شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

اینها، همه شکل عمیقی از انسانی ست که میخواهد انسان بماند. اگر که پیش از آن انسان باشد البته.

آخرین مطالب

۲ مطلب با موضوع «آفتاب از میان ابرها :: نوری بر نور دیگر» ثبت شده است

زندگی واقعا در زمان هایی، اتفاق هایی را برایت رقم میزند که باورت میشود سرنوشت تو، یک تقدیر خاص و تنها مربوط به خودت است. وقتی چرخ گردون به اینجا ی داستان زندگی میرسد، انگار دیگر مهم نیست اجزا و وسایل شکل دهنده ی حلقه ی ارتباطی تو با جهان خارج چه باشند. تو خودت تبدیل میشوی به یک جزء مهم از این ارتباط یکپارچه و مدار را تکمیل میکنی. انگار پاذل گمشده ی تصویر بزرگ خودت هستی و سرجایت جا می افتی.
در پنج شنبه ای که گذشت، هیچ فکر نمیکردم تعطیل شدن کلاس هماتولوژی زودتر از موعد همیشه، تاخیر های اندکم برای سوار شدن اتوبوس و مترو، به همراه زمان کوتاهی که برای خریدن دو کاغذ کادو و چند پاکت نامه صرف شد، اجتماع کوچک از شبکه ی بزرگی ست که قرار است مرا به ملاقات زنی ببرد که با وجود جسم فرونشسته ی شصت و خرده ای ساله اش، معنایی عمیق و وسیع از قدرت روح را با خود همراه دارد. آن هم در پیاده رو، درست قدم زنان جلوی من. و آن هم به واسطه ی یک گربه ی خوش رنگ و لعاب سفید با لکه های درشت قهوه ای روشن بر بدنش. میپرسید چطور؟ شرح میدهم.
پیاده رو را گرفته بودم راست شکمم و به معنای واقعی سر در گریبان، با امید ها و ترس هایم میتاختم. خانمی را دیدم به فاصله ی بیست قدم پیشتر از من، با چند کیسه میوه و لوازم خانه جلو میرفت. به عادت همیشگی بررسی پاها، کفش ها و کیفیت قدم های دیگران وقت راه رفتن، داشتم قدم های زن را نگاه میکردم (استخوان تیبیا پای راستش کمی پرانتزی، اما کفش هاش، کتونی های به رنگ خاکی، و عجیب مهربان و آشنا بود.) که گربه ی مذکور میو-میو کنان از کناری وارد صحنه شد. گربه هی جلو رفت، پیش پای زن ایستاد میو کرد، هی برگشت مرا نگاه کرد میو کرد! این کار را چند بار تکرار کرد. تا اینکه زن ایستاد و برگشت ببیند که گربه دقیقا دارد چی کار میکند. برای من هم جالب بود. زن گفت: «گربه ی شماست؟» گفتم: «نه» . گفت: «مال من هم نیست.» بعد خنده ی شیرینی کرد و گفت: «اما گربه ی قشنگیه» . حرفش را تصدیق کردم. ناخداگاه چند قدمی با هم رفتیم. اصلا یادم نیست منِ فراری از گرم گرفتن های اینچنینی در خیابان وُ هر نوع گفت و گویی با آدم هایی جدید، چطور با زن تا سر کوچه حرف زدم. خواستیم با تعارف «خوشحال شدم» سر کوچه از هم جدا شویم که دیدیم خانه هایمان در یک کوچه است! فیلمی تر از این نمیشد. جفتمان لبخند-طور بودیم. درست وسط کوچه ایستادیم و به گمانم نزدیک به نیم ساعت حرف زدیم! میپرسید از چه؟ خیلی چیزها. از باور و ایمان محکم به جهان و آفریننده اش، اینکه چطور شوهر جوانش، وقتی بچه هایش سه و پنج ساله بوده اند یک روز در مطب سکته میکند و تمام میشود، تمام این سالها مثل سرو سربلند و راست ایستاندش، اینکه بیست و نه سال استاد دانشگاه ایران بوده و چه زحمت ها کشیده و جلسات وُ سخنرانی ها ارائه داده، از بزرگترین آرزویش برای رسیدن به انتهای خلوص انسان بودن، از درک معنای حقیقی زندگی، مرگ، غم، عشق و معجون عجیب همه ی این ها باهم و لاجرعه سرکشیدنش، از تلاش تلاش تلاش، باور باور باور، امید امید امید، و از هرچه خوبی و اصالت است که در وجود آدمی پیدا میشود. بین حرف هایش، بریده بریده چیزهایی میگفتم اما دلم نمیامد فرصت شنیدن او را با حرف های بی ارزش از دست بدهم. من فقط شنیدم. در آخر تنها گفتم: «چقدر به دیدن آدمی مثل شما نیاز داشتم. شما برای من، نمومه ی کامل یک انسان هدایت شده اید.» خندید و با عزّت نفس پر بار و رسیده ای که در ادامه ی آرامش و صدق درون بدست می آید، حرف مرا تصدیق کرد که یعنی « بله. من هدایت یافته ام. چون در تمام زندگی ام به غیر از باورهایم به چیز دیگری عمل نکرده ام.» نمیخواستم از دستش بدهم. برای همین خواهش کردم که اگر مقدور است باز همدیگر را ببینیم (فکر کن من!) . با مهربانی گفت که روزهای زوج سرش خلوت است و من میتوانم یا به خانه و یا به انجمن ادبی هنریشان که خود او نیز دبیر آن است، بروم. من حقیقتا در آن لحظه دو بال کم داشتم که آن را هم دارا شدم، با انرژی زیاد خداحافظی کردم، و نصفه ی کوچه را تا خانه دویدم.

۱ نظر ۱۱ آبان ۹۴ ، ۲۳:۱۳
شفق
دلم میخواهد بهترین کلمات روحم را بیرون بکشم و طولانی ترین جمله ها را با نت ها بسازم. اجرا کردن قطعات دیگران، هرچند که سعادت شنیدن صدای روحشان بعد از این همه فاصله ی زمانی که ما را از هم تفکیک کرده و آن ها را به ابدیت و مرا به اینجا رسانده ، خوشبختیِ نایاب و شیرینی ست اما، گوش هایت را عادت میدهد به «همیشه» تنها شنیدن دیگران و نه شنیدن خود. شما به من بگویید ما به جز در مواقع سرزنش ها و اتهام نفس ها ، کی شده که به روحمان گوش کنیم و صدایش را بی مانع بشنویم؟ جز اندکی از ما، که خود را خوب میشناسند و به روحشان اجازه ی رفت و آمد در سطح جسم را میدهند، منصف اند، در ناخوشی ها بجای سرزنش و گرفتن گوش ها برای نشنیدن حقیقت، روح را به مبارزه و بلند شدن ترغیب میکنند و در خوشی ها با فروتنیِ همراه با فتانتی ظریف و به دور از خودبینی، قسمت های روشن روح را باز بینی میکنند و به خود با ناز و طرب میگویند که: «هان! خسته نباشی ای همیشه همراه و خدمتگزارِ بی جیره و مواجب من. میدانستم از پسش برمیایی. حالا دیگر استراحت کن. از اینجا به بعدش با من.» غیر از این اندک «ما»، مگر باقیِ مان انقدر برای شنیدن کم توقع ترین، پرکار ترین و باارزش ترین قسمت وجودمان فرصت داریم؟

به قول دوستی، به خودم میگویم آی ای فلانی ..
«روزها گر رفت گو رو باک نیست» اما نگذار این بی-باکی تو را به مرز بی تفاوتی و قدرنشناسی ببرد. بی-باک باش همانطور که مردان خدا باکشان به دنیا و مکافات هایش نیست. بی-باک باش همانطور که کوهنورد در تمنای رسیدن به قلّه خطرهای مرگبار را به جان میخرد و بی-باک باش همانطور که روح نوپایت وقتی از آسمان فرود آمد بی-باک بود.

به خودم قول بی-باکی میدهم و البته سخت کوشی، تا بیش از این نیروهایم به هدر نرود. زمان را از یک طرف به چنگ بگیرم، روحم را اول سرجایش کمی آرام کنم و بعد بروم پشت پیانو، با ناز و نوازش، و اگر نشد حتی با دعوا و کتک به حرف بیارمش. باور کنید بچه های شرورِ مدرسه، باهوش ترین بچه ها هستند فقط کسی به حرف هایشان گوش نداده. منم که نقش آن مربی دلسوز و نکته-بینی را دارم که دلم میخواهد شرورترین بچه ی کلاس را به راه بیاورم و با مهربانی بهش بگویم: « ببین باهوش دوست داشتنی! دخترکم/پسرکم، هزارتا راه هست برای اینکه هوش و ذوقت را در آن بکار گیری و پایه بریزی برای بزرگترین پل های جهان که آدم ها و آرامش را به هم وصل میکند. تو بیا دردت را بگو. باقی اش با من. تو فقط حرف بزن تا راه برایت نمایان شود .. »


پی نوشت: اگر این شانس را داشته باشید که یک زمان، در یکی از روزهای ماه رمضان، با ده نفر از دوستان صمیمی دبیرستانتان از افطار تا سحر بشینید خاطره تعریف کنید و از صدای قهقهه هایتان، همسایه با خوشرویی بیاد در بزند به صاحبخانه بگوید: « من دو تا بچه ی شیطون دارم که به زور خوابیده اند. اگر لطف کنید کمی آرام تر بخندید ممنوم میشم.» و شما از بعد آن بین خنده های بلندتان هی هیس-هیس کنید و باز بیشتر بخندید، و دمیدن صبح را از گوشه ی پنجره تماشا کنید، درحالی که هنوز حرف ها تمام نشده و خواب به چشم ها ننشسته، در لحظه ی کوتاهی بعد از مرور تمام کارهایی که کرده اید، قلبتان پر از شادی میشود و میگویید الحمدالله.
۰ نظر ۲۵ تیر ۹۴ ، ۲۰:۱۰
شفق