شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

اینها، همه شکل عمیقی از انسانی ست که میخواهد انسان بماند. اگر که پیش از آن انسان باشد البته.

آخرین مطالب

۷ مطلب با موضوع «موسیقی و معجزه ها» ثبت شده است



اگر راهی وجود داشت که با آن میشد مردگان و ارواح را دید و با آنها گفت و گو کرد، باور کن هرچه که بود انجام میدادم تا به اندازه ی زمان یک چای خوردن با شوپن گفت و گو کنم، که فقط با حیرت زل بزنم در چشم هاش و بپرسم «چطور؟» و او پا رو پا بیندازد و در یک کلمه بگوید «ساده» و همه چیز را در همین یک کلمه برایم آغاز و تمام کند. و تا من بیام خودم را در ابعاد کلمه اش جمع و جور کنم، باد شدیدی از بالا به شکل عمودی بوزد و او را محاصره کند. در سحر شدگی و درماندگی من، درحالی که موسیقی او از جایی ناپیدا به گوش میرسد و با شدت افت و خیز باد، بالا پایین میرود و نواخته میشود، پرده ای از کهکشان ها، و طرح درهمی از سحابی ها به شکل هاله ای دایره‌وار، شوپن را احاطه کند و در همان لحظه همه چیز محو شود. جوری که از خواب بپرم و از سبز شدن و گل دادن دست هام، مطمئن شوم که تا بهشت رفتم و بازگشتم. بعد از این خوشبختی بر پهنای صورت اشک بریزم و دوان دوان پشت پیانو بشینم. بدون اینکه هیچ کدام از قطعه ها را از قبل حتی دشیفر کرده باشم، شروع کنم به اجرای والس شماره سه، والس شماره هفت، بیست و هشت پرلود پشت سر هم، چهار شِرزو، چهار سونات، به ترتیب تمام اتودهای اپوس ده و بیست و پنج، تمام نوکتورن ها، و در آخر این نمایش اعجاب انگیز را با بالاد اپوس بیست و سه به پایان برسانم. با اجرای آخرین نت از جا بجهم. بدون اینکه حتی یک قطره عرق بر پیشانی ام نشسته باشد. سبک باشم و لبخند مبهمی صورتم را گرفته باشد. پیانو را بردارم با دست، بگذارم توی جیب شلوارم. از خانه بیایم بیرون. خانم همسایه مرا ببیند و سلام کند، من با همان حال مسخ جوابش را بدهم، و از آنجا که میروم دیگر هیچ کس هیچ وقت مرا پیدا نکند. خانم همسایه آخرین نفر روی کره ی زمین باشد که مرا در کالبد موجود ذی حیّ ای دیده. از آن پس گم شوم، در کوه ها، بر نوک قله، قعر اقیانوس، روی برف ها، در دل آتش، وسط موج ها، بالای شاخه ی کاج ها، و در تمام سوراخ سمبه های دیگرِ زمین، پیانو را از جیبم در آورم و موسیقی همان نقطه را ثبت کنم. و در آخر روزها و ساعت ها انقدر به این کار مشغول باشم که به چرخه ی طبیعت باز گردم و از من، چیزی نماند جز صدای سحرکننده و دوری که در همه جا شنیده میشود.

* ریشه لاتینِ noct به معنای شب و euphoria به معنای سرخوشی یا خوشحالی و هیجان شدید را با هم قاطی کردم، شد این کلمه ی جدید الوصول nocteuphoria که کاملا مناسب حال این دست پست های من است؛ سرخوشی/مستی شبانه.
۰ نظر ۲۷ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۰۹
شفق


ساعت 3 نیمه شب به صدای کشدار لانا گوش کنی و دنیا مثل یه حباب جلو چشمات بالا بره وُ بترکه ..
۰ نظر ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۰۲:۵۵
شفق
اگر قرار بود در همین مقطع از توانایی ام در موسیقی آهنگی بسازم، دلم میخواست اولین آهنگ کاملم که در آن توانسته ام احساسات واقعیم را دنبال کنم و به شکل صدا دربیاورم، این پیانو سولو از فیلم Winter Sonata باشد.

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۴ ، ۲۲:۴۵
شفق

[ Vitas - Посвящение ]

من این آهنگ ویتاس را به صورت TID (سه بار در روز یا همان هشت ساعت یک بار) پیشنهاد میکنم. نه بیشتر که اثر فرسایشی بگذارد و نه کمتر که دوزش در خون بیاد پایین.

warning : این نسخه برای بیمارانی ست که مایل به از دست دادن مغز باشند.

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۴۸
شفق

[ Mendelssohn - On wings of song ]

نیمه شب،
در فراخنای ادغام جهان های ناپیدا با یکدیگر، به نوایی هوش-ربا و جان افزا گوش سپردن، به اعماق فرو رفتن و از آن گوشه ی دنج، تماشای آسمان کردن ..

۰ نظر ۱۵ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۱۹
شفق

[ Chopin - Prelude Op.28 No.6 ]

نشسته ام روی صندلی، صورتم رو به پنجره. باد خنک ملایمی از بین برگ های درخت تبریزی جلوی خانه به آرامی میگذرد. این برگ های دو رنگ، که در یک سطح از کمرنگی به تلالؤ رسیده و در سطح دیگر، سبر پر رنگ تازه اند، شبیه معجزات متحرکی هستند که تند وُ تند دور محور خود میچرخند. چرخش پر از صدا و نرم آنها مرا یاد پولک های زرّین و خوش-صدای دامن دختران محلّی می اندازد. یک چین به راست، یه چین به چپ. گریز-پا و خندان و یله. مثل خوابگردها به دنبال صدای «جیرینگ، جیرینگ» دامن و خنده ی دختران دارم میروم که تصویر کوه، از بالای درخت تبریزی و انتهای تمام ساختمان ها، خیالم را میدزدد. با آن طرح بی نظیر زوایا در پستی و بلندی، بی آنکه از سکون خود خسته شود یا از مسئولیت ایستادگی شانه خم کند، در همان جای همیشگی ایستاده. انگار حتی زعارت های انسانی هم نمیتواند این کوه را به حرکت بیاورد، بر ضدّ دشمنی ها بشوراند و آن را به ذرات ریز-ریزِ سنگ بترکاند. چند پاره ابر سپید بی آنکه حرکت مداومشان را حس کنی، در بالادستِ کوه معلّقند. سایه ی ابرها قسمت هایی از کوه را پوشانده. میتوانستم چوپان خوش-دل و خوشبختی باشم که در یکی از این سایه ها، هر روز گلّه ی خود را به چرا میبرد. عدد سنگ ها و بوته ها و درخت های آنجا را حفظ است و تشخیص باد و باران از روی حرکت ستاره ها و ابرها برایش عین آب خوردن است..

باد پرده را میرقصاند. میپیچد و میپیچد.
باد بوی دریا میدهد و مرا در حکایت عجیب و پیچیده ی بوها، به بوی نادسترس پاییز میرساند. پاییز با آن همه آواز و ترانه.
نمیتوانم هیچ کدام از این شگفتی ها را توصیف کنم. اگر میشد فاصله ی بین «حس» و «کلمات» را از بین برد، نمیدانم چه اتفاقی می افتاد. آنوقت میتوانستم لحظه هایی را بین این کلمات ثبت کنم که دنیا حیرت کند. تبدیل میشدم به صدای مبهمی بین کلمات. صدای مبهم تکرار شونده. طنین انداز بر عالم. و جز خودم، چه کسی میتواند مانع باشد که همین الان به این طنین تبدیل نشوم؟

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۱۰
شفق

[ Chopin - Scherzo No.2 Op.31 ]


این، برای شما که به عنوان یک قطعه ی موسیقیایی به آن گوش میدهید و با عناوینی مثل « زیباست» ، « خوبه »، « دلنشینه » توصیفش میکنید، تنها توالی منظمی از چند صداست. اما برای من جور دیگری ست :

« گفت: اگر خداوند در این لحظه جهان و هرچه را در اوست ساکن میساخت، اگر این خورشید همینطور که اکنون نیمی از آن در پشت درختان کاج فرورفته است بی حرکت میماند، اگر این نور و این ظلمت به همین گونه در جو آمیخته می ماندند و این دریاچه همین آرامش خود را حفظ میکرد و هوا همین گونه مطبوع میبود و همین نور بر پیشانی تو میتابید و همین نگاه پر مهر تو بر چشمان من افکنده میشد، و همین سرور در دل من برجای میماند: آنگاه حقیقتی را که تاکنون از حیات نفهمیده ام درک میکردم! گفتم: آن چیست ؟ گفت: ابدیت در یک لحظه ولانهایه در یک احساس. »*

* رافائل، آلفونس دولامارتین. ترجمه ذبیح الله صفا، صفحه 57.

۰ نظر ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۰۷
شفق