شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

اینها، همه شکل عمیقی از انسانی ست که میخواهد انسان بماند. اگر که پیش از آن انسان باشد البته.

آخرین مطالب

۷ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

از فردا دارم وارد یک قرنطینه ی درست حسابی میشوم برای درس خواندن. انگار قرار است برای یک مسابقه ی بوکس ترسناک خودم را آماده کنم. یک برنامه ی نود روزه ی دقیق از کارها، درس ها، باید ها و نبایدها، که فقط تعداد نفس کشیدن و قدم هایم در آن ثبت نشده، و من بناست که واو به واو به آن عمل کنم. در این لحظه هیچ حس بخصوصی ندارم اما یکجورهایی دلم فشرده است. انگار بچه ای را از سر کوچه آورده اند خانه و به من گفته اند «بزرگش کن». منم از روی خوش دلی گفته ام «باشه» و بدون اینکه هیچ تصوری از دردسرهای بچه داشته باشم شروع کرده ام به بزرگ کردنش! بزرگ کردن یک بچه، اگرچه سختی های بسیاری دارد و قبلتر از همه، باید خودت به انسان کاملی تبدیل شده باشی تا بتوانی او را درست و اصیل تربیت کنی، اما نمیشود لذّت هاش را هم نادیده گرفت. همین که آن موجودِ نرم کوچک را -که بوی نویی میدهد- بغل میکنی، در آن لحظه حس میکنی همه چیز داری و اصلا دنیا مال توست. و هرچه جلوتر میروی بیشتر گرفتارش میشوی. کم کم میرسی به بهترین قسمت ماجرا؛ تو شاهد لحظه به لحظه ی تغییر و حرکت یک موجود زنده ی دیگری. بچه جلوی چشمت زمین میخورد، میخندد، گریه میکند، در سن های مختلف بسته به مرحله ی شکل گیری هویتش واکنش های شیرین و خواستنی نشان میدهد، و تو انقدر خوشبخت هستی که اولّین و بهترین معلم زندگی او باشی [حواست باشد این ها همه حرف های کسی ست که همیشه فکر میکرد بچه دوست ندارد و الان، شبیه آنهایی شده که دو ساعت بعد از دعوا تازه موتورشان روشن میشود و یادشان میفتد باید به طرف چه میگفتند] . همه ی این ها درست شبیه حکایت نود روز در پیش رو، و آجرهایی ست که من سعی میکنم در هر شرایطی متوقف نشوم، و آنها را با حوصله و امیدواری تک تک روی هم بگذارم تا در آخر، برسم به همان خانه ی گرم و دلپذیری که تصورش را داشته ام.
نمیدانم در آن لحظه که داشتم میگفتم «باشه»، حواسم کجا بوده. نمیدانم چطور بچه را در اولین لحظه بغل گرفته ام، اما فقط میدانم که باید بچه را خوب بزرگ کنم. باید وقتی قد میکشد، و با روحی آرام در مقابلم می ایستد بتوانم لبخند نرم و بیصدایی بزنم به او، و دست بگذارم روی شانه ی خودم که «توانستی.بالاخره توانستی. کارت خوب بود دختر. بعد از این همه سال، خسته نباشی ..»

- زندگی و همه ی بالا پایین هایش را میخواهم مثل لباس پشمی گرمی بپوشم که وسط یک شب سرد زمستانی، ناگهان در جنگل پیداش کرده ای. مثل گرمترین امید در سردترین لحظه ها.
۱ نظر ۲۸ آذر ۹۴ ، ۰۰:۲۲
شفق
در همین لحظه؟ اوه بله، بهش میگن pounding یه مدل از دیوانه وار کوبیدن قلب به قفسه ی سینه که خونُ با سرعت زیاد میفرسته تو رگ های بدن و من دچارشم، تحت تاثیر عوامل پیچیده ای که دارم درحال حاضر زیرشون دوش میگیرم! که تو این دایره ی بزرگ عوامل چیزای مشخص خوبی پیدا میشن. خیلی خوشحال میشدم اگه میتونستم خودمُ  under the pressure of changing hormones قرار بدم و همه چیُ به همین سادگی توجیه کنم. اما من دنبال یه چیز دیگه م. احتمالا توی اشتراک تایپ INTJ ایم با دکتر هَوس، این ویژگی بهم رسیده که دنبال ساده لوحانه ترین و قابل دسترس ترین جواب نگردم برای مرض ها و این قانع ام نکنه. البته نکته ی جالب تر اینجاست که این کلّه شقی مخرب، همون چیزیِ که همیشه آخر کار مشکل رو حل میکنه و مریض با و رو دو تا پاش برمیگرده خونه. اما، in this case من عجیب ترین بیمار خودمم که تاحالا دیدم! وقتی میگم عجیب ترین، صرفا نمیگردم دنبال دلایلی که موضوع رو خاص و جالب جلوه بده. عجیب ترین، چون راه های درمانی جواب نمیده. یا گزینه ی محتمل دیگه " من کاری میکنم که راه های درمانی جواب نمیده." و آیا این خودش عجیب ترینِ بیماری ها نیست؟
اینکه به جایی برسم که؛ پشت پنجره وایسم، به درختای بدون برگ زمستون تا جایی که چشم یاری میکنه نگاه کنم و به این فکر کنم که "دیگه نمیخوام شریکُ ببینم"، مثل یه زنگ خطر بزرگ تو ذهنم میکوبه. انگار ناقوس به صدا درومده باشه. اینجا، جاییِ که نمیدونم باید از خودم بترسم، بخوام یه فلش بک بزرگ داشته باشم و فقط بگم "خیلی خب، آروم باش و بیخیال" یا از این برم جلوتر، دلایلمُ برای خودم ارائه بدم و "ازش دور شم".
اگه مطمئن بودم من آدم بیش از حد حسّاسی ام، اونوقت راحت تر پیش میرفتم و سعی میکردم خیلی جاها به همون "shut up " بسنده کنم، همه چیزُ نادیده بگیرم، و به راهم ادامه بدم. اما، موضوع وقتی سخت میشه که، من حتی یه درصد پیش خودم امتیاز قائل میشم که "انتخاب های دیگه ای هم هست!" این یعنی فقط من نیستم که حسّاسم. یعنی عامل بیرونی به اندازه ی کافی قوی هست که منُ به اینجا برسونه.
باشه، let's face it. حالا که اینجا رو تبدیل کردم به یه دفترچه خاطرات روزانه که عین دختر دبیرستانی ها از "مشغولیات" صد من یه غاز ذهنیم بنویسم، بذار اینم اضافه کنم که هر روز دارم بیشتر از روز قبل تبدیل میشم به آدم حسّاسی که به طرز مسخره و احمقانه ای از توده ی مردم انتظار یه جو معرفت و به قول فرنگیا loyalty داره. come on بابا، بشر کودن تر از این حرفاست که برای این چیزا وقت داشته باشه. یکی نیست بهم بگه ( اگه خودم بحساب کس نیام!) مگه یادت رفته داری تو جنگل متمدن شهرها زندگی میکنی که هزار بار ترسناک تر از جنگل غیرمتمدن آمازونه؟! میدونی همش سر چیه؟ حیوون، حتی یه لحظه هم فکر نکن که نمیفهمه. اتفاقا میفهمه. خیلی هم میفهمه. منتها نمیفهمه که میفهمه! اما آدم، میفهمه که میفهمه! و فاجعه اینجاست. چیزی که داره آزارم میده دونستن این موضوع نیست. اینو خیلی وقت که میدونم. اما چیزی که باعث شده مریضیم عود کنه و علائم بزنه بالا، اینه که من دارم "تغییر" میکنم. اما سرعت تغییرم، با سرعت عامل تغییر دهنده م، همخونی نداره. یعنی چی؟ یعنی من جا میمونم. ذهنم میشه عین یه برگه ای که از شیشه نازک درستش کرده باشی. حسّاس و شکننده. من دارم هر روز بیشتر از "مردم" متنفر میشم. و این جایی نگران کننده ست که دایره ی مردم، روز به روز بزرگتر میشه و میرسه به افراد درجه یکِ زندگیم! میرسم به چالشی که " شاید اینا واقعا درجه یک نیستن"/ " شاید من گندشُ دروردم"/ "شاید فقط ذهنم خسته ست" یا "شاید باید دوباره آدما رو طبقه بندی کنم. با یه الگوریتم جدید" اما میدونی، جواب دادن به این سوالا کار آسونی نیست. این قراره قسمتی از زندگیم باشه چون همشون به من مربوطه. حالا کی الان اینجا قاضیِ که نظارت کنه بر صلاحیت قوّت تصمیم گیری من در این دادگاه؟ هیچ کس جز خودم. که این یعنی همون نقطه ی اول.
دارم به اون تصویر cool دختری میرسم که فقط با کتابای پزشکیش دوسته و همه ی زندگیش توی کتابخونه ست که آخرش؟ بره تو جامعه، همین مردمی رو نجات بده که ازشون متنفره! مسخره نیست؟! بیاین همه با هم بخندیم، یا من برم یه دلیل دیگه ای پیدا کنم براش. در حقیقت اون تصویر خیلی هم کول نیست. حتی برای درصدی از جامعه، از دورم کول نیست! میدونی چی میگم؟ این شبیه یه فریب بزرگه که آدما خوب بلدن چطور ازش استفاده کنم.
و من مجبور نیستم خودمُ گول بزنم.
تنها کاری که باید بکنم اینه که دست از جرعه جرعه خوردن این جام زهر بردارم. برمیدارم. شاید زود شاید دیر. ولی برمیدارم. قرار نیست جنازه مو پیدا کنی! نترس. هنوز دلایلی برای زندگی دارم. اما اونموقع به طور قطع حتی با دیدن راه رفتنم متوجه میشی نوع زهرش چی بوده.

۱ نظر ۲۲ آذر ۹۴ ، ۰۰:۲۹
شفق

by: Lodewijk Franciscus Hendrik 'Louis' Apol  (1850-1936)


- نقاشی کردن برای من یکی از مقدس ترین و دور-دست ترین هنرهاست. آن نگاه ریز-بینی که از مناظر و اتفاق ها رد میشود، و آن ذهن وسیعی که همه ی پردازش ها و حس های کامل را از دنیاهای دیگر دریافت میکند و با رنج-کشیدن از جان دادنِ دوباره به آنها در سطح پایین تر، بر روی کاغذ میاورد، حقیقتا قبلا ستایش است.
- احتمالا «درنگ خیال»، میشود جایی برای انتشار طرح ها و نفاشی هایی که دیده ام و دوست داشته ام. اگرچه با موضوع بندی کردن بلاگ به طور کل موافق نیستم و اصلا یکجورهایی دست و پام را میبندد، اما به هرحال فعلا با کمبود وقت و حوصله ای که دچارش هستم، بهتر از ساخت فتوبلاگ و دردسرهای سروری و لود شدن عکس هاست.
- درصورت تمایل به دیدن اندازه ی واقعی عکس، راست کلیک کرده و view image را بزنید. باتشکر!
۱ نظر ۲۰ آذر ۹۴ ، ۰۰:۱۹
شفق
دلم میخواد زندگی رو بذارم رو دور آروم. کندِ کند. جوری که وقتی دارم بین مردم راه میرم همه چی کِش بیاد. نگاه ها، صداها، و حرف ها .. از کند بودن ارتباط، تا بخوان برسن به شخص بعدی تکه تکه تو هوا پخش بشن. تو بتونی تو مشت بگیریشون. بعضاشونُ بذاری تو جیبت نگه داری و بعضیای دیگه رو بذاری که ذره ذره برخوردشونُ به صورتت حس کنی. میدونی، درواقع همه ی لحظه ها درست شبیه overthinking ئه. بهترِ بگم شبیه پروسه ی یادگیری از طریق overthinking. تو هیچ وقت اونقدر که دلت میخواد زمان نداری برای مزه مزه کردن و چشیدن طعم اتفاق ها. تو چی داری؟ یه دورِ تند از همه چی. که تکرار میشه. درواقع تو این زندگی، یادگیری رو با تکرار سرسام آور پدیده هاست که برامون ممکن کردن. همه چی با سرعت نور میگذره، آغاز میشه، تموم میشه، ادامه پیدا میکنه .. اما اگه من بودم؟ ترجیح میدادم یه درختُ ببینم، و بعدش بگم «من تمام درختای دنیا رو دیدم.» اگه دارم چیزی میخورم، وابسته به گرسنگی و نیاز برای وارد کردن کالری نباشم، در عوض «هر طعمُ یه بار با طمانینه و لذّت بچشم، بفهمم، و تا سطح تمام سلولام ببرمش. اونوقت من تمام طعم های دنیا رو چشیدم.»
میدونی چی میخوام؟ دلم میخواد خیلی کامل تر و هوشمندانه تر از این باشه. سیستم «دور تند» که خودشُ به وسیله ی ابزار «زمان» الصاق کرده به جریان پر حجم آفرینش، چیزی نیست که بتونه منُ قانع کنه. این بزرگترین نقص ممکنه. باور کن هیچکی حواسش نیست. داره از دست همه میچّکه و میریزه رو زمین. شاید تو همین لحظه چیزی که دلم میخواد با علم تجربی بگردم دنبالش و محکم مشت بزنم رو میز که ثابتش کنم، صدای بلندیِ که میگه « جهان دیگه و زندگی بعدی وجود داره، چون یه جا باید این نقص ها از بین بره. یه جایی باید باشه ته یک ذهن کمال طلب، که دلم بخواد بهش وعده بدم « همه چی اونجا کامله. دور، دورِ کنده. دور مزه کردنه. دورِ غلت خوردن و هضم کردنه.» میدونی، نشستن زیر سایه درخت وُ نوشیدن از نهری که در اون شیر و عسل جاریه، حتما لذّت بخش و جالبه. اما اگه از من بپرسی بهشت وعده داده شده کجاست؟ بهت میگم نمیدونم اونجا درختی داره به همین زیبایی درخت زمین خودمون سبز و پر از زندگی یا نه. اما میدونم اونجا هیچ نقصی راه نداره. وجود نداره جز در کاملترین شکل خودش. و کی میدونه که شکل حقیقی این همه موجودیت در عالم چیه، که حالا بخوایم به کاملترین حالتش فکر کنیم؟ اوه، گاد! کمیم، کم. ناقصیم و در این نقصِ کور کننده، برای هم جریانات عجیب هم درست میکنیم ..

- بلاخره تسلیم شدن و بستن آتل به انگشت پنج قربانیم، و خوردن یه هفته پروفن که معده رو داغون میکنه و در صورت بهبود حاصل نشدن، تزریق موضعی یک کورتیکواستروئید [یعنی توی خود خود انگشت]، هیچ کدوم دلایل خوبی نیستن برای این سرما. دلیل خوب؟ دنبال خوب نیستم دیگه. فقط مهم اینه که این «کافیه» یا نه؟ به همین سوال جواب میدم و باقی رو، روی زمین رها میکنم.
- حالا این همه کند کند میکنم که وقتی کند شد چی کار کنم؟ دراز بکشم کف آسفالت، وسط پیاده رو، درحالی که ذره های پخش در هوا رو تا آخرین حرکت دنبال میکنم، تو مشتم میگیرم و میبلعم، به Keaton Henson - Earnestly yours گوش بدم.
۰ نظر ۱۸ آذر ۹۴ ، ۰۰:۰۶
شفق
اگر قرار بود در همین مقطع از توانایی ام در موسیقی آهنگی بسازم، دلم میخواست اولین آهنگ کاملم که در آن توانسته ام احساسات واقعیم را دنبال کنم و به شکل صدا دربیاورم، این پیانو سولو از فیلم Winter Sonata باشد.

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۴ ، ۲۲:۴۵
شفق
قسمت تامل برانگیز و ازقضا خنده آور ماجرا اینجاست که ما "از باهم بودن" لذّت نمیبریم، ما از "تلاش و آوارگی برای باهم بودن" لذّت میبریم. آن هم لذّت بردن نه از نوع معمول تعریف لذّت، که در ذهن شنونده بلافاصله بعد از شنیدن کلمه نقش میبندد. موضوع پیچیده تر از این حرف هاست. از همان لحظه ای که کلمات بینمان رد و بدل میشود، در ابتدا ما وارد فاز خواب non-Rem میشویم که در آن، هنوز ذهن هشیاری خود را حفظ کرده و تنها با پالس هایی که از مجموع کورتکس مغز، مسیر بینایی و تشکیلات مشبّک میگیرد کم کم متوجه میشود که باید عضلات را هایپوتون کند، وارد دلتای خواب اصلی شود و رویابینی را شروع کند. در اینجا ما هنوز گرمیم، سرحالیم، و فکر میکنیم ادامه دادن حتما میتواند کار هیجان انگیز، عقلانی و جالبی باشد. پس شروع میکنیم به بیرون ریختن انرژیمان و عین دو اسب وفادار و سخت کوش، تا آنجا که توان داریم با هم مسابقه میگذاریم. تا اینجای کار هنوز جرقه ای هست که به هیزم ما شعله بیندازد و ما انتظار داریم از گرمای آتش در پیش رو، تمام بافت های یخ زده و بعضا نکروز شده و مرده مان ناگهان آب شده، و به حیات برگردند. الان که مینویسم میبینم عجب انتظارات کمالگرایانه و حساب شده ای! ما از آتشی که هنوز روشن نشده، انتظار چه معجزاتی که نداریم. با همین دید محدود و خام نسبت به چگونگی روند مسیر، از مرحله ی خواب non-Rem عبور میکنیم و به دومین مرحله یعنی خواب Rem پا میگذاریم. اینجا عملکرد مغز با حفظ حداقل علائم حیاتی down میشود و چشم ها با حرکت سریع به اطراف، نوید آغاز رویابینی را میدهند. اینجا ما دو اسبی هستیم که هشیاری خود را از دست داده اند و حالا درست وسط تاخت و تاز خود، به یاد نمی آورند که اصلا مسابقه را به چه هدفی شروع کرده اند. ناگهان وسط مسابقه، بی حس و انگیزه شدن، به خود آمدن و به یاد آوردن اینکه «اصلا چرا مسابقه؟ مگر ما حریف همیم؟ میتوانستیم در یک تپه ی کم ارتفاع، با کلی چمن سبز تازه آبخورده بچریم، با طمانینه سم بر زمین بکشیم و با هم بیاساییم ..» درست شبیه لایعقل شدن به دنبال نوشیدن شراب زیاد، و بعد از مدتی، دیگر جواب ندادن دوزهای قبلی، نیاز به دوز بالاتر، و نرسیدن به آن لایعقلی موردپسند، و حالا گیجی، سردرگمی و سرگشتگی ناشی از تلاشی بی نتیجه برای از بین بردن این حالات و سرخوشی بیشتر می ماند. بله قبول دارم که کل جریانات لذّت بخش در ذهن، اعم از روابط و عشق و عاشقی ها (کاری به کیفیت آن ندارم) یکجور اعتیاد است. اما به هرحال اعتیاد هم حساب و کتاب دارد. اعتیاد به چی؟ و با چه دوز و کیفیتی؟ که نه زندگی روزمره ساقط شود نه آن سرخوشی! (بله میبینی که در صورت اعتیاد هم میتوانستم موفق و هوشمند عمل کنم) . اینجا ، آن آتش پرمهری که با نور و گرمای لطیف تصورش کرده ایم، شکل نگرفته. آتش ناگهان دامن زده و همه ی هیزم ها را در چشم برهم زدنی سوزانده. یعنی بسته به فاصله ی هرکدام از ما با چوب ها، یا نزدیک بودیم و تا مغزاستخوان سوخته و نابود شده ایم، یا دور بودیم و تا خواستیم بفهمیم چه شده، شعله همه چیز را گرفته و خاکستر شده. و از آنجایی که هر دو در یک فاصله نبوده ایم، هیچ تعادلی و عدالتی بین احساسات دو طرف برقرار نشده. همیشه شخصِ دورتر ایستاده شاهد سوختن دیگری، و متهم به بیرحمی شده، و شخص نزدیکتر، سوخته و پخته، و تا آخرین لحظات نابودی چشم به آن یکی داشته به امید نجات.
اینور قضیه را داشته باش، حالا با من بیا این طرف.
بعد از گذشتن از مرحله ی خواب Rem، عجیب است که ما محکم و استوار به قوانین فیزیولوژیکی حاکم بر بدن و طبیعت چنگ میزنیم و بلافاصله، دوباره وارد خواب non-Rem میشویم. یعنی چرخه را دقیقا مثل یک آدم سالم و کامل در حین خواب طی میکنیم. از آن ناهشیاری سرگیجه آور و غیرقابل اجتناب، دوباره به هشیاری، مسابقه، و شور و شوق کاذب اولیه رسیده ایم. منتها اینبار همه چیز به شکوه اولین مسابقه نیست. حالا ما اسب هایی هستیم شرطی، که منتظریم هر لحظه وسط مسابقه به خودمان بیاییم تا با انزجار همه ی مسافت آمده را به سرعت برگردیم. اما هنوز دست از مسابقه برنمیداریم که هیچ، (همان قسمت تامل برانگیز و خنده آور ماجرا) درست وقتی به بیداری برمیگردیم، دلمان برای آن خواب زودگذری که درست شبیه خواب ظهر و عصر، بدن را خسته تر و سر را سنگین تر و خلق و خو را گند تر میکند، تنگ میشود، و تا مدت ها آواره ایم برای داشتن دوباره ی چنین خواب کوتاه و حقیقتا خسته کننده ای. جالب نیست؟ و بعضا خنده آور و غم انگیز؟

اینجور روابط، در دسته ی روابطی قرار میگیرند که من علامت خطر Vicious Circle را با یک برچسب بزرگ زرد، روی آن میکوبم. روابطی که با رابطه ی بین چوپان و گوسفند هیچ فرقی ندارد. همیشه افسار یکی در دست دیگری ست. هر دو خسته از این کش مکش، اما نیازمند هم و اسیر هم. همچین اسارت هایی کار من نیست. داشتن حس تعلّق به دیگری (البته نه هر دیگری، اینجا دلبر را میگویم) خوب است، بسیار هم خوب است. اصلا همان «من از آن روز که در بند توام آزادم» بی برو برگرد. اما اسارت نه. رابطه ی گوسفند و چوپانی نه. چه زن به مرد و چه برعکس. فرقی ندارد. رابطه باید عین زودپز، سوپاپ اطمینان داشته باشد، وگرنه ناگهان فشار درون زودپز زیاد میشود و بوووووم!
۰ نظر ۰۹ آذر ۹۴ ، ۲۳:۱۲
شفق
این چند روز که نامه ی اعمالم به طرق مختلف - به دست خودم و دیگران - از زیر انبوه پرونده ها بیرون کشیده شده، همش دارم فکر میکنم روز محشر، عجب روز عجیبی باید باشد. همین که به انسان بگویند: «بخوان» و «به یاد بیار» و ناگهان همه ی زندگی آدم، آن هم نه به شکل پخش شدن فیلم روی صحنه، بلکه با موجودیتی حیّ و حاضر جلوی چشمهایش شکل بگیرد، رنج و شرم عظیمی ست. باقی حساب و کتابِ کار دیگر پیشکش! انگار که فراموشی، این خصلت نابکار و نابودگر، مایه ی ادامه ی حیات آدمی ست وگرنه، باید از بار سنگین حرف ها و کارهایی که کرده ایم و اثراتی که بر زندگی دیگران گذاشته ایم، چنباتمه میزدیم گوشه ی اتاق از ترس و عجز و حس مسئولیت آنقدر میلرزیدیم که جان از بدن رها شود. اما نداریم. هیچ کدام از این ها را نداریم. نه عجز در مقابل آنچه درقبالش گند زدیم و گذشته، نه یک جو فروتنی و تواضع، نه ترس، نه حس مسئولیت. منتها! شکر خدا همان یک خصلت مایه ی ادامه ی حیات را هنوز داریم. همان یک مسّکن دردآور، همان پاک کنِ ماست-مالی کن، همان فراموشی.

- حالا با این یکی درد چه کنم، حضرت حق؟ مددی ..
۰ نظر ۰۵ آذر ۹۴ ، ۰۰:۱۲
شفق