شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

اینها، همه شکل عمیقی از انسانی ست که میخواهد انسان بماند. اگر که پیش از آن انسان باشد البته.

آخرین مطالب

کو چشمی آرزومند

چهارشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۴۱ ق.ظ
1. خیالبافی که مثل یک اسب رم کرده به کله م می افتد دیگر هیچ واقعیتی نمیتواند آن را مهار کند. توی ذهنم، همه ی کارهای ناکرده را به دقت به اتمام میرسانم، نقشه میکشم، به کسانی که در مقابلشان سکوت کرده ام حرف های حقیقی ام را میزنم، چندتا از نوکتورن های محبوبم را از شوپن اجرا میکنم، صبح ها ساعتی قبل تا بعد از طلوع افتاب دور دریاچه ای در نقطه ای سرد روی کره ی زمین میدوم و همزمان به بالا آمدن خورشید چشم میدوزم، توی مطب پیانوی بزرگ سفیدی تعبیه میکنم و اینتروال هایی در نظر میگیرم که بین کار برای بیماران قطعه های شاد اجرا کنم، شلوغم، دائم به اطراف میدوم، آرامم و از پنجره عبور فصل ها را نگاه میکنم .. اما تاخت و تاز این اسب نانجیب به همینجاها ختم نمیشود. تا جایی سم بر زمین میکوبد که من به بیابان رسیده ام. گم و گور شده ام و همیشه تردید سرگردان کننده ای دارم که بمانم و وابدهم، یا بروم و بجنگم؟
2. درست زمانی که همه چیز همانطور به نظر میرسد که باید باشد، و حتی نشانه ها دارند فرو میروند توی چشمت، چیزی پیش می آید که عقل، خودش را پرت میکند وسط و ناگهان همه چیز را کم، ناقص، و غلط میکند. عقل، ای حجت درون، ای وسیله ی نجات آدم، از تو سپاسگذارم و همزمان بیزار. وقتت بخیر!
3. من از آن دسته از آدم هام که بین پیدا کردن خوشبختی از راه کوتاه اما بدون هیجان، و انتظاری طولانی برای پیدا کردن هیجان که تازه نمیدانی آیا در انتها نتیجه دارد یا نه، دومین راه را انتخاب میکنم.
4. دلم میخواهد حرف بزنم. گاهی "با" یک نفر. گاهی تنهایی برای خودم. گاهی برای درخت ها و شمشاد ها وقتی دارم به تنه و ساقه هاشان دست میکشم و از پارک کنار خانه عبور میکنم. گاهی فرق میکند که مخاطب رو به روم واقعا کدام یک از اینها باشند اما الان، نمیدانم. فرصت میخوام و ندارم. انرژی میخوام که بهترین کلمات را برای بیان افکارم کنار هم بچینم و بعد از آن لب هام را به حرکت دربیاروم، که ندارم. خسته ام. خسته ی جسمی. خسته ی خوابی که هرچه میخوابم حل نمیشود. فکر میکنی وقتی خستگی جسمی به این نقطه میرسد یعنی از مرزهای بدن رد شده و به روح رسیده ؟
5. انگار تا آن غم ریشه دار و عمیق در اجزاءش نباشد نمیتواند نفس مرا بند بیاورد! انگار سال های طولانی رنج و درد، آن را زیبا میکند. همان زیبایی ای که یک روز گفتم از میان مه میدرخشد، شدید نیست اما پایدار و تمام نشدنی ست. نمیدانم این فکر، از کدام قسمت ذهنم آب میخورد. این فکر، این طعمی که تا در ذره ذره اش نباشد نمیتواند مرا به زانو دربیاورد و تسلیم کند، چیست؟ میترسم و بیشتر از آن ناراحتم. برای آدم هایی که باید شاهد انتخاب های من باشند. انتخاب هایی که حتی خودم ازشان خبر ندارم. آن لحظه های حساسی که «انتخاب» فقط از ذهنم گذشته و برای همیشه، در دنیاهای بالاتر آن تقدیر عجیب را برایم نقاشی کرده. یک نقاشی خیس در خیس آبرنگ. با خطوطی که در آن همه چیز بی مرز است و محو.
6. به گمانم شروع کنم به نوشتن یادداشت های روزانه. شاید برای این است که بیشتر از این به ارتباط چند نورون و مراکز حافظه اعتماد ندارم. آخر چطور میشود و یک مشت لیپید و پروتئین، برای نگه داشتن تصاویر و دیالوگ های همه ی زندگی اعتماد کرد و کل اعتبار بودن را دست آن سپرد؟ معلوم است که نمیشود. با اینکه پیش آمده تا بحال دم بزنم از مشتاق بودن به گرفتن فراموشی و کاش تصادف کنم همه چیز از یادم برود وُ این حرف های بیخودی. اما آخر آخرش خودم میدانم چه کاره ام و چه میخواهم. حالا هم که میبینی دارم دو دستی میچسبم به دار و ندارم. و شاید هم ترس آن را دارم که اگر در دهه های بعدی زندگی ام گم شوم، هیچ تصویری از آنچه بوده ام و آنچه شده ام و آنچه داشته ام، نداشته باشم.اما امان از این ترس لاکردار.
7. سهراب جان میگوید:
اینجا که من هستم
آسمان، خوشه ی کهکشان می آویزد،
کو چشمی آرزومند؟

۹۴/۰۸/۱۳
شفق

نظرات  (۱)

۱۵ آبان ۹۴ ، ۲۰:۲۸ آقای متوهم
به قول آن عزیز:
چایت را بنوش، نگران فردا نباش...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی