شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

اینها، همه شکل عمیقی از انسانی ست که میخواهد انسان بماند. اگر که پیش از آن انسان باشد البته.

آخرین مطالب

۶ مطلب با موضوع «محاکات» ثبت شده است

از بر آشفتن لذّت میبردم. در دوران آسودگی و ثبات خُلق، لب میگشودم به گله که آنکه گفته : « thank you for the tragedy, I need it for my art. » راست گفته. بعد مدت زمانی میگذشت. همین که پایمان میرسید به قله، شیب تند سرازیری شروع میشد. هنوز نفسمان از این نمودار-نوردی چاق نشده بود که شیب تند و تندتر میشد. با سر و صورت، خونین و مالین پخش میشدیم کف قعر مینیمم نمودار. آن پایین دست به دعا بلند میکردیم، مویه-کنان به همان صورت خونی خنج ها می انداختیم و خونین ترش میکردیم که «غلط کردم. برگردان بالا ربّ، برگردان. ما را چه به تراژدی و آرت؟» و ربّ - که در اجابت دعا بسیار نزدیک است - دستمان را میگرفت نفس نفس زنان میکشید بالا. جوان جاهلی که ما باشیم، انگار چطور بالا آمدنش و جان دادنش تا رسیدن به اینجا را فراموش کرده باشد، دوباره پایش که میرسید آن بالا، باد می افتاد به کله اش. جسور و نترس و آماده برای مبارزه، شجاعت خامی که نتیجه ی نچشیدن بد و خوب روزگار است در خونش میزد بالا و لیست طلب ها و تراژدی های به خیال خودش آدم-پز و آدم-ساز را میفرستاد نزد ربّ. ربّ هم که همچنان رحمان و نزدیک و بسیار اجابت کننده. همه ی سرعت گیر ها را از سر راه سراشیبی برداشته، با یک کش الاستیک سالک را تا آنجا که میتوانسته عقب کشیده و شتاب را در بدنش ذخیره کرده، چُنان کش را رها میکرد که سالک از دنیا بیخبر در همان حالی که ذرات هوا با سرعت زیاد به صورتش برخورد میکردند و دسموزوم های پوست را از هم میشکافتند، خیال طی مسیر و هم سیر و سلوک از سرش میپرید و با دهان بر زمین خورده، آرزوی یک نفس هوای آسوده ی قله، رویای روز و خواب شب اش بود.

جوان جاهل،
دو فرشته ی نگهبان چپ و راست را میبیند که بر دو شانه اش نشسته اند. به دعا و نیایش مشغولند و شبانه روز از خداوندگار عالمیان طلب مغفرت، هدایت و آرامش میکنند برای صاحبشان. اینجا، قله است. هوا پایدار و سردِ همیشگی است. اینجا جاهل ابدی و ازلی، یک سرش به دنیا بند است و از آن ارتفاع تنها خانه هایی کوچک میبیند، با نورهایی شاد و مردمی که عین خون در رگ های شهر در جریانند. اینجا همان هوایی در ریه های جاهل فرو میرود که روزها و ماه ها در انتظارش میسوخت. اما سر دیگر او، لای ابرها گیر کرده. باد دارد و مگر قرار است به این زودی ها از تب و تاب بیفتد؟ آن هم بقدری که قلمرو امن پادشاهی اش را ترک کند، به اضافه ی کِش شتاب دهنده ی خدا یک اسب هم بندازد زیر پا و دِبتازد به سراشیبی قعر معهود.

درد روشن کننده ی موتور آدم ست. درد بالا پایین شدن مسیر، سوخت موتور است. مگر بدون سوخت ماشین راه هم میرود؟ دردی که انسان را از ساحل میکند و به دریا می اندازد. فرنگی ها میگویند درد جدا شدن از هستی، ما میگوییم درد جدا شدن از پروردگار و مولانا میگوید شرح درد اشتیاق، بنده حقیر هم، بعنوان جاهل این مسیر، که خونین و زخمین به قعر میروم و باز میگردم تا مگر قدمی به پیش بردارم، زمزمه میکنم که «همه یکی ست و هیچ نیست جز او» و آن هم «وحده لا الله الا هو» .

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۴ ، ۲۲:۵۲
شفق

اگر داوینچی یا برادران رایت بودم، بجای تصور کردن و کشیدن جنین در رحم مادر و طراحی کردن و اختراع هواپیما، بدون شک طرحی میکشیدم از چگونه جدا شدن سر از بدن بدون مرگ و خونریزی، و درست در محل زاویه ی مندیبل پیچ و مهره هایی تعبیه میکردم برای اینکه سالک هروقت سرش از مکافات پر و سنگین شد، گریزی داشته باشد برای چند صباحی کله را زمین گذاشتن، خلاص شدن و هوا خوردن.

بله،
مفتخرم که نه داوینچی و نه هیچ کس دیگری نیستم وگرنه الان جهان در نقطه ی دیگری ایستاده بود.

۱ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۶:۵۹
شفق

متنفر میشوم از خودم وقتی تنها برای الزام حرف زدن - ترس از سکوت کردن و احمق به نظر رسیدن، ترس از جاماندن، اما سوال اینجاست که دقیقا از چه؟ - و ضرورتا شنیده شدن، کلماتی بر زبان می آورم که هیچ درخور اصالت جان و پاکی روح نیست.


- آزمایشگاه پاتولوژی اختصاصی، امروز ساعت 12:55 بعد از ظهر.

* «هله هش دار که در شهر دو صد طرارند/ که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند» - مولوی.


۰ نظر ۰۵ مهر ۹۴ ، ۱۷:۴۸
شفق

هرجا قدم برمیداری به هرحال سنگی هست که به کفشت گیر کند یا خاری که بهنگام چیدن گل، دستت را بخراشد. سنگ ها و خارها زیادند و هر روز هم دارند زیادتر میشوند. از شروع دوباره این ترم، در همین چند روز انقدر خراشیده شده ام که به خودم شک کرده ام. نکند درست، کار آنهاست و این منم که اساسا زیادی مسئله را بغرنج میکنم؟ نکند زودرنجم اصلا؟ بله میدانم. حتی پاسخ این سوال هایی که همین حالا در ذهنم می پراکد را، و من رغبتی و حوصله ای در خود نمیبینم برای مطرح کردنش. اگر بخواهم بشینم اینجا و همه ی آن سنگ ها و خارها را بشمرم شوق طی کردن مسیر که از سرم میپرد هیچ، عمر باقی مانده ام هم تمام میشود و من هنوز به انتها نرسیده ام.

حالا تکلیف چیست؟
سالک نه تنها دست از شمردن بکشد، بلکه همان آدم باهوشی باشد که اصلا چشمش گیرنده ندارد برای اینجور دیدنی ها. بند کفش هایش را سفت تر از قبل ببندد، و شروع کند به دویدن. کمی دویدن هم مجال تماسش را با سنگ ها و خارها کمتر میکند، هم انرژی خاموش درونی را بیدار میکند. سالک باید بدود؛ دویدنی چابک. هوای خنک پاییز را تن کند؛ تن پوشی لطیف و نوازشگر. و تنها به بزرگترین دارائی اش در آسمان، دو فرشته ی نگهبانش در زمین و ودیعه ی ابدی روحش چشم بدوزد.

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۴۴
شفق

اگر زمان درحدود یک سال پیش ایستاده بود و من هنوز آدم اولِ تیر ماه پارسال بودم، بدون شک این چند هفته ی مانده به علوم پایه به عنوان یکی از کندترین و سخت ترین روزهای عمرم ثبت میشد. مثل یک حادثه ی مبدا که زمان را به تاریخ های بعد، و قبل از خودش تقسیم میکند. اما من در این شرایط، دارم به سخت-جانی خودم میخندم و اعتراف میکنم که عجب کلّه-شقم و به قول ما تُرک ها، چه «جان و جیریق» ـی دارم. من آدم یک سال پیش نیستم. آن صحرایی که منِ در ظل آفتاب، در پی سرابی در طولش قدم بر زمین کشیدم و گذشتم، و آن کوهساری که من بر شیب عمود صخره هایش پا نهاندم و گذشتم، و آن قلّه ای که مسیر صعودش را نصفه-نیمه پیمودم و در آخر به بلندی کم ارتفاعِ قلّه مانند دیگری رسانیدم که الحق اگر به بلندای قلّه ی مقصد نمیرسید اما چیزی از آرامش و زیبایی از آن کم نداشت، و همه ی این پیمودن ها و گذشتن ها، چُنان جانم را در کوره انداخت وُ سوزانید، که حالا دیگر حقیقتا غرق شدن در انباشتگی کتاب ها و درس ها مرا نمیترساند. این ها که چند ورق کاغذ است! حالا هی میگویم: «کاش همه ی مشکلات مثل دادن آزمون علوم پایه باشد.» و بعد انگار کسی ایرادی گرفته باشد از جمله ام در جواب خودم میگویم: « آخر تو - این تو دقیقا کیست؟ - که نمیدانی من از کجاها گذشته ام. نمیدانی ..» بگو سال گذشته انگار همانی بوده است برای من که سربازی برای مردها. یادآوریش قلبم را میفشرد اما رهایی نداریم. از هیچ چیز.

- سرتاسر امسال، تا همین دقیقه، لذّت بود و رنج بود. بی انصافم اگر نگویم که لذّت و شادی بیشتر بود. شاید هم این سیستم دفاعی حافظه است که خاطرات رنج ها را کمرنگ میکند و آنچه در تصویر کلی از گذشته میبینی خوشی و لذّت است. نمیدانم. فقط میدانم اگر لحظه ای بوده، در تهِ تهِ دو طرف طیف بوده. لذّت و رنج را با هم چشیدن، چه مزه ای دارد؟ بهتر از این مگر طعمی هست؟

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۵
شفق

اصلا داستان عجیبی شده این حکایت ما.
آدم که با این همه دود وُ سرب وُ پاتوژن حافظه برایش نمی ماند. سالکِ این زمانه هم که سالک قرن چهارم و ششم نیست که با فراغت خیال بنشیند لب جوی وُ به حقیقت دریابد که «در گل‏ها و در آفتاب معناى ساده زمزمه‏ هاى تو را آموخته ‏ام مرا بیاموز تا کلام تو را در درد و در مرگ بدانم.»* و بعد از این ناز و نیاز با محبوب، دچار نشئه ای عاشقانه، از خود بیخود شده و کلهم اجمعین تن به جوی دهد و از این دار فانی به در آید وُ مستقیم قدم زنان - و شاید رقص سماء کنان! - از درِ دیگر به دنیای دیگر فرود آید. سالک قرن بیست و یک با سالک قرن چهارم و ششم خیلی فرق دارد. سالک قرن بیست و یک، الله اکبر نماز را با صدای دریافت پیام تلگرام و وایبر شروع میکند و با سلام دادن و اتمام نماز است که تازه حواسش جمع میشود داشته نمازی میخوانده! برای تفحص در باب کار جهان و ارتباطات پیچیده اش، به کافه-نشینی و انواع دیگر «نشینی» ها و دسته ها و همایش ها میپیوندد تا ببیند دکتر فلانپور وُ استاد فلانلو چه میگوید. یکی نیست بزند پس کله اش بگوید: « تو، خودت چه میگویی؟»..

با تمام این قصه ها، هرچند صباحی که از ایام عمر این سالکِ حقیر قرن بیست و یک میگذرد، بنابر عادت مرور سیاهه ی بلند بالا و حقیقتا سیاهِ خود، عبرت گرفتن از کارِ خود، به دنبال حساب و کتاب اعمال، و به نوعی گوش سپردن به نصیحت گرانقدرِ « موتوا قبل ان تموتوا »، شخص حقیر سراغ یادداشت های گذشته اش میرود تا فراموش نکند از کجا به کجا رسیده و چه ها برسرش آمده که حالا شده «این» . بند اول حکایت عجیب تازه از اینجا شروع میشود. سالک از همه جا بیخبر، هنگام مرور اتفاقات از سر گذشته اش، چنان حیرت میکند که باورش نمیشود همه آنها مربوط به خود اوست. چشم ها را تنگ و گشاد میکند تا مگر در حین عمل تطابق، معجزه ای از غیب کلمه ها را پس و پیش کند اما دستی از غیب نمیرسد. زمان، معجزه ی چندسویه اش را پیش-تر از این روی همه چیز اعمال کرده است؛ دگرگونی.

بند دوم اعجاب حکایت ما آنجا اتفاق میفتد که سالک با پیگیری روند اتفاقات می بیند درست و دقیقا بعد از تمام زنده-باد ها و مرده-باد ها در قبال باورهای خودش و دیگران، جوری که خودش اصلا متوجه نشده - احتمالا همان دست غیبی که بالاتر در راه بوده ، اینجا به مقصد رسیده و سالک را هول داده توی گود - وارد آزمونی سخت و پرُ پر و پیمان شده که به شرط سربلند بیرون آمدن، پاسخ صحیح آزمون همان موضوع مورد مدح و نکوهش مذکور در آن برهه ی زندگی سالک بوده.

مَثل میزنم. یادداشت زیر برای دو ماه پیش است. و من باورم نمیشود که بعد از این خطابه ، چطور به دام حبّی دنیایی و سنگین گرفتار آمدم؛
| زمام نفس را در دست گرفتن، همان یگانه سخن خداوند در تمام شریعت هاست که به هر ایما و اشاره ای، تا یک جا باز میشود بندگان را مورد خطاب قرار میدهد که : «آهای این متقین، ای تقوا پیشگان، ای کسانی که عقل میورزید، حواستان باشد و هشیار باشید که یک وقت زمام امور وُ جان وُ مال وُ نفَس و زندگی را به بهای شهوات، یک جا از کف ندهید. » شما حتما بهتر از من واقفید که منظور از شهوات ، فقط آن شهوات نیست! بلکه منظور همه ی حبّ و بغض آدمی ست که با استفاده ی نابخردانه، او را به پستی میکشد و پیش از همه چیز، در خود کوچک و خوار میکند.|

و جریانات دیگری از این دست که همه به همین منوالند.
اما اینکه من چطور این آزمون هارا پشت سر میگذارم خودش عجیب الحکایة دیگری ست که شرح طویل اش بماند برای بعد.


P.s : دست غیب جوری برگه های سیاهه را جلوی رویمان روی میز کوبیده و حق قانونی و شرعی اش را مطالبه کرده که منِ سرگردان و شرمزده حتی نمیتوانم یک لحظه نگاه از برگه ها بگیرم و به کتاب های قطور علوم پایه نظر کنم. حالا چه کسی قرار است بجای من امتحان دهد و جزو سه نفر اول دوره شود را دیگر خدا میداند.

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۴۶
شفق