شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

اینها، همه شکل عمیقی از انسانی ست که میخواهد انسان بماند. اگر که پیش از آن انسان باشد البته.

آخرین مطالب
همیشه تئوریک وار میدانستم رابطه ها میتوانند دیوانه وار باشند و تعریف های دو دو تا چهارتایمان را به هم بریزند (درواقع شفاف تر بگویم ذهنیت قطعی ام در مورد رابطه اگر میخواست در قالب واژه قرار بگیرد قبلا، آن واژه اول و آخر همین یکی بود؛ هرج و مرج) اما این آگاهیِ تنها پذیرفته و دانسته ، که هنوز به شکل دانش و فهم درنیامده بود، مثل تمام تئوری های دیگر به شکل موج ثابت پربسامدی که از یک فرکانس مشخص و یکنواخت خارج نشود، یک گوشه از حجم عظیم دانسته هایم را اشغال کرده بود و فقط «بود». بدون هیچ ارتعاش و لرزشی که بر موجودیت زنده و پویای آن دلالت کند. 
اما حالا که فرکانس ها پر انرژی شده اند و با طول موج کوتاه، فاصله ی بیشتری را در آن واحد طی میکنند، و مثل یک موجود ذی-حیِّ کاملا طلبکار ، خواسته ها و حقوق تمام این سالهای خاموشی و بی صدایشان را از من مطالبه میکنند، دارم میفهمم در آن زمان تئوریکی و خامی هم، مخم چه خوب کار کرده و چه کلمه ی درخور ماهیت و ارزشی برای این مفهوم حالا بیشتر تجربه کرده ، ساخته و یافته. 
هرج و مرج یعنی خروج از زمانی که به تو محدود شده و کش آمدن بین بیست و چهار ساعت ها، هفت روز ها، و سی روز ها. طوری که همه، در حین تند گذشتن و لذّت-ناک بودن و خوب چرخیدنِ سکرآوری، به درازای ابدیت بکشند. حسی مثل ماندن بین دو آوا، از یک لحظه ی ارتعاش صدا. مثل دو ماهی که، به دویست سال گذشت، بس که پر جان بود و وقار داشت. به تقویم نجومیِ یکی از سیّاره های کشف نشده ی کهکشانمان شاید.
۱ نظر ۱۰ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۱۰
شفق

[ Peter Gabriel - My Body is a Cage ] 


My body is a cage
that keeps me from dancing with the one I love
but my mind holds the key ...

۲ نظر ۰۳ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۳۲
شفق
[ 8:40 دقیقه‌‌ی شب ]
یک ساعت و چهل دقیقه قبل؛
نباید عجله داشته باشم برای رسیدن به خانه قاعدتا چون خانه خالی ست و فکرم این است که وفتی هیچ کدام از اعضای خانواده خانه نیستند یعنی کسی منتظرم نیست، پس نگران نیست، پس میتوانم بدون عجله و از هر غافله ای عقب مانده، راهم را بگیرم آرام آرام کنار پیاده رو بروم .. در همین فکرهام که گوشی صدا میدهد. مامان با آن حال از بیمارستان پیام فرستاده «رسیدی خونه؟ شبِ، تنهایی، نگرانتم» اینجا ناگهان رشته ی افکارم پاره میشود. انگار میندازنم توی یک استخر آب‌یخ بزرگ. مامان، با عشق بی حصرش همیشه حساب و کتاب هایم را بهم میریزد.

سه ساعت و ده دقیقه قبل؛
سر وصال، تکیه داده ام به دیوار کافه فرانسه. فکر میکنم همه چیز روی بدنم اضافی ست. همه چیز سنگینی میکند. حالم خوب است. دلم میخواهد تا صبح به همان دیوار سنگی چند متری تکیه کنم و به عبور آدم ها نگاه کنم. آدم ها انقدر توی دنیای تک نفره و افکار خودشان غرقند که یادشان میرود دنیای بیرونی هم وجود دارد. فکر میکنند زندگی هرکدام، سخت ترین، زیباترین و متفاوت ترین زندگی عالم است. این ها همش من درونی ست. همان «من»ـی که از تمام اتفاقات عادی زندگی ماجراهای دراماتیک میسازد و خیال میکند در تمام نقش ها قهرمان خودش است. اما هرچقدر هم برای خودش تصویر پشت سر هم ردیف کند، دست آخر همانقدر ازش باقی می ماند که تبدیل به «من» بیرونی میشود. «من» درونی قهرمان، همیشه مغلوب «من» بیرونی متظاهر است. و این مردمی که دارم نگاهشان میکنم، ناگهان در نقطه ی کوچکی از زمان، «من» های درونشان را خیلی ساده و صادق در همه ی جنبش هایشان نمایان میکنند. میخندند، با شور و هیجان با هم حرف میزنند، و از صورت هایشان همه چیز بیرون میریزد. حتی از نوع قدم برداشتن، حرکات و تماس های زوج ها میتوانی بفهمی دقیقا کجای رابطه اند. دلم نمیخواهد این لحظه را همینطور در تاریخ رها کنم. نگاه کردن به مردم و فکر کردن به داستان های زندگی شان ذهنم را سپید میکند. تبدیل میشوم به باد مسافری که بین تن ها میپیچد، روی صورت ها و شانه ها سُر میخورد، همه چیز را نوازش میکند، اما نمیماند. و با گرما و عطر و اثری که از هر تماس دریافت میکند، زندگی بدون پایان خودش را نجات میدهد و تا ابد بین زندگی ها مسافر می ماند ..
زنگ میزنم به دوستی که آدرس کافه avantscene را بگیرم. از آن کافه های عزیز است که هروقت رفتم انقدر غرق چیزی بودم که هربار آدرسش را در ذهنم گم و گور میکنم. گیج میزنم. زنگ میخورد. میگم: «آدرس کافه آوانت سن رو میخوام» میگوید:« تنهایی؟» میگم: «آره» میگوید: «چرا آنجا؟ این همه کافه ی دیگر؟» میگم: «آنجا خاطره دارم. آنجا را دوست دارم» بعد میزند زیر خنده که « جدی میگی؟ آخه اونجا بسته شد» من ماتم میبرد. مگر امکان دارد؟ چطور جایی که خاطرات و قدم های این همه آدم را در خودش داشته میتواند بسته شود؟ ذهنم مولکول به مولکول شروع میکند به از هم واشدن. میگوید: «حالا خودتُ ناراحت نکن. من تو کارگر شمالی ام. میام الان با هم بریم کافه moon » میگم: « نیا. میخوام تنها باشم» میگوید: «حرف بیخودی نزن. برو تو تا من بیام» میرم توی کافه مون. برای اولین بار. و همین که پام را میگذارم توی کافه، در استخر عمیقی از دود سیگار غرق میشوم. به خودم بد و بیراه میگویم که چرا آمدم اینجا و پشت یک میز دو نفره ی کوچک مینشینم تا دوست ناخوانده از راه برسد.

چهار ساعت و پنجاه دقیقه قبل؛

از کلاس آمده ام بیرون. آخرین کلاس درس پیانو سال 94 است. مرد تاریخ با آن بلوز یقه گرد بنفش برایم آرزو میکند در سال جدید بتوانم همان مسیری که میخواهم را پیدا کنم و مهمتر از آن ، بتوانم در آن حرکت کنم. از پله های ساختمان که پایین می آیم حس میکنم فقط دوبال کم دارم. پله ها را دو تا یکی پایین می آیم و با خودم میخندم. یک بمب انرژی متحرکم. درواقع این انرژی خالص نتیجه ی پک کامل موسیقی، استاد، و اجرا های من در کلاس است. اینجور وقت ها دلم میخواهد حال خوبم را با یکی قسمت کنم. شادی چند برابر میشود. برای همین معمولا جیره بندی تلفن های بعد از کلاسم، برای آنهایی ست که خیلی دوستشان دارم. به ع. زنگ میزنم. پشت تلفن به همه چیز میخندیم. یعنی این تصور من است که چقدر این خنده های بین حرف هامان دلنشین و خوب است. یادم می افتد به اینکه میگویند خنده ی زیاد، نشانه ی سلامت رابطه ست. حظ میبرم از این موضوع، و از اینکه میتوانیم در فرصت کوتاه زندگی، دو نور روشنی‌بخش کوچک هم باشیم. اگرچه سوسو زدن و کمرنگ، اما لازم و راهنما برای دوام آوردن در تاریکی، حتی به اندازه ی روشن کردن یک لحظه، از قدم های بعدی. ع. از لباسی که پوشیدم سوال میپرسد و من یکی یکی آن ها را توصیف میکنم. همیشه میپرسد. این عادتش را دوست دارم. در آن لحظه نقاشی هستم که دارد از جزئیات رنگ و طرح اثرش حرف میزند! و لذّت میبرد.

[ 12:50 دقیقه‌ی بامداد ]
یک ساعت قبل؛
وارد خانه تاریک و ساکتمان که شدم، تمام های و هویم درمورد زندگی مجردی و استقلال و تک روی و این ایده ها، در ثانیه ای چماق شد و خورد توی سرم! خواستم بگم همه ی آن ایده پردازی ها و شعار ها واقعا خوب اند و هنوز هم معتقدم تنها زندگی کردن خیلی چیز ها به آدم اضافه میکند که اصلا نمیدانستی وجود مادی و معنوی دارند، اما (و این امای بزرگیست اگر بدانی!)، تو که از ابتدایی ترین رسم تنها زندگی کردن - منظور تنها غذا خوردن است- بیزاری و کلا غذا از گلوت پایین نمیرود، چطور میخوای زنده بمانی که حالا بعدش برسی به چیز به آدم اضافه شدن وُ حقوق مادی و معنوی؟!

پانزده دقیقه قبل و آخرین فلش بک؛
از قشنگترین صدا-خبر‌کن های باران، کشیده شدن لاستیک ماشین ها روی زمین خیس است. این صدا همیشه مرا غافلگیر میکند. با تعجب پرده را میزنم کنار که ببینم چطور نیمه شب خیالاتی شدم، که میبینم نخیر! واقعی واقعی ست. قطره های باران روی شیشه گرم اتاق چسبیده اند و تمام فرورفتگی های کوچه پر از آب است. زانوهایم را که از راه رفتن زیاد امروز درد میکنند میمالم. و به این فکر میکنم که چه پایانی میتوانست بهتر از تصویر یک «نیمه شب بارانی» باشد برای روزی که چنین سناریوی محشری داشت؟
۱ نظر ۲۵ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۳۶
شفق
آیا مرد متصدی کتاب ها، میدانست تمام امروز داشتم به حرف های نگاه صامت و مهربانش و روایت داستان زندگی اش فکر میکردم؟
و آیا خلبان جت، میدانست در تمام مدتی که داشت با سرعت در آسمان پرواز میکرد و آن رد سفید ابرطور را از خودش به جا میگذاشت، یکی دارد از پشت شیشه ی خاک گرفته و لک لک مغازه نگاهش میکند و به زندگی اش فکر میکند که چطور او را رسانده به فرسنگ ها دور از زمین، وسط آسمان؟
تابحال به این فکر کردید که ماها بدون اینکه خبر داشته باشیم، چقدر به دنیاهای یکدیگر پالس میفرستیم و خطوط ارتباطی را دستکاری میکنیم؟ فقط ماندم این وسط انگشت به دهان، که این پالس ها در دستگاه کائنات، نویزهای مخابراتیِ بدردنخور شبکه اند یا مسیر های فرعی که یکجایی به خطوط اصلی میرسند و مسیرشان را به کل عوض میکنند ؟

پ.ن: آدم هایی که شصت سال یکبار هم با ما رفت و آمد نمیکنند با حال خاصی زنگ میزنند به مامان. بعد از ناله و گریه زاری از خصوصی ترین حالاتش سوال میکنند که آیا حالت تهوع دارد، موهاش ریخته یا نه و آخر هم تماس با صحنه ی دلداری دادن مامان به آنها که این هم جزئی از زندگی ست و میگذرد، تمام میشود! نمیدانم ملت از کدام دیوانه خانه فرار کرده اند که اینطور گرفتار شدیم، بوالله.
۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۰۵
شفق
روابط را اگر براساس کیفیت و عمقشان به دسته های مختلف طبقه بندی کنیم، رَنک یکی که از نظر من نمره ی صد را یکجا میگیرد، آن دسته ی انتهایی، خلوت و دشواریابی ست که در آن دو طرف رابطه، به بهانه ی ماندن زیر سایه ی سنگین پرچمی با شعار «دوست داشتن»، تمام امکانات دیگر رابطه را تعلیق نکرده اند. آنها «دوست داشتن» را بین خودشان ریسک کرده اند برای پیدا کردن دست نیافتنی های مرکز روح یگدیگر. با قلبی شجاع و پذیرا از زیر پرچم بیرون آمده اند. دور شده اند، دویده اند، زمین خورده اند، زخمی شده اند و تاریکی های هم را در آغوش گرفته اند، در امواج نامرئی زمان شناور و سبک لحظه ای به هم برخورده و لحظه ای دیگر از هم گریخته اند، اما هیچ وقت از نگاه کردن به هم سیر نشده اند. آنها جرات ترک کردن سنگر در ظاهر امن «دوست داشتن» را داشته اند و با عزت و وقاری که تنها در روح های همواره جویای حقیقت و مبارز یافت میشود، رها کرده اند برای دست یافتن، تجربه کردن و رسیدن.
چرا هیچ کس به ما یاد نداد همانطور که تمام چیزهای با ارزش و نوپا در این دنیا نیاز به مراقبت دارند، رابطه هم نیاز به مراقبت دارد؟ چرا از اساسی ترین و شیرین ترین آگاهی هایی که میتواند نیمی از شکست هایمان را مداوا کند برایمان حرف نزدند/نمیزنند؟ چرا بلد نیستیم مراقبت کنیم؟ احترام بگذاریم؟ قدر و ارزش نگه داریم؟
آخر از چه چیز انقدر میترسیم؟

من برای آدم هایی که با نماندن در سنگرهای امن یکنواختی و آسودگی، زندگی را با تمام بالا پایین هایش حیف نمیکنند احترام زیادی قائلم. اصلا از همینجا کلاهم را به احترامشان برمیدارم و تعظیم میکنم.

- این داستان و این پست ادامه دارد ..
۰ نظر ۱۱ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۴۱
شفق
نشستم اینجا ساعت دو نصفه شب دارم به این فکر میکنم که چطور میشود منِ پر حرف به وقت ثبت واقعه و تکمیل پوشه های خاطره سازی، حال و حوصله ی سرهم کردن چهارتا جمله را نداشته باشم، آن هم در این چند وقت که این همه اتفاقات ریز و درشتِ حقیقتا قابل ثبت افتاده.
بعد میبینم عجب فریبی خورده ام! «چطور میشود» ندارد که. همه ی زندگی همین چیزهای عجیبی ست که فکر نمیکنی و میشود. اصلا بنای دوران بر همین غافلگیر کردن و زمین زدن توست. حالا اگر مردی، یاد بگیری در لحظه ی غافلگیری، که هوش و حواست از بیخ و بن آشفته، جوری خودت را جمع کنی که با دهان به زمین نزنتت. اگر هم مرد نیستی که برو تر و تمیز زمینت را بخور و حداقل یادبگیر چطور با کیفیت و جیره بندی اشک چشم روانه کنی. اگر هم هیچ کدام (نمیگم جنس سوم که به کسی برنخورد! مثلا آدم مریخی ای هستی که اشتباها اینجا فرود آمده ای) که نسیم خوش روزگاران بر تو باد! تو از هر دو جهان آزادی. بادا که مخلوط متعادلی از آن دو جنس آسمانی و یک جنس کیهانی، در ما حلول کند، تا زندگی بیشتر از این غافلگیرمان نکرده.

همین و همان.
۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۰۲:۱۷
شفق


ساعت 3 نیمه شب به صدای کشدار لانا گوش کنی و دنیا مثل یه حباب جلو چشمات بالا بره وُ بترکه ..
۰ نظر ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۰۲:۵۵
شفق
آدم یک وقت هایی دلش میخواهد همه چیز را رها کند، زندگی خودش را بگذارد روی اتوماتیک و فارغ از هر شدن و نشدنی، زوم فیلم را کم کند و صحنه را بکشد دورِ دور. برود بالای بالا. جایی در چهارگوشه ی جهان. بشیند به تماشای زندگی خودش. بدون کوچکترین پالسی از عواطف، خشم، غم، نفرت. آنوقت ببیند نقشه ی زندگی اش، آیا از دور هم به همان فشردگی ای به نظر میرسد که از نزدیک؟ یا از آنجا همه چیز به سادگی و زیبایی رد و بدل کردن خنده ای شیرین بین دو غریبه است؟
آدم دلش خیلی چیزها میخواهد. مثل بوسه ای بر پلک هایی که از خستگی بسته نمیشوند.
مثل نگاهی که بین همه ی نگاه ها، دل را میلرزاند.
مثل تن دادن به باد سردی که نیمه شب از دریا بلند میشود.
مثل جهانی ساده و بی تردید.
مثل یک خواب عمیق و غریب ..
۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۴۷
شفق

Like falling in love with a stranger you will never see again, you ache with the yearning and sadness of an ended affair, but at the same time, feel satisfied. Full from the experience, the connection, the richness that comes after digesting another soul. you feel fed, if only for a little while.

                                  - unknown. 

by John Atkinson Grimshaw.

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۱۲
شفق
اگر مخترع بودم حتما یک روز در آینده ی نزدیک، دستگاه «آدم پیدا کن» را میساختم. به این شکل که، شرکت کنندگان محترم و دیوانه ای که قصد دارند بعنوان اولین افراد مورد آزمایش این اختراع هنوز ثبت نشده قرار بگیرند، میبایست طی عملیاتی فرا زمینی، تمام گذشته ی خود را به یاد بیاورند طوری که بتوانیم امواج خاطرات را به عنوان مدارک و شاهد آزمایش، روی کاغذ هایی شبیه کاغذ الکتروکاردیو گرام ثبت و ضبط کنیم. سپس با داشتن این پوشه شامل مهلک ترین، اولین، آخرین و ریزترین خاطرات فرد مورد نظر، او را بدست جراح میسپاریم. مغزش را باز میکنیم و دستگاه «آدم پیدا کن» را که در ابعاد نانومتر طراحی شده است، در لوب پره-فرونتال که مسئول هشیاری و افزایش حس درک احشایی است جا گذاری میکنیم. بعد از تمام اینها، اگر فرد مذکور از آزمایشات جان سالم بدر ببرد و بر اثر عوارض جانبی و عواقبِ به یاد آوردن تمام گذشته اش نمیرد، دارای این فرا قدرت میشود که هروقت دلش بخواد میتواند به تمام اجزاء خاطراتش و همه ی آنچه که تا کنون دیده و شنیده فکر کند. دستگاه «آدم پیدا کن» فرکانس این امواج را میگیرد و با بازبینی و جست و جوی دوباره در پوشه ی خاطرات فرد که ما در رَمش تعبیه کردیم، سیگنال مورد نظر را نقطه گذاری کرده و با بیشترین انرژی به کائنات میفرستد. قسمت هیجان انگیز ماجرا تازه شروع میشود. دستگاه ما منتظر پاسخ کائنات می ماند، و به محض اینکه سیگنال بازگشتی از کائنات را توسط سنسور بسیار دقیق و حساسش دریافت کند، جلوی چشم فرد یک نقشه ی سه بعدی و زنده، به نمایش میگذارد. فرد میتواند سرنوشت تمام اجزاء خاطراتش را (که همه به دلیل محدودیت بعد زمان و مکان تنها در برهه ای کوتاه از زندگی کنارش بوده اند) تا آخرین لحظه ببیند. کافی ست به آن فرد یا شیء فکر کند. همه چیز مثل یه فیلم کامل، از رفت و آمد ها، شلوغی ها، صداها، حرکات و بوها نشان داده میشود. مثلا فرد به معلم دبستانش فکر میکند اینکه همین حالا او کجاست و اصلا زنده هست یا نه؟ دستگاه با دریافت مختصات محل زندگی معلم و فرکانس تمام اتفاقات زندگی او، تصویر سروصدای یک خیابان شلوغ را نشان میدهد که صدا بوق ماشین ها فضا را متشنج کرده و مردم که در هم می غلتند. سپس روی خانم معلم مورد نظر زوم میکند و با نوشتن خلاصه ای از گذشته و آینده در کنار چهره اش، در حینی که معلم بین جمعیت با حالت نگران و خسته ای راه میرود، او را دنبال میکند تا جایی که شخص مایل به دیدن باشد. یا مثلا شخص فکر میکند به قوطی فلزی نوشابه ای که کنار خیابان با پا بازی میداده و میبرده که حالا چه بلایی سرش آمده؟ آیا تبدیل به یک سینی جدید در خانه یی دیگر شده یا گوشه ای افتاده و تجزیه شده؟ و بلافاصله بعد قوطی را میبیند که در ناکجا آباد، کج و معوج اسبابِ بازی چند بچه ی لاغر و سیاه شده. به این ترتیب، آخرین معجزه، از آخرین قرن تاریخ، در این اختراع اتفاق می افتد، آدم ها بیش از پیش در شبکه ی ارتباطی هم گیر می افتند. نهایتا با چنان دست بردنی در تقدیر، آنتروپی با رشد سرسام آوری بالا میرود و بلاخره فوقع ما وقع! و بشر زودتر به نقظه ی نابودی نزدیک میشود!

البته تمایلات من آنقدر هم خبیثانه نیست!
من همانقدر که بدانم مشاور اول دبیرستانم، همان خانم خوش صحبت که از او تنها حرف های ماندگارش، و یک جفت چشم بزرگ قهوه ای به یادم مانده، کجاست، کفایت میکند. به جان خودم.

* چرا 02 ؟ چون اولین اختراعم از قبل اینجاست [دونقطه و یک دی] .
۲ نظر ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۰۱
شفق

There is strong shadow where there is much light.
                                     - Johann Wolfgang von Goethe


by Moonassi .
۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۴ ، ۰۲:۱۲
شفق
دنیا ذات عجیبی دارد. در وصف آن اشاره به همین طمع سیرنشدنی برای اثبات خودش بر هرچیزی که در آن میلنگی، مرددی، جنگ داری، یا برداشتنش میبالی، بس. دچار آن خصلتِ همواره و شدیدا خاموشی در خودم شده ام که طی آزمون های گذشته فکر میکردم کلهم نیست و بر سیستمم نصب نشده از ازل. در این چند روز، عین سگِ مجروحی که در خیابان ها بی سرپناه شب و روز بگردد، مقابل هر رهگذر دمی تکان دهد و پارس کند، دنبال راه نجات باشد و نیابد و دست آخر از زور بی حالی و شدت صدمه، به کناری بیفتد و نفس های آخر را به با امیدواری بی فرجامی بکشد، به هرچه چنگ زدنی بود چنگ زدم و به هر حمایلی، آویختم. اما هیچ کدام بارم را نگه نداشت. غمم را نکشید.

من آدم تعریف کردن غمم برای دیگران نبوده ام هیچ وقت. اما حالا دارم میترسم رفیق. نه برای تحمل بار سنگینی که دلم را فشرده میکند. میترسم از اینکه دیگر اشیاء هم با تمام روابط عمیق بینمان سرباز بزنند از شریک شدن در غمم. میترسم از خودم که همین اندک میل به اعتراف در مقابلشان و پایین گذاشتن بار روی دوش را هم از دست بدهم. از چیزی که به آن تبدیل میشوم میترسم. از دنیایی که هیچ رقمه غمم را تقسیم نمیکند میترسم. از این همه ترس، کم آورده ام رفیق ..
۱ نظر ۰۵ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۴۷
شفق
1. توی هر گردهمایی خانوادگی، چیزی بود که مرا اذیت میکرد. نگاه ها و سلام های برنامه ریزی شده خلقم را تنگ میکرد. من دلم میخواست یک شب راه بیفتم در خیابان ها و به هر رهگذری سلام کنم. جمله ای از داستان زندگی ام را بگویم و بروم. من همه چیز را خالص میخواستم و بدون پیش بینی.
2. حس میکردم نباید بگذارم روحم بیشتر از این درجای خود بماند. این راحتی و ایستایی مرا پریشان میکرد. وقت آن رسیده بود که جرعه ی دیگری از جام بلوغ بنوشم. انگار باید طور دیگری میدیدم، طور دیگری فکر میکردم. اما کدام طور؟!
3. هر صدایی، بازتابی دارد. به بازتاب صدای درونم فکر میکردم و می ترسیدم. نمیدانستم کدام بادبان را بالا کشیده ام، اما به بادی که میوزید باور داشتم. روی عرشه می ایستادم. من با آرامش به انتهای دریا نگاه میکردم .. حتی اگر به ساحل نمیرسیدم.
4. بهار بود. اردیبهشت. وسط روز، بین کلاس هام یک ساعت خالی بود. آن یک ساعت شیرین ترین ساعات خلوت من بود. کوله را مینداختم روی دوشم، رودخانه ی کنار دانشگاه را میگرفتم میرفتم بالا تا وقتی خسته شوم. به اولین نیمکتی که میرسیدم میزدم کنار. همین که روی نیمکت مینشستم، جهان از حرکت می ایستاد. زن های سبزی به دست با تمام اتفاقات روز، و پیرمرد های صبور و آرام با تمام گذشته ی خود از کنارم رد میشدند. من آنجا انگار کاری نداشتم جز تماشا. درخت ها و صدای چشمه، همه چه به من نزدیک بودند. چشم هایم که از تماشا پر میشد، سیر که نگاه میکردم و گوش میکردم، تازه دور بعدی شگفتی آغاز میشد. کتاب «زنبق دّره» را از کیف در می آوردم و سفرم را از فرانسه، سده ی هزار و هشتصد از سر میگرفتم. نگاهم بین نگاه های عشق پاک و ممنوع «هانریِت» و «فلیکس» میدوید، معلّق می ماند و همراه عواطف سرنوشت زده ی آنها بر اشیاء مینشست. عبور زمان از دستم میرفت. چند دقیقه مانده به شروع کلاس به خودم می آمدم. از همانجا روپوش سفید آزمایشگاه را دوان دوان میپوشیدم و میرفتم. چه بی درنگ بودم. چقدر دلم برای آن تامل تنگ شده ..

*«برای من هیچ چیز روشن نیست. مثلا صدای تو، رفتار تو همان اندازه تاریک است که معمّای زیست.» - سهراب سپهری.

۰ نظر ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۲۲
شفق

Johnny Höglund
۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۲۴
شفق
رشته ی مسیر ذهنی ام درمورد مرد تاریخ، سیر جالب و عجیبی ست. معمولا سناریو از این قرار است : ما در ذهن، هرکدام جداگانه به موضوعی فکر میکنیم (چه مرتبط به هم، چه غیر مرتبط) و روزها از آن میگذرد سپس، در زمانی که هیچ کدام انتظارش را نداریم، آن امواج ماورایی در دنیای فراتر ذهن، شکل مادی به خود میگیرند و به دنیای حقیقی راه پیدا میکنند. مثلا امواج تبدیل میشوند به کتاب مورد نیاز او که همیشه آن را میخواسته اما نمی یافته و من ندانسته همان را به او هدیه میدهم، و یا میشوند استاد درس معنوی ای که من مدام در ذهنم طلب میکردم و او بی خبر پیشنهادش را میدهد.
نیروی مقدسی بین ماست، که جنسیت و زمان و مکان را بی معنی میکند. حتی اگر این جمله اغراق آمیز باشد (که نیست) میتوانم جمله را تغییر دهم به: نیروی مقدسی بین ماست، که از ارکان چهارچوب بندی شده، معنای دیگری بیرون میکشد. بین ما همه چیز رقیق است. یک پراکندگی منظم (یا بهتر بگویم یکجور نظم در بی نظمی!) که به ذهن فرصت و شورِ آفرینش میدهد. آنوقت در تهیِ این فاصله، ما فرصت میکنیم چهارچوب ها را با معنای دیگری که در دنیاهای خودمان رسا و دلپذیر و نرم است، بچینیم و تفسیر کنیم.
همه چیز امروز در آن اتاق کوچک، شبیه یکی از قطعه های شوپن بود. لااقل برای منِ شوپن دوست، ترجمان یکی از آنها بود. نوکتورن شماره ی 21، یا مازورکای شماره 67، موومان اول؛ ظریف، بی نقص، فرا زمینی، قابل لمس، نادسترس، پر شور، نیازمند زمان، پر از تفسیر، گرم و منبسط.

P.s : جدیدا متوجه شدم پای ثابت تمام خاطرات خوشم، سرما است. یعنی هرچیزی که توی ذهنم به عنوان روزهای خوب ثبت شده، در یک روز سرد اتفاق افتاده. امروز هم، روی پل طبیعت، با یک لا لباسی که پوشیده بودم، یکی از روزهای خوبِ سردِ در ارتفاع بود که آن بالا دود خوردم، باد سرد پوست گونه هایم را برد، نوکتورن شماره 20 توی گوشم خواند، به اقامتگاه کهنه، لرزان، جویده، عاجز و مردنی خانم ووکر گوشتالو رفتم و با بابا گوریو آشنا شدم، به ابرها با حاشیه ی نارنجی براق در انتهای آسمان نگاه کردم، به گذشته رفتم، به تقدیر فکر کردم، چند زوج سرحال و از دنیا بی خبر در بغل هم دیدم، دلم میخواست چای داغ بخورم اما نخوردم بجاش تا نمایشگاه گل و گیاه رفتم و از دور تماشا کردم، پله های راه خروجی را به مثابه ی آغاز راهی جدید پایین آمدم، نفس عمیق کشیدم، سوار اتوبوس شدم، و به خانه برگشتم.

۰ نظر ۲۹ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۲
شفق
نوشتم «دلم تنگ است» و دیگر چیزی نداشتم برای گفتن. دیدم همین یک جمله شده لباس روز و شبِ تن من. دیدم چقدر لای این لباس گیر کرده ام. چقدر دلم میخواهد آن را در بیاورم و بین نور و حقیقت بدوم و با همه چیز آشتی کنم. چقدر دلم میخواهد بی اراده نگاه کنم، به آرامی بشنوم و بدون پردازش نفس بکشم. از پنجره به لبخند شمعدانی های قرمز مخملی چشم بدوزم و همه ی روز شعر بخوانم .. :

- ای عجیب قشنگ!
با نگاهی پر از لفظ مرطوب
مثل خوابی پر از لکنت سبز یک باغ،
چشم های شبیه حیای مشبک،
پلک های مردد
مثل انگشت های پریشان خواب مسافر!
... در کجاهای پاییزهایی که خواهند آمد
یک دهان مشجر
از سفرهای خوب
حرف خواهد زد؟
- تنهای منظره، ما هیج ما نگاه.
۰ نظر ۲۶ دی ۹۴ ، ۰۰:۱۵
شفق


هنوز هوا روشن نشده از خانه زدم بیرون. باد سردی که با سوز تیز و دلفریب بر صورتم میخورد، شبیه غرش بیصدای طبیعت بود که سعی داشت وجود خود را در ذهن مردد من به اثبات برساند. حس کردم کسی بر من حکومت میکند. کسی آراسته به فضایلی چون پارسایی و خردمندی - که شایسته ی یک حاکم است - هر لحظه مرا تماشا میکند. و حالا بعد از دیدن من، بعنوان یکی از فرزندان خویش که هنوز جوانی نادان است و در جست و جوهایش شکست میخورد، تصمیم دارد از روی محبت، باد و باران و خورشید را به عنوان وزیر و وکیل و پیک، نزد من بفرستد. مگر با گرفتن پیام از این امور شگفت انگیز، قلبم در پرده ای از آرامش بپیچد، چشم هایم بینایی شان را بدست آورند، جوهره ی وجود را لمس کنم، و بار دیگر، به رویای آغازی بازگردم که پژواکش در گوشم طنین انداخته.

امروز مثل کودکی سرگردان که رویای شیرین حقیقی خود را گم کرده است در اطراف پرسه زدم. کرخت بودم. همه چیز در چشمم نظم ملالت بار همیشگی را داشت. همه چیز درست در جای خود بود. اما همش به خودم میگفتم: " این درست نیست. من در آخر کاری را میکنم که باید بکنم. جایی میروم که باید بروم. تند تند قدم برمیدارم از اینطرف به آن طرف و همه چیز را به هم پیوند میزنم. اما این نظمِ شبکه ای که انقدر منطقی و برنامه ریزی شده به نظر میرسد، یک جای کارش میلنگد. این بین یک چیزی هست، که نیست. اینجا چیز بزرگی هست که گمشده. مثل وارد شدن به اتاقی ست پر از قطعات گوناگون پاذل، درحالی که کسی به دستت تصویر پاذل قاب شده ای داده که فقط یک تکه ی آن در جای خود نیست، و تو را گمارده که تا زمانی مشخص برگردی و تکه ی گمشده را پیدا کنی. تو به ناچار پذیرفتی. پاذل را از قاب بیرون کشیدی تا یکی یکی انبوه پاذل های روی زمین را بجای آن امتحان کنی، که در حین همین جست و جو برای تکمیل تصویر، ناگهان پاذل به غفلت از دستت سرخورده و در یک لحظه، درست نصفی از قطعات تصویر پایین ریخته و بین آن همه قطعات دیگر از تصویرهای ناتمام دیگر، گم شده. تو همان یک قسمتت را که پیدا نکرده ای هیچ، تازه یک چیزی هم از کفت رفته. بعد با حیرت بر زمین نشستی و کاری نتوانستی بکنی جز با حسرتی ناباورانه نگاه کردن. "

رویاها باید هدایتم کنند.
اما میترسم.
 آیا بهای پیدا کردنشان، همان عمر آدمی است؟

* پرلود های شوپن را باید با صدای آرام پلی کنید، پشت سرهم، به ترتیب شماره و اپوس. سپس خواهید شنید که چطور این صدا، با صدای نغمه ی مبهم و روشنی که در اعماق دریاها، در دل جنگل ها، و بالای کوه ها نواخته و شنیده میشود به هم میرسند، یکی میشوند، و به روی صاحب شنونده ی خود دروازه هایی پنهان از آسمان ها و زمین را میگشایند.

۰ نظر ۱۴ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۴
شفق
سرم گردبادی ست پر از حرف. مثل کاسه ی پر از مهره ای که قرار باشد به قرعه چیزی را از آن بیرون بکشند. دست دست میکردم که درموردش ننویسم. نه اینجا، نه هیچ جای دیگر. انگار میترسیدم که اگر حتی اشاره ی کوچکی به مجموعه اتفاق هایی که افتاده بکنم، ناگهان همه چیز واقعی شود. واقعی تر از چیزی که هست. انگار نوشتن، همیشه آخرین مرحله ی باور کردن است و من نمیخواستم باور کنم. اما ..

حالا فقط میتوانم به چشم های مامان نگاه کنم و ببینم اینبار چطور میخواهد باز همه چیز را پشت انرژی بی انتهایش قائم کند، وقتی دکتر به عکس ها نگاه میکند و میگوید: " متاسفانه تومور دوباره عود کرده و اینبار مجبوریم انگشتتان را برداریم." در این لحظه از خودم متنفرم. از اینکه یک روز میخواهم همین خبر را به مادر و دختری که با هزار هزار امید رو به رویم نشسته اند بدهم، متنفرم. با خودم فکر میکنم " نه من که قرار نیست هیچ وقت اونکولوژیست بشوم" اما میبینم خودم را دارم گول میزنم. دیگر آن عصر از تاریخ تمام شده که هر بیست سال یک بار، یک کنسری در خانواده ای پیدا میشد و فقط هم در یک محدوده ی مشخص بود. حالا  که به دست خودمان و همه ی پاتوژن هایی که وارد محیط کردیم داریم خودمان را میکشیم،"تومور"، تبدیل شده به یکی از اصلی ترین مباحث در هر شاخه ای از پزشکی .. نمیدانم تهش چطور میخواهم از پسش بربیایم ..

عصبانی میشوم. و سوال همیشگی در اینجور مواقع در سرم میچید که " چرا مامان؟ چرا این ضایعه؟ چرا آن یکی نه؟" بعد یکی یکی فکر میکنم به تمام بیماری ها و علائمشان. حتی به جایی میرسم که به بیماری های مزمن فکر میکنم که معمولا نفس بیمار را ذره ذره میگیرد. یک دور تا آخر میروم؛ پرفشاری خون، دیابت، لوپوس ... انگار توی همه ی این اسم ها، دنبال راه فرارم، که با خودم بگم " آها! اگر این بود درمانش قطعی بود، یا فوقش دو تا قرص تا آخر عمر بود." اما میبینم آنها هم عوارض ناعادلانه ی خود را دارند. هیچ فراری وجود ندارد. تا وقتی روح در بدن است و جان عزیز، هیچ دردی قابل تحمل و ارجح بر دیگری نیست.

به مرد تاریخ میگویم: " هیچ تصوری ندارم که این اتفاق قرار است تفکرات مرا به کجا ببرد و چه تاثیری روی من بگذارد. از یک طرف میدانم همه ی ما باید در این زندگی رنج بکشیم، شاید این فقط هنر هرکداممان است که یادبگیریم چطور رنج-کشِ خوبی باشیم! که هم درد را تحمل کنیم، هم در لحظه باشیم و بخندیم و شاد باشیم. از یک طرف مجموعه ای از تمام اتفاقاتی که تا بحال در آن بودیم، برای من، بیش از همه چیز اثبات این موضوع است که دنیا، بزرگترین نقصِ خودش است. دنیا ناقصِ اعظم است. و هر لحظه با هر تقدیر و اتفاق دلالت بر بی اساس بودن خودش میکند. این برایم یکجور نمره ی اضافه ست. یکجور دلگرمی، برای وجود حقیقتی که کامل است. انگار خدا هی کارت های ستاره دار میدهد که حواست باشد کجا هستی، و جریان چیست. اما پر رنگ ترین طرف قضیه، آنجاست که داریم درمورد عزیزترین فرد زندگی ام حرف میزنیم و صحبت بر سر برداشتن عضوی ست که متعلق به اوست. این را چطور هضم کنم؟ .. "

حس میکنم به دنبال این مصیبت، انرژی پربرکت دیگری در خانه مان پر شده. انگار توی دوی تند دایره وار به دور خودمان، ناگهان زنگ خطر را به صدا در آورده اند و ما بعد از سالها "متوقف شدیم" حالا ایستادیم، سربلند کردیم و داریم با ناباوری به همدیگر نگاه میکنیم. تازه حواسمان جمع شده که یک روز هم هر کدام از ما میتوانیم "نباشیم" اما حالا که کنار همیم و هنوز هم را داریم. پس باید تا آخرین ثانیه زندگی کنیم و از با هم بودن لذّت ببریم. طوری که انگار از پنجاه سال آینده دوباره برگشتیم به چنین "امروزی"، و دیگر نمیخواهیم حتی یک لبخند را از دست بدهیم.

* سَهِّل بِفَضلِکَ یا کریم ..
* حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح/ ورنه طوفان حوادث ببرد بنیادت.

۰ نظر ۱۲ دی ۹۴ ، ۲۰:۰۲
شفق
میتوانیم روی آن صندلی کوتاه چوبی جلوی پیانو بشینیم. آخرین نگاه ما طولانی و شگفت باشد و بعد در لحظه ای، بعد از فاصله ی سکوتی دلاویز با عطری فراخ، با لبخندی محو و ته نشین شده، Opus 20 از Dustin O'Halloran را برایت اجرا کنم.
اگر روزی برسد که تو در کنارم روی آن صندلی کوتاه نشسته باشی، یعنی خیلی پیش تر از آن سد ها را شکستی، مرزها را رد کردی و با لشکرت تا جایی که توانستی در سرزمین من تاخته ای. مرا از دور روی مرتفع ترین تپه، پشت به آفتاب، موهایم پریشان در باد، به هیبت آخرین مبارزی که قاطعانه و استوار بر آخرین منطقه ی تصاحب نشده ی خاک سرزمینش ایستاده و با نگاهی مبهم و درهم از حسّ های عجیب به افق مزارع و دشت های از دست رفته اش نگاه میکند، دیده ای. با لبخندی مطمئن، مغرور و پیروزمندانه از اسب پایین آمده ای و حالا، درست کنار من ایستاده ای. چشم در چشم؛ دو نگاهِ هردو جنگجو، جاه طلب، رام نشدنی، تاثیر پذیر، جست و جوگر، اما مردد، غرقه ی سودا های غریب، تابناک و منتظر جرقه.
۰ نظر ۰۴ دی ۹۴ ، ۰۱:۳۰
شفق
یک میل درونی به انحطاط، یکجور کلّه شقی برای خراب کردن و بارها و بارها دوباره جان کندن و راست و ریست کردن. چیزی که به تازگی متوجه آن شدم و تقریبا پایه ثابت مشترک علایق، روابط و جریانات اطراف من است. چه برای چیزهایی و آنهایی که به طور عمد انتخابشان کرده ام و چه برای آنهایی که ناخواسته با پیش فرض و زمینه ی ذهنی ای که طی سال ها به وجود آمده بدون اینکه موقع انتخابشان از صحت عقل سلیم اطّلاع داشته باشم، با سر شیرجه زده ام توش! صاف و پوست کنده ی مطلب میشود این:
از قرار، و بنا بر قانون نانوشته ای، یک ICD ی جمع و جور، درست زیر پوست عضله ی پکتورال ام تعبیه شده که این دستگاه حیات، سخت به من وفادار است. حسابگر است. حسّاس است. ریزبین است و همه ی این خصال کم یاب را به همان ظرافتی که من میخواهم دارد. بدون اینکه لحظه ای غفلت کند یا تپشی را از دست بدهد، به صدم ثانیه نکشیده همراه با ضربان قلب من میرود و برمیگردد. عین یک چشم همیشه باز، به حرکت قلب من نگاه میکند. شمارش و کیفیت هر پالس را به دقت میگیرد. و آنقدر منتظر میماند تا اولین ریت نامنظم قلب از راه برسد. سپس با احتساب احتمال تاکیکاردی یا فیبریلاسیون بطنی که قلب ممکن است در پیش رو داشته باشد، بلافاصله با اعمال شوک الکتریکی، جلوی ایست قلبی را میگیرد. در لحظه، پتانسیلِ الکتریکی تمام میوسیت ها را صفر میکند. اعتماد میکند. و امید دارد که با این ری-استارت مهلک و لازم، از یک جایی در گرهِ سینوسی دوباره پیام جریان هدایت الکتریکی نرمال قلب خود بخود بکار بیفتد و سلولِ درست، از اول کار را بدست بگیرد. در طی این پروسه، ما همواره "خواهانان نجات بیمار" دور هم جمع میشویم و خوشحالیم که عجب علم پیشرفت کرده و چقدر ما خوبیم که بیمار را اینچنین از "مرگ" نجات دادیم. اما چیزی که بیمار تجربه میکند، مجموعه ایست از دلهره ی همیشگی برای یک شوک ناگهانی، حسّ رنج آور برق گرفتگی و سوزش در اندام ها، ترس و امید برای شروع مجدد، شمردن تعداد حمله های قلبی، و انتظار کشنده برای همان "یک دفعه" ای که دستگاه حیات کار نکند، و آن شوک، آخرین شوک باشد. مراحلی که بیمار پشت سر میگذارد از یک امیدواری به زنده ماندن و حسّ خوشحالی بابت روزهای بیشتری که حالا دارد، به سمت نوع کندی از اضطراب ناشی از همیشه منتظر بودن پیش میرود. انتظاری که هیچ مرز و حدودی برایش تعریف نشده و میتواند دو ساعت دیگر، یا دویست سال دیگر به پایان برسد! 
میل درونی به انحطاط، یکجور کلّه شقی برای خراب کردن و بارها و بارها دوباره جان کندن و راست و ریست کردن، همان ICD بس کارآمدی ست که با فرض نگه داشتن پالس ها و ضربان قلب، سخت مضطربم میکند. همیشه منتظرم. منتظر شوک بعدی.


* اختصار ICD ؛ Implantable Cardioverter Defibrillator است.
۰ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۰۱:۱۶
شفق