از بر آشفتن لذّت میبردم. در دوران آسودگی و ثبات خُلق، لب میگشودم به گله که آنکه گفته : « thank you for the tragedy, I need it for my art. » راست گفته. بعد مدت زمانی میگذشت. همین که پایمان میرسید به قله، شیب تند سرازیری شروع میشد. هنوز نفسمان از این نمودار-نوردی چاق نشده بود که شیب تند و تندتر میشد. با سر و صورت، خونین و مالین پخش میشدیم کف قعر مینیمم نمودار. آن پایین دست به دعا بلند میکردیم، مویه-کنان به همان صورت خونی خنج ها می انداختیم و خونین ترش میکردیم که «غلط کردم. برگردان بالا ربّ، برگردان. ما را چه به تراژدی و آرت؟» و ربّ - که در اجابت دعا بسیار نزدیک است - دستمان را میگرفت نفس نفس زنان میکشید بالا. جوان جاهلی که ما باشیم، انگار چطور بالا آمدنش و جان دادنش تا رسیدن به اینجا را فراموش کرده باشد، دوباره پایش که میرسید آن بالا، باد می افتاد به کله اش. جسور و نترس و آماده برای مبارزه، شجاعت خامی که نتیجه ی نچشیدن بد و خوب روزگار است در خونش میزد بالا و لیست طلب ها و تراژدی های به خیال خودش آدم-پز و آدم-ساز را میفرستاد نزد ربّ. ربّ هم که همچنان رحمان و نزدیک و بسیار اجابت کننده. همه ی سرعت گیر ها را از سر راه سراشیبی برداشته، با یک کش الاستیک سالک را تا آنجا که میتوانسته عقب کشیده و شتاب را در بدنش ذخیره کرده، چُنان کش را رها میکرد که سالک از دنیا بیخبر در همان حالی که ذرات هوا با سرعت زیاد به صورتش برخورد میکردند و دسموزوم های پوست را از هم میشکافتند، خیال طی مسیر و هم سیر و سلوک از سرش میپرید و با دهان بر زمین خورده، آرزوی یک نفس هوای آسوده ی قله، رویای روز و خواب شب اش بود.
جوان جاهل،
دو فرشته ی نگهبان چپ و راست را میبیند که بر دو شانه اش نشسته اند. به دعا و نیایش مشغولند و شبانه روز از خداوندگار عالمیان طلب مغفرت، هدایت و آرامش میکنند برای صاحبشان. اینجا، قله است. هوا پایدار و سردِ همیشگی است. اینجا جاهل ابدی و ازلی، یک سرش به دنیا بند است و از آن ارتفاع تنها خانه هایی کوچک میبیند، با نورهایی شاد و مردمی که عین خون در رگ های شهر در جریانند. اینجا همان هوایی در ریه های جاهل فرو میرود که روزها و ماه ها در انتظارش میسوخت. اما سر دیگر او، لای ابرها گیر کرده. باد دارد و مگر قرار است به این زودی ها از تب و تاب بیفتد؟ آن هم بقدری که قلمرو امن پادشاهی اش را ترک کند، به اضافه ی کِش شتاب دهنده ی خدا یک اسب هم بندازد زیر پا و دِبتازد به سراشیبی قعر معهود.
درد روشن کننده ی موتور آدم ست. درد بالا پایین شدن مسیر، سوخت موتور است. مگر بدون سوخت ماشین راه هم میرود؟ دردی که انسان را از ساحل میکند و به دریا می اندازد. فرنگی ها میگویند درد جدا شدن از هستی، ما میگوییم درد جدا شدن از پروردگار
و مولانا میگوید شرح درد اشتیاق، بنده حقیر هم، بعنوان جاهل این مسیر، که خونین و زخمین به قعر میروم و باز میگردم تا مگر قدمی به پیش بردارم، زمزمه میکنم که «همه یکی ست و هیچ
نیست جز او» و آن هم «وحده لا الله الا هو» .