شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

اینها، همه شکل عمیقی از انسانی ست که میخواهد انسان بماند. اگر که پیش از آن انسان باشد البته.

آخرین مطالب

۱۰ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

اما،
فکر کن در یک صحرای بزرگ که از هیچ طرف نمیتوانی انتهاش را ببینی گیر افتادی و طوفان شن دارد تو را در زمین مدفون میکند. یا فکر کن در سرمای کشنده ی کوهستان مانده ای و باد و بوران دارد به بدنت تازیانه میزند .. تو میمیری، اگر خودت را بیاد نیاوری. همان خود بازیگر در تمام نقش ها. نقش یک ترسوی تماشاگر، یک خیانتکار پنهان کننده، آدمی با تمایلات آسمانی و تلاشی پست و زمینی، یک دلسوز پر از بیزاری، آدمی به دنبال لذّت و آسودگی، یک فراری از مسئولیت و یک افسار گریخته ی مغرور به دنبال محبت. حالا سرت را بچرخان. خودت را در همه ی این موقعیت ها تصور کن. خودت را ببین که چطور فیلم زندگی ات را ساخته ای. اگر میخواهی زنده بمانی، مجبوری. تنها چیزی که میتواند نجاتت بدهد این است؛ خودت را بیاد بیار.
خیله خب،
بیا این غریزه ی انسانی برای لذّت های کوچک سرگرم کننده اما بدون انتها، بی پایه و هدر دهنده ی انرژی را کنار بگذاریم و بعنوان انسان های متمدن فکرهای بهتری داشته باشیم. غذای مفید سالم، روابط محدود سالم، اوقات فراغت برنامه ریزی شده ی سالم، گفتار مختصر سالم، تلاش منسجم سالم، کار پدر-دربیار سالم و در آخر زندگی کوتاه سالم داشته باشیم و بمیریم. والسلام.
__________________________
میتوانم آنقدر بدوم که دیگر هیچ اثری از شهر و ساختمان ها و ماشین ها نباشد.
میتوانم آنقدر بدوم که به بیابان های حاشیه ی شهر برسم.
میتوانم آنقدر بدوم که به ماه برسم.
من همه ی کارها را همینقدر خوب میتوانم انجام دهم. همین قدر خوب و نشدنی ..

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۹:۵۲
شفق
«از سرما»

از سرما هم اگر نمی‌مردیم
از عشق می‌مردیم
این دست‌های تو
پاسخ روز را خواهد داد.
اگر گم شوند،
همیشه در سایه‌های تابستان می‌مانم
بی‌آنکه نام کوچه‌ی بن‌بست را بدانم
در انتهای کوچه یک کوه است
و چون قلب از حرکت بازماند،
و چون شکوفه فولاد شود و میوه نشود.
من ندانسته در یک صبحگاه تابستانی
راهم را بر گندم‌زار، به‌ دوزخ، به‌ بهشت
متوقف می‌کنم،
به خانه‌ی تو می‌آیم ..

موها را تازه شانه کرده‌ای
از ایشان ساعت حرکت قطار را پرسیده‌ای
هر کس تو را ببیند،
گمان نمی‌کند
که قطار سه‌روز است در برف مانده
پس ایستگاه‌ها در زمستان گم می‌شود
و هر کس ندانسته، مرگ را صدا می‌کند
پس دیدار کنیم،
از لادنی که در گلدانِ شکسته،
گُل داد
پس با پای پیاده در این سنگلاخ بدویم

این اردیبهشت، این فروردین
حتی سراسر تابستان ما را تسلی نیست
پس چگونه در این کوچه‌های بن‌بست سرازیر شدیم
دیگر ما مانده‌ایم و تا پایان عمر،
این پرسش،
شاخه‌ها در قدم‌های ما،
چه هستند
آغاز خلقت،
آیا گل جوانه زده بود؟

در چشمان من
در گرمای مرداد ماه،
در آفتاب،
ساعت‌ها گفتگو کردیم ..

- احمدرضا احمدی.
- میعادگاه رنج حافظه.
۱ نظر ۲۶ آبان ۹۴ ، ۰۰:۳۸
شفق
شرح حال :
بند دوم انگشت پنجم [ انگشت کوچک] دست چپم، حدود سه هفته ای بود که درد داشت. البته نه درد مداوم. درد tenderness، یعنی یک درد عمقی که با فشار دادن بروز میکند. جدی نمیگرفتم و خیال میکردم حتما وقتی حواسم نبوده بجایی خورده. اما دیدم انگار مصمم تر از این حرف هاست و قطع بشو نیست که نیست. رفتم پیش یکی از استادهای خوب تشریحمان برای مشورت که الحق دستی قوی دارد در آناتومی سر و گردن و نورولوژی، و البته حقی بزرگتر بر گردن ما. شرح حال انگشت دوست داشتنی ام را دادم. استاد گفت:«این درد از دو حالت خارج نیست. یا التهاب پریوست استخوان است که باید به دلیل یک ضربه ی قوی ایجاد شده باشد(ضربه ای که قاعدتا باید به یادم میماند که اینطور نبود) و یا لیگامانی که به فالنکس دومت وصل میشود تحت فشار ریز و مداومی قرار گرفته که باعث التهاب آن شده. به هرحال نباید بگذاری التهاب مزمن شود. برو داروخانه آتل بگیر و هر روز فقط چند ساعت ببند تا کم کم التهاب فروکش کند. فقط حواست باشد که زیاد آتل نبندی چون ممکن است عضلات انگشتت آتروفیه شود.»
سناریو :
بله، معلوم شد چند هفته ایست هنگام هانون نوازی، از آنجایی که میخواهم نت ها را سر ضرب و شارپ اجرا کنم، touch انگشتانم را خیلی برده ام بالا. از این بین، به انگشت پنج که از بقیه انگشت ها ضعیف تر است فشار آمده و رفته توی پروسه ی التهاب. درواقع انگشت پنجم بیچاره ام، قربانی کمالگرایی افراطی من شده.
remission :
مجبورم کمتر پیانو بزنم و مترونوم را توی درس های هانون برگردانم به نقاط شروع. آرام آرام از اول.
حالا باید حتی وقت آب خوردن هم مراقب انگشتم باشم! زیاد کشیده نشود، به جایی نخورد، یک وقت از این بدتر نشود، آخ نگوید و دردش نیاید.
تابحال هیچ وقت خودم را پیانیست نمیدانستم (یعنی پیانیست توی ذهنم، همان فرد شوریده حالی بود که تمام زندگی اش روی پیانوست و جز اجرا کردن وحشتناک زیبا و کمال-گرایانه ی قطعات، هیچ آمال و آرزو و شهوتی در وجودش ندارد) و در رابطه با انگشتانم هم، مراقبت بخصوصی بعمل نمی آوردم. فقط در این حد حواسم بود که توی باشگاه دستم بیهوا به دمبل و میله نخورد و تاکید داشتم که همیشه دستکش هم دستم باشد. اما حالا با بازی در آوردن این انگشت کوچیکه، بیشتر از هروقت دیگری صدا توی سرم با صدای بلند پخش میشود که «برای یک پیانیست، هیچ چیز مهم تر از انگشتانش نیست.»
نتیجه :
- قبل از اینکه دارایی هایتان را از دست بدهید، آدم نباشید (اگر بگویم آدم باشید یعنی دارم تشویقتان میکنم به حواس پرتی، فراموش کاری، قدر نشناسی و هدر دادن همه ی داشته ها. پس همین دعا و ثنا را بپذیرید.) و قدر بدانید. استفاده کنید و لذّت ببرید.
- قبل از اینکه آنقدر به شکل ایده آل مطلب در ذهن فکر کنید که باعث میشود راه های اولیه، و شکل ساده ی آن را هم یا از اول شروع نکنید، یا بکل تخریب کنید، به این فکر کنید که زندگی کوتاه است، پس با این وسواس فکری ممکن است هیچ وقت به کمینه ی آرزوها و اهداف خود هم نرسید که هیچ، لذّات ساده و شیرین دیگر را هم از دست بدهید و سرتان کلهم بی کلاه بماند. پس تعدیل کنید عزیزان، تعدیل. همان راه میانه را در پیش بگیرید که در همه ی مکاتب اخلاقی و دینی و غیردینی هم به آن توصیه شده. تعدیل کنید و رستگار شوید.
همین و همان. 

۱ نظر ۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۶:۱۷
شفق
مدتی است به دنبال سرچشمه ی بخش بزرگی از علایق خودم میگردم اما هیچ درک درستی از آن نمیابم. شیفتگی بی حد و حصرم به تصویرهای بزرگ به کیفیتی که در ابتدای امر بیننده از سادگی و کلی بودن تصویر، فریب یک مفهوم تکراری و کم مایه را میخورد. بنابراین نگاه گذرایی به آن می اندازد و بدون معطلی سراغ طرح های بعدی میرود. اما این تصویر، نقشی جادویی، از ریزترین و جزئی ترین زیبایی های ظریف و دقیق است، که قلمو در به تصویر کشیدن کوچکترین مفاهیم آن فروگذار نکرده. خطوط چهره ها و انحنای دست ها بخوبی بیانگر حالات و نیّات صاحب خود هستند. اما تمام این خطوط، مثل کدها و رموز نامرئی اند که تنها وقتی نمایان میشوند که در مقابل ببینده ی عهد شده، و صاحب حقیقی خود قرار گیرند. از این منظر که بگذریم، محتویات اصلی تصویر است که مرا گیج میکند. در کتاب «سه آهنگ ساز» رومن رولان با آن بیان قوی و زیبا، زندگی سه موسیقیدان موزار، برلیوز و واگنر را مختصر و مفید شرح میدهد. تصویری که نویسنده از این سه نابغه پیش روی ما می گذارد بسیار دقیق و قابل تامل است اما، بین این سه، تصویری که من در مقابل آن درنگ میکنم و کدهایش را میخوانم همان موضوع سردرگمی من است که در جست و جوی چرایی آنم.


۱ نظر ۱۹ آبان ۹۴ ، ۰۱:۲۷
شفق
[ برش ها ] :

برش اول. هزار هزار حرف و گفت و گو دارم که برای بیانشان معطلم. معطل یک تلنگر. یک تلنگر تکان دهنده.
برش دوم. حرف زدن با بعضی آدم ها خیلی راحت و صادقانه تو را رو به روی خودت می گذارد و درونیاتت را به چالش میکشد. این خیلی خوب است که آدم بداند کسی را دارد برای مواقعی که نیاز است به یک کشیده ی آبدار برای بیدار شدن. شریک همین آدم است برای من. با شریک همه چیز انگار برنامه ریزی شده است و ما همیشه به نقطه ای میرسیم که میخواستیم. بدون اینکه قبل از شروع، هدف هایمان را برای هم گفته باشیم، چه برسد به پیدا کردن مسیر مشترک. اما شروع که میکنیم، میبینیم قدم هایمان کنار هم است. مسیرمان کنار هم شکل میگیرد و مقصد، شکل جدیدی به خود میگیرد که تا بحال حتی تصورش را نداشتیم و ما را هیجان زده میکند.
برش سوم. کاش میشد صدا را نوشت. بوها را نوشت. حرکت لب ها موقع حرف زدن را نوشت. کاش میشد آدم را نوشت.
برش چهارم. جنبه ی آرتمیس بقدری در من قوی هست که چهره ی عمومی و اجتماعی ام را تبدیل به یک دختر محکم و جنگنده کند که همیشه سوار بر اسب، آماده است برای رسیدن به هدفش از هر مانعی رد شود. اما به همان اندازه جنبه ی پرسفون هم وجود دارد. طوری که گاهی در حین تاخت و تاز وقتی همه دارند دست میزنند و هورا میکشند تا من به بالای قله برسم، سرعتم را کم کنم، به ارتفاع زیر پام نگاه بندازم، ندانم اصلا اینجا چه میکنم و فکر کنم اگر خودم را پرت کنم پایین چه؟ درست مثل علامت یین و یانگ و جمع شدن تمام تضاد ها در کنار هم. اگر چه همیشه سعی کرده ام برآیند این دو  نیرو، برداری باشد به سمت جنبه ی آرتمیسی و سخت کوشی، اما حتی اگر این اتفاق هم بیفتد هیچ کس هیچ تصوری از جنگ درونی من نخواهد داشت. بگمانم تلاش برای رسیدن به تعادل بین این دو، و بیرون آوردن یک کودک نوپای اصلاح شده و حالا بزرگ کردن آن موجود تکامل یافته، بزرگترین چالش زندگی من خواهد بود.
برش پنجم. کارهای جدید کرده اند. از کنار پارک نزدیک خانه که رد میشدم، امروز دیدم تقریبا همه ی درخت ها شناسنامه دار شده اند. شیرین تر و بهتر از این نمیشود. انگار هویتی که درخت ها همیشه در ذهنم داشتند حالا سند دار شده. یک سندِ زرد رنگ رقصان در باد و آویزان از شاخه.
برش ششم. شام دو نفره ی پر از عشق، خرید «مردگان زر خرید» از طرف مامان، هدیه ی جا شمعی برای ش. با یک شمع نیمه گرد نارنجی، پیاده روی تا هفت حوض، حسّ کامل، زیبایی و انرژی در دو چشم عسلی، احترام پر از اهمیت، تک تک حرف ها، حرکت ها، مکث و سکوت، ردّ و بدل شدن نگاه ها .. همه ی خوبی هایی که تا حالا فقط یه آدم به من هدیه کرده، عشقی که هیچ وقت مجبور نبودم به انتظار کشیدن برایش، او همیشه همانجا بوده و لبخند میزده؛ کسی که میتواند مرا امیدوار کند دنیا هنوز جایی ست برای زندگی کردن، زنی که در هر دو دنیا به او مدیونم.
برش هفتم. خواستم چیزی را توضیح بدهم که دیدم آن را به شکل بهتر از منی که بخواهم حرف بزنم، مولانای جان سروده است:
«تا درطلب گوهر کانی،کانی / تا در هوس لقمه نانی، نانی
این نکته رمز اگر بدانی،دانی / هر چیز که در جستن آنی، آنی»

۰ نظر ۱۶ آبان ۹۴ ، ۰۰:۴۷
شفق
1. خیالبافی که مثل یک اسب رم کرده به کله م می افتد دیگر هیچ واقعیتی نمیتواند آن را مهار کند. توی ذهنم، همه ی کارهای ناکرده را به دقت به اتمام میرسانم، نقشه میکشم، به کسانی که در مقابلشان سکوت کرده ام حرف های حقیقی ام را میزنم، چندتا از نوکتورن های محبوبم را از شوپن اجرا میکنم، صبح ها ساعتی قبل تا بعد از طلوع افتاب دور دریاچه ای در نقطه ای سرد روی کره ی زمین میدوم و همزمان به بالا آمدن خورشید چشم میدوزم، توی مطب پیانوی بزرگ سفیدی تعبیه میکنم و اینتروال هایی در نظر میگیرم که بین کار برای بیماران قطعه های شاد اجرا کنم، شلوغم، دائم به اطراف میدوم، آرامم و از پنجره عبور فصل ها را نگاه میکنم .. اما تاخت و تاز این اسب نانجیب به همینجاها ختم نمیشود. تا جایی سم بر زمین میکوبد که من به بیابان رسیده ام. گم و گور شده ام و همیشه تردید سرگردان کننده ای دارم که بمانم و وابدهم، یا بروم و بجنگم؟
2. درست زمانی که همه چیز همانطور به نظر میرسد که باید باشد، و حتی نشانه ها دارند فرو میروند توی چشمت، چیزی پیش می آید که عقل، خودش را پرت میکند وسط و ناگهان همه چیز را کم، ناقص، و غلط میکند. عقل، ای حجت درون، ای وسیله ی نجات آدم، از تو سپاسگذارم و همزمان بیزار. وقتت بخیر!
3. من از آن دسته از آدم هام که بین پیدا کردن خوشبختی از راه کوتاه اما بدون هیجان، و انتظاری طولانی برای پیدا کردن هیجان که تازه نمیدانی آیا در انتها نتیجه دارد یا نه، دومین راه را انتخاب میکنم.
4. دلم میخواهد حرف بزنم. گاهی "با" یک نفر. گاهی تنهایی برای خودم. گاهی برای درخت ها و شمشاد ها وقتی دارم به تنه و ساقه هاشان دست میکشم و از پارک کنار خانه عبور میکنم. گاهی فرق میکند که مخاطب رو به روم واقعا کدام یک از اینها باشند اما الان، نمیدانم. فرصت میخوام و ندارم. انرژی میخوام که بهترین کلمات را برای بیان افکارم کنار هم بچینم و بعد از آن لب هام را به حرکت دربیاروم، که ندارم. خسته ام. خسته ی جسمی. خسته ی خوابی که هرچه میخوابم حل نمیشود. فکر میکنی وقتی خستگی جسمی به این نقطه میرسد یعنی از مرزهای بدن رد شده و به روح رسیده ؟
5. انگار تا آن غم ریشه دار و عمیق در اجزاءش نباشد نمیتواند نفس مرا بند بیاورد! انگار سال های طولانی رنج و درد، آن را زیبا میکند. همان زیبایی ای که یک روز گفتم از میان مه میدرخشد، شدید نیست اما پایدار و تمام نشدنی ست. نمیدانم این فکر، از کدام قسمت ذهنم آب میخورد. این فکر، این طعمی که تا در ذره ذره اش نباشد نمیتواند مرا به زانو دربیاورد و تسلیم کند، چیست؟ میترسم و بیشتر از آن ناراحتم. برای آدم هایی که باید شاهد انتخاب های من باشند. انتخاب هایی که حتی خودم ازشان خبر ندارم. آن لحظه های حساسی که «انتخاب» فقط از ذهنم گذشته و برای همیشه، در دنیاهای بالاتر آن تقدیر عجیب را برایم نقاشی کرده. یک نقاشی خیس در خیس آبرنگ. با خطوطی که در آن همه چیز بی مرز است و محو.
6. به گمانم شروع کنم به نوشتن یادداشت های روزانه. شاید برای این است که بیشتر از این به ارتباط چند نورون و مراکز حافظه اعتماد ندارم. آخر چطور میشود و یک مشت لیپید و پروتئین، برای نگه داشتن تصاویر و دیالوگ های همه ی زندگی اعتماد کرد و کل اعتبار بودن را دست آن سپرد؟ معلوم است که نمیشود. با اینکه پیش آمده تا بحال دم بزنم از مشتاق بودن به گرفتن فراموشی و کاش تصادف کنم همه چیز از یادم برود وُ این حرف های بیخودی. اما آخر آخرش خودم میدانم چه کاره ام و چه میخواهم. حالا هم که میبینی دارم دو دستی میچسبم به دار و ندارم. و شاید هم ترس آن را دارم که اگر در دهه های بعدی زندگی ام گم شوم، هیچ تصویری از آنچه بوده ام و آنچه شده ام و آنچه داشته ام، نداشته باشم.اما امان از این ترس لاکردار.
7. سهراب جان میگوید:
اینجا که من هستم
آسمان، خوشه ی کهکشان می آویزد،
کو چشمی آرزومند؟

۱ نظر ۱۳ آبان ۹۴ ، ۰۱:۴۱
شفق
زندگی واقعا در زمان هایی، اتفاق هایی را برایت رقم میزند که باورت میشود سرنوشت تو، یک تقدیر خاص و تنها مربوط به خودت است. وقتی چرخ گردون به اینجا ی داستان زندگی میرسد، انگار دیگر مهم نیست اجزا و وسایل شکل دهنده ی حلقه ی ارتباطی تو با جهان خارج چه باشند. تو خودت تبدیل میشوی به یک جزء مهم از این ارتباط یکپارچه و مدار را تکمیل میکنی. انگار پاذل گمشده ی تصویر بزرگ خودت هستی و سرجایت جا می افتی.
در پنج شنبه ای که گذشت، هیچ فکر نمیکردم تعطیل شدن کلاس هماتولوژی زودتر از موعد همیشه، تاخیر های اندکم برای سوار شدن اتوبوس و مترو، به همراه زمان کوتاهی که برای خریدن دو کاغذ کادو و چند پاکت نامه صرف شد، اجتماع کوچک از شبکه ی بزرگی ست که قرار است مرا به ملاقات زنی ببرد که با وجود جسم فرونشسته ی شصت و خرده ای ساله اش، معنایی عمیق و وسیع از قدرت روح را با خود همراه دارد. آن هم در پیاده رو، درست قدم زنان جلوی من. و آن هم به واسطه ی یک گربه ی خوش رنگ و لعاب سفید با لکه های درشت قهوه ای روشن بر بدنش. میپرسید چطور؟ شرح میدهم.
پیاده رو را گرفته بودم راست شکمم و به معنای واقعی سر در گریبان، با امید ها و ترس هایم میتاختم. خانمی را دیدم به فاصله ی بیست قدم پیشتر از من، با چند کیسه میوه و لوازم خانه جلو میرفت. به عادت همیشگی بررسی پاها، کفش ها و کیفیت قدم های دیگران وقت راه رفتن، داشتم قدم های زن را نگاه میکردم (استخوان تیبیا پای راستش کمی پرانتزی، اما کفش هاش، کتونی های به رنگ خاکی، و عجیب مهربان و آشنا بود.) که گربه ی مذکور میو-میو کنان از کناری وارد صحنه شد. گربه هی جلو رفت، پیش پای زن ایستاد میو کرد، هی برگشت مرا نگاه کرد میو کرد! این کار را چند بار تکرار کرد. تا اینکه زن ایستاد و برگشت ببیند که گربه دقیقا دارد چی کار میکند. برای من هم جالب بود. زن گفت: «گربه ی شماست؟» گفتم: «نه» . گفت: «مال من هم نیست.» بعد خنده ی شیرینی کرد و گفت: «اما گربه ی قشنگیه» . حرفش را تصدیق کردم. ناخداگاه چند قدمی با هم رفتیم. اصلا یادم نیست منِ فراری از گرم گرفتن های اینچنینی در خیابان وُ هر نوع گفت و گویی با آدم هایی جدید، چطور با زن تا سر کوچه حرف زدم. خواستیم با تعارف «خوشحال شدم» سر کوچه از هم جدا شویم که دیدیم خانه هایمان در یک کوچه است! فیلمی تر از این نمیشد. جفتمان لبخند-طور بودیم. درست وسط کوچه ایستادیم و به گمانم نزدیک به نیم ساعت حرف زدیم! میپرسید از چه؟ خیلی چیزها. از باور و ایمان محکم به جهان و آفریننده اش، اینکه چطور شوهر جوانش، وقتی بچه هایش سه و پنج ساله بوده اند یک روز در مطب سکته میکند و تمام میشود، تمام این سالها مثل سرو سربلند و راست ایستاندش، اینکه بیست و نه سال استاد دانشگاه ایران بوده و چه زحمت ها کشیده و جلسات وُ سخنرانی ها ارائه داده، از بزرگترین آرزویش برای رسیدن به انتهای خلوص انسان بودن، از درک معنای حقیقی زندگی، مرگ، غم، عشق و معجون عجیب همه ی این ها باهم و لاجرعه سرکشیدنش، از تلاش تلاش تلاش، باور باور باور، امید امید امید، و از هرچه خوبی و اصالت است که در وجود آدمی پیدا میشود. بین حرف هایش، بریده بریده چیزهایی میگفتم اما دلم نمیامد فرصت شنیدن او را با حرف های بی ارزش از دست بدهم. من فقط شنیدم. در آخر تنها گفتم: «چقدر به دیدن آدمی مثل شما نیاز داشتم. شما برای من، نمومه ی کامل یک انسان هدایت شده اید.» خندید و با عزّت نفس پر بار و رسیده ای که در ادامه ی آرامش و صدق درون بدست می آید، حرف مرا تصدیق کرد که یعنی « بله. من هدایت یافته ام. چون در تمام زندگی ام به غیر از باورهایم به چیز دیگری عمل نکرده ام.» نمیخواستم از دستش بدهم. برای همین خواهش کردم که اگر مقدور است باز همدیگر را ببینیم (فکر کن من!) . با مهربانی گفت که روزهای زوج سرش خلوت است و من میتوانم یا به خانه و یا به انجمن ادبی هنریشان که خود او نیز دبیر آن است، بروم. من حقیقتا در آن لحظه دو بال کم داشتم که آن را هم دارا شدم، با انرژی زیاد خداحافظی کردم، و نصفه ی کوچه را تا خانه دویدم.

۱ نظر ۱۱ آبان ۹۴ ، ۲۳:۱۳
شفق
خب، نمیدانم در همین لحظه این تویی که واقعا دارم نامه را برایت مینویسم یا نه. اما انقدر برای گفتن ساده ترین کلمات، صغرا کبرا های عجیب و غریب چیدم و هی لب گزیدم، سکوت کردم که مبادا حرف اشتباهی را بزنم، که انگار آفازی بروکا گرفته ام. معنی و مفهوم کلمات را میفهمم اما نمیتوانم سر همشان کنم تا مثل کبوترهای نامه رسان، با پیام های کوچک و بزرگ من به دست دیگران برسند. حس میکنم روحم یخ زده. باد سرد و گزنده ای را که از آن بلند میشود حس میکنم. اما هیچ کدام از این حرف ها را نمیخواستم بزنم. برای کاری دیگر آمده بودم که باز میبینی گیر خودم افتادم. در ساعت 12:05 بامدادی که باید یک خوابِ پنج ساعته را شروع میکردم برای فردا راس شش بیدار شدن و رفتن به کلاس پاتولوژی غدد، اینجا پشت میز قهوه ای سوخته ی نسبتا شلوغم نشسته ام، و فکر میکنم نادر ابراهیمی چه حرف خوبی زده وقتی گفته :

« قلب، مهمانخانه نیست که آدم‌ ها بیایند، دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند.
قلب، لانه‌ ی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد.
قلب؟ راستش نمی دانم چیست،
اما این را می دانم که فقط جای آدم های خیلی خوب است! »


راست گفته. تو اینطور فکر نمیکنی؟


۰ نظر ۱۰ آبان ۹۴ ، ۰۰:۱۸
شفق

وقتی داریم با هم [ Stabat mater ] ِ ویوالدی رو گوش میدیم و همزمان زبان میخونه، سرشُ از رو کتاب بلند میکنه ، با عشق به من نگاه میکنه و میگه: « این آهنگ واقعا تویی. خود خودتی. انگار روی بلندترین نقطه ی دنیا وایسادی ، دستاتُ باز کردی و انقدر به آسمون نزدیکی که وقتی دستتُ دراز میکنی میتونی ابرا رو لمس کنی. » میگم : « ولی مامان تو اولین نفری هستی که از این قطعه خوشت اومد. برای خیلیا گذاشتم. حتی شریک. بهم گفت:« این خیلی خوبه ولی من نمیتونم زیاد بهش گوش بدم. خیلی غمش سنگینه. انگار تمام ناراحتی های عالمُ ریختن توش.» بهش میگم: « خب برای اینکه این یه موسیقی مذهبیه و همونطور که از اسمش مشخصه درمورد حضرت مریم(ع) حرف میزنه که شاهد مرگ پسرش حضرت عیسی (ع) بوده. از مصائب و اشک هاش میگه و اینکه چطور رنج کشیده. اما این غمِ سنگینی نیست. قلب منُ سنگین نمیکنه. اندوهش به من حس معنویت قوی ای میده.» مامان میگه: « نه. غمش واقعا غم مادی نیست. این صدای روح توئه . تو واقعا متعلّق به اون زمانی. روح بلندت مال اون زمانه دختر من.» من نگاهش میکنم. میخندم. ازش تشکر کنم؟ مثلا «مرسی مامان که تنها کسی بودی که واقعا صدای روحمُ شنیدی» یا چی؟ مگه اینجور وقتا جای حرف زدن هم هست؟ سرش پایینه اما هنوز دارم نگاهش میکنم. ذره ذره ی وجودشُ که چطور داره کنارم پیر میشه. حتی گفتنش به خودم سخته چه برسه به نوشتنش. اما حقیقت داره و من، وقتی پای حقیقت وسط بیاد آدم ترسناکی میشم..

همه ی کارامون، همه ی قدمامون، پلک زدنامون، خدای من!
هیچ لحظه ای از بین نمیره، کم نمیشه. تو زمان حل میشه درحالی که ما پیشتر از اون توش حل شدیم. پس با ما یکی میشه و تا ابد تو روحمون باقی میمونه.
۰ نظر ۰۹ آبان ۹۴ ، ۰۱:۲۱
شفق
یک قانون بسیار ساده در بخش بزرگی از قوانین هستی وجود دارد که تقریبا بر همه چیز حکم میکند. و آن، این است:
تا درسی را که بخاطرش وارد بازی شده بودی نفهمی و یاد نگیری، وارد مرحله ی بعد نمی شوی. تنها هر دفعه شکل بیرونی بازی تغییر میکند و تو دوباره و دوباره فریب میخوری، خطا میروی. بعد گریه و زاری راه میندازی که چرا شد این. من که نخواسته بودم فلان.
خب، عزیز جان، نگاه کوتاهی به سیر اتفاقات زندگیت بنداز. مشترکات را پیدا کن. بعد از ابله بودنِ خودت آه خفیفی از سینه برون بده، لب بگز وُ انگشت تعجب و عجز بر دهان بنشان که هان! « دور است سرِ آب از این بادیه هش دار/ تا غول بیابان نفریبد به سرابت».
هش دار، سالک غافل عجول.

پ.ن: کاش من همان نور روشن کننده ی تاریکی هایت بودم.
۰ نظر ۰۶ آبان ۹۴ ، ۰۰:۰۲
شفق