شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

اینها، همه شکل عمیقی از انسانی ست که میخواهد انسان بماند. اگر که پیش از آن انسان باشد البته.

آخرین مطالب

۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است



ساعت 3 نیمه شب به صدای کشدار لانا گوش کنی و دنیا مثل یه حباب جلو چشمات بالا بره وُ بترکه ..
۰ نظر ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۰۲:۵۵
شفق
آدم یک وقت هایی دلش میخواهد همه چیز را رها کند، زندگی خودش را بگذارد روی اتوماتیک و فارغ از هر شدن و نشدنی، زوم فیلم را کم کند و صحنه را بکشد دورِ دور. برود بالای بالا. جایی در چهارگوشه ی جهان. بشیند به تماشای زندگی خودش. بدون کوچکترین پالسی از عواطف، خشم، غم، نفرت. آنوقت ببیند نقشه ی زندگی اش، آیا از دور هم به همان فشردگی ای به نظر میرسد که از نزدیک؟ یا از آنجا همه چیز به سادگی و زیبایی رد و بدل کردن خنده ای شیرین بین دو غریبه است؟
آدم دلش خیلی چیزها میخواهد. مثل بوسه ای بر پلک هایی که از خستگی بسته نمیشوند.
مثل نگاهی که بین همه ی نگاه ها، دل را میلرزاند.
مثل تن دادن به باد سردی که نیمه شب از دریا بلند میشود.
مثل جهانی ساده و بی تردید.
مثل یک خواب عمیق و غریب ..
۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۴۷
شفق

Like falling in love with a stranger you will never see again, you ache with the yearning and sadness of an ended affair, but at the same time, feel satisfied. Full from the experience, the connection, the richness that comes after digesting another soul. you feel fed, if only for a little while.

                                  - unknown. 

by John Atkinson Grimshaw.

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۱۲
شفق
اگر مخترع بودم حتما یک روز در آینده ی نزدیک، دستگاه «آدم پیدا کن» را میساختم. به این شکل که، شرکت کنندگان محترم و دیوانه ای که قصد دارند بعنوان اولین افراد مورد آزمایش این اختراع هنوز ثبت نشده قرار بگیرند، میبایست طی عملیاتی فرا زمینی، تمام گذشته ی خود را به یاد بیاورند طوری که بتوانیم امواج خاطرات را به عنوان مدارک و شاهد آزمایش، روی کاغذ هایی شبیه کاغذ الکتروکاردیو گرام ثبت و ضبط کنیم. سپس با داشتن این پوشه شامل مهلک ترین، اولین، آخرین و ریزترین خاطرات فرد مورد نظر، او را بدست جراح میسپاریم. مغزش را باز میکنیم و دستگاه «آدم پیدا کن» را که در ابعاد نانومتر طراحی شده است، در لوب پره-فرونتال که مسئول هشیاری و افزایش حس درک احشایی است جا گذاری میکنیم. بعد از تمام اینها، اگر فرد مذکور از آزمایشات جان سالم بدر ببرد و بر اثر عوارض جانبی و عواقبِ به یاد آوردن تمام گذشته اش نمیرد، دارای این فرا قدرت میشود که هروقت دلش بخواد میتواند به تمام اجزاء خاطراتش و همه ی آنچه که تا کنون دیده و شنیده فکر کند. دستگاه «آدم پیدا کن» فرکانس این امواج را میگیرد و با بازبینی و جست و جوی دوباره در پوشه ی خاطرات فرد که ما در رَمش تعبیه کردیم، سیگنال مورد نظر را نقطه گذاری کرده و با بیشترین انرژی به کائنات میفرستد. قسمت هیجان انگیز ماجرا تازه شروع میشود. دستگاه ما منتظر پاسخ کائنات می ماند، و به محض اینکه سیگنال بازگشتی از کائنات را توسط سنسور بسیار دقیق و حساسش دریافت کند، جلوی چشم فرد یک نقشه ی سه بعدی و زنده، به نمایش میگذارد. فرد میتواند سرنوشت تمام اجزاء خاطراتش را (که همه به دلیل محدودیت بعد زمان و مکان تنها در برهه ای کوتاه از زندگی کنارش بوده اند) تا آخرین لحظه ببیند. کافی ست به آن فرد یا شیء فکر کند. همه چیز مثل یه فیلم کامل، از رفت و آمد ها، شلوغی ها، صداها، حرکات و بوها نشان داده میشود. مثلا فرد به معلم دبستانش فکر میکند اینکه همین حالا او کجاست و اصلا زنده هست یا نه؟ دستگاه با دریافت مختصات محل زندگی معلم و فرکانس تمام اتفاقات زندگی او، تصویر سروصدای یک خیابان شلوغ را نشان میدهد که صدا بوق ماشین ها فضا را متشنج کرده و مردم که در هم می غلتند. سپس روی خانم معلم مورد نظر زوم میکند و با نوشتن خلاصه ای از گذشته و آینده در کنار چهره اش، در حینی که معلم بین جمعیت با حالت نگران و خسته ای راه میرود، او را دنبال میکند تا جایی که شخص مایل به دیدن باشد. یا مثلا شخص فکر میکند به قوطی فلزی نوشابه ای که کنار خیابان با پا بازی میداده و میبرده که حالا چه بلایی سرش آمده؟ آیا تبدیل به یک سینی جدید در خانه یی دیگر شده یا گوشه ای افتاده و تجزیه شده؟ و بلافاصله بعد قوطی را میبیند که در ناکجا آباد، کج و معوج اسبابِ بازی چند بچه ی لاغر و سیاه شده. به این ترتیب، آخرین معجزه، از آخرین قرن تاریخ، در این اختراع اتفاق می افتد، آدم ها بیش از پیش در شبکه ی ارتباطی هم گیر می افتند. نهایتا با چنان دست بردنی در تقدیر، آنتروپی با رشد سرسام آوری بالا میرود و بلاخره فوقع ما وقع! و بشر زودتر به نقظه ی نابودی نزدیک میشود!

البته تمایلات من آنقدر هم خبیثانه نیست!
من همانقدر که بدانم مشاور اول دبیرستانم، همان خانم خوش صحبت که از او تنها حرف های ماندگارش، و یک جفت چشم بزرگ قهوه ای به یادم مانده، کجاست، کفایت میکند. به جان خودم.

* چرا 02 ؟ چون اولین اختراعم از قبل اینجاست [دونقطه و یک دی] .
۲ نظر ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۰۱
شفق

There is strong shadow where there is much light.
                                     - Johann Wolfgang von Goethe


by Moonassi .
۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۴ ، ۰۲:۱۲
شفق
دنیا ذات عجیبی دارد. در وصف آن اشاره به همین طمع سیرنشدنی برای اثبات خودش بر هرچیزی که در آن میلنگی، مرددی، جنگ داری، یا برداشتنش میبالی، بس. دچار آن خصلتِ همواره و شدیدا خاموشی در خودم شده ام که طی آزمون های گذشته فکر میکردم کلهم نیست و بر سیستمم نصب نشده از ازل. در این چند روز، عین سگِ مجروحی که در خیابان ها بی سرپناه شب و روز بگردد، مقابل هر رهگذر دمی تکان دهد و پارس کند، دنبال راه نجات باشد و نیابد و دست آخر از زور بی حالی و شدت صدمه، به کناری بیفتد و نفس های آخر را به با امیدواری بی فرجامی بکشد، به هرچه چنگ زدنی بود چنگ زدم و به هر حمایلی، آویختم. اما هیچ کدام بارم را نگه نداشت. غمم را نکشید.

من آدم تعریف کردن غمم برای دیگران نبوده ام هیچ وقت. اما حالا دارم میترسم رفیق. نه برای تحمل بار سنگینی که دلم را فشرده میکند. میترسم از اینکه دیگر اشیاء هم با تمام روابط عمیق بینمان سرباز بزنند از شریک شدن در غمم. میترسم از خودم که همین اندک میل به اعتراف در مقابلشان و پایین گذاشتن بار روی دوش را هم از دست بدهم. از چیزی که به آن تبدیل میشوم میترسم. از دنیایی که هیچ رقمه غمم را تقسیم نمیکند میترسم. از این همه ترس، کم آورده ام رفیق ..
۱ نظر ۰۵ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۴۷
شفق
1. توی هر گردهمایی خانوادگی، چیزی بود که مرا اذیت میکرد. نگاه ها و سلام های برنامه ریزی شده خلقم را تنگ میکرد. من دلم میخواست یک شب راه بیفتم در خیابان ها و به هر رهگذری سلام کنم. جمله ای از داستان زندگی ام را بگویم و بروم. من همه چیز را خالص میخواستم و بدون پیش بینی.
2. حس میکردم نباید بگذارم روحم بیشتر از این درجای خود بماند. این راحتی و ایستایی مرا پریشان میکرد. وقت آن رسیده بود که جرعه ی دیگری از جام بلوغ بنوشم. انگار باید طور دیگری میدیدم، طور دیگری فکر میکردم. اما کدام طور؟!
3. هر صدایی، بازتابی دارد. به بازتاب صدای درونم فکر میکردم و می ترسیدم. نمیدانستم کدام بادبان را بالا کشیده ام، اما به بادی که میوزید باور داشتم. روی عرشه می ایستادم. من با آرامش به انتهای دریا نگاه میکردم .. حتی اگر به ساحل نمیرسیدم.
4. بهار بود. اردیبهشت. وسط روز، بین کلاس هام یک ساعت خالی بود. آن یک ساعت شیرین ترین ساعات خلوت من بود. کوله را مینداختم روی دوشم، رودخانه ی کنار دانشگاه را میگرفتم میرفتم بالا تا وقتی خسته شوم. به اولین نیمکتی که میرسیدم میزدم کنار. همین که روی نیمکت مینشستم، جهان از حرکت می ایستاد. زن های سبزی به دست با تمام اتفاقات روز، و پیرمرد های صبور و آرام با تمام گذشته ی خود از کنارم رد میشدند. من آنجا انگار کاری نداشتم جز تماشا. درخت ها و صدای چشمه، همه چه به من نزدیک بودند. چشم هایم که از تماشا پر میشد، سیر که نگاه میکردم و گوش میکردم، تازه دور بعدی شگفتی آغاز میشد. کتاب «زنبق دّره» را از کیف در می آوردم و سفرم را از فرانسه، سده ی هزار و هشتصد از سر میگرفتم. نگاهم بین نگاه های عشق پاک و ممنوع «هانریِت» و «فلیکس» میدوید، معلّق می ماند و همراه عواطف سرنوشت زده ی آنها بر اشیاء مینشست. عبور زمان از دستم میرفت. چند دقیقه مانده به شروع کلاس به خودم می آمدم. از همانجا روپوش سفید آزمایشگاه را دوان دوان میپوشیدم و میرفتم. چه بی درنگ بودم. چقدر دلم برای آن تامل تنگ شده ..

*«برای من هیچ چیز روشن نیست. مثلا صدای تو، رفتار تو همان اندازه تاریک است که معمّای زیست.» - سهراب سپهری.

۰ نظر ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۲۲
شفق

Johnny Höglund
۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۲۴
شفق