمه شب بارانی» باشد برای روزی که چنین سناریوی محشری داشت؟
۱ نظر ۲۵ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۳۶
شفق
آیا مرد متصدی کتاب ها، میدانست تمام امروز داشتم به حرف های نگاه صامت و مهربانش و روایت داستان زندگی اش فکر میکردم؟
و آیا خلبان جت، میدانست در تمام مدتی که داشت با سرعت در آسمان پرواز میکرد و آن رد سفید ابرطور را از خودش به جا میگذاشت، یکی دارد از پشت شیشه ی خاک گرفته و لک لک مغازه نگاهش میکند و به زندگی اش فکر میکند که چطور او را رسانده به فرسنگ ها دور از زمین، وسط آسمان؟
تابحال به این فکر کردید که ماها بدون اینکه خبر داشته باشیم، چقدر به دنیاهای یکدیگر پالس میفرستیم و خطوط ارتباطی را دستکاری میکنیم؟ فقط ماندم این وسط انگشت به دهان، که این پالس ها در دستگاه کائنات، نویزهای مخابراتیِ بدردنخور شبکه اند یا مسیر های فرعی که یکجایی به خطوط اصلی میرسند و مسیرشان را به کل عوض میکنند ؟

پ.ن: آدم هایی که شصت سال یکبار هم با ما رفت و آمد نمیکنند با حال خاصی زنگ میزنند به مامان. بعد از ناله و گریه زاری از خصوصی ترین حالاتش سوال میکنند که آیا حالت تهوع دارد، موهاش ریخته یا نه و آخر هم تماس با صحنه ی دلداری دادن مامان به آنها که این هم جزئی از زندگی ست و میگذرد، تمام میشود! نمیدانم ملت از کدام دیوانه خانه فرار کرده اند که اینطور گرفتار شدیم، بوالله.
۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۰۵
شفق
روابط را اگر براساس کیفیت و عمقشان به دسته های مختلف طبقه بندی کنیم، رَنک یکی که از نظر من نمره ی صد را یکجا میگیرد، آن دسته ی انتهایی، خلوت و دشواریابی ست که در آن دو طرف رابطه، به بهانه ی ماندن زیر سایه ی سنگین پرچمی با شعار «دوست داشتن»، تمام امکانات دیگر رابطه را تعلیق نکرده اند. آنها «دوست داشتن» را بین خودشان ریسک کرده اند برای پیدا کردن دست نیافتنی های مرکز روح یگدیگر. با قلبی شجاع و پذیرا از زیر پرچم بیرون آمده اند. دور شده اند، دویده اند، زمین خورده اند، زخمی شده اند و تاریکی های هم را در آغوش گرفته اند، در امواج نامرئی زمان شناور و سبک لحظه ای به هم برخورده و لحظه ای دیگر از هم گریخته اند، اما هیچ وقت از نگاه کردن به هم سیر نشده اند. آنها جرات ترک کردن سنگر در ظاهر امن «دوست داشتن» را داشته اند و با عزت و وقاری که تنها در روح های همواره جویای حقیقت و مبارز یافت میشود، رها کرده اند برای دست یافتن، تجربه کردن و رسیدن.
چرا هیچ کس به ما یاد نداد همانطور که تمام چیزهای با ارزش و نوپا در این دنیا نیاز به مراقبت دارند، رابطه هم نیاز به مراقبت دارد؟ چرا از اساسی ترین و شیرین ترین آگاهی هایی که میتواند نیمی از شکست هایمان را مداوا کند برایمان حرف نزدند/نمیزنند؟ چرا بلد نیستیم مراقبت کنیم؟ احترام بگذاریم؟ قدر و ارزش نگه داریم؟
آخر از چه چیز انقدر میترسیم؟

من برای آدم هایی که با نماندن در سنگرهای امن یکنواختی و آسودگی، زندگی را با تمام بالا پایین هایش حیف نمیکنند احترام زیادی قائلم. اصلا از همینجا کلاهم را به احترامشان برمیدارم و تعظیم میکنم.

- این داستان و این پست ادامه دارد ..
۰ نظر ۱۱ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۴۱
شفق
نشستم اینجا ساعت دو نصفه شب دارم به این فکر میکنم که چطور میشود منِ پر حرف به وقت ثبت واقعه و تکمیل پوشه های خاطره سازی، حال و حوصله ی سرهم کردن چهارتا جمله را نداشته باشم، آن هم در این چند وقت که این همه اتفاقات ریز و درشتِ حقیقتا قابل ثبت افتاده.
بعد میبینم عجب فریبی خورده ام! «چطور میشود» ندارد که. همه ی زندگی همین چیزهای عجیبی ست که فکر نمیکنی و میشود. اصلا بنای دوران بر همین غافلگیر کردن و زمین زدن توست. حالا اگر مردی، یاد بگیری در لحظه ی غافلگیری، که هوش و حواست از بیخ و بن آشفته، جوری خودت را جمع کنی که با دهان به زمین نزنتت. اگر هم مرد نیستی که برو تر و تمیز زمینت را بخور و حداقل یادبگیر چطور با کیفیت و جیره بندی اشک چشم روانه کنی. اگر هم هیچ کدام (نمیگم جنس سوم که به کسی برنخورد! مثلا آدم مریخی ای هستی که اشتباها اینجا فرود آمده ای) که نسیم خوش روزگاران بر تو باد! تو از هر دو جهان آزادی. بادا که مخلوط متعادلی از آن دو جنس آسمانی و یک جنس کیهانی، در ما حلول کند، تا زندگی بیشتر از این غافلگیرمان نکرده.

همین و همان.
۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۰۲:۱۷
شفق