شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

اینها، همه شکل عمیقی از انسانی ست که میخواهد انسان بماند. اگر که پیش از آن انسان باشد البته.

آخرین مطالب

۹ مطلب با موضوع «آفتاب از میان ابرها» ثبت شده است

دنیا ذات عجیبی دارد. در وصف آن اشاره به همین طمع سیرنشدنی برای اثبات خودش بر هرچیزی که در آن میلنگی، مرددی، جنگ داری، یا برداشتنش میبالی، بس. دچار آن خصلتِ همواره و شدیدا خاموشی در خودم شده ام که طی آزمون های گذشته فکر میکردم کلهم نیست و بر سیستمم نصب نشده از ازل. در این چند روز، عین سگِ مجروحی که در خیابان ها بی سرپناه شب و روز بگردد، مقابل هر رهگذر دمی تکان دهد و پارس کند، دنبال راه نجات باشد و نیابد و دست آخر از زور بی حالی و شدت صدمه، به کناری بیفتد و نفس های آخر را به با امیدواری بی فرجامی بکشد، به هرچه چنگ زدنی بود چنگ زدم و به هر حمایلی، آویختم. اما هیچ کدام بارم را نگه نداشت. غمم را نکشید.

من آدم تعریف کردن غمم برای دیگران نبوده ام هیچ وقت. اما حالا دارم میترسم رفیق. نه برای تحمل بار سنگینی که دلم را فشرده میکند. میترسم از اینکه دیگر اشیاء هم با تمام روابط عمیق بینمان سرباز بزنند از شریک شدن در غمم. میترسم از خودم که همین اندک میل به اعتراف در مقابلشان و پایین گذاشتن بار روی دوش را هم از دست بدهم. از چیزی که به آن تبدیل میشوم میترسم. از دنیایی که هیچ رقمه غمم را تقسیم نمیکند میترسم. از این همه ترس، کم آورده ام رفیق ..
۱ نظر ۰۵ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۴۷
شفق
رشته ی مسیر ذهنی ام درمورد مرد تاریخ، سیر جالب و عجیبی ست. معمولا سناریو از این قرار است : ما در ذهن، هرکدام جداگانه به موضوعی فکر میکنیم (چه مرتبط به هم، چه غیر مرتبط) و روزها از آن میگذرد سپس، در زمانی که هیچ کدام انتظارش را نداریم، آن امواج ماورایی در دنیای فراتر ذهن، شکل مادی به خود میگیرند و به دنیای حقیقی راه پیدا میکنند. مثلا امواج تبدیل میشوند به کتاب مورد نیاز او که همیشه آن را میخواسته اما نمی یافته و من ندانسته همان را به او هدیه میدهم، و یا میشوند استاد درس معنوی ای که من مدام در ذهنم طلب میکردم و او بی خبر پیشنهادش را میدهد.
نیروی مقدسی بین ماست، که جنسیت و زمان و مکان را بی معنی میکند. حتی اگر این جمله اغراق آمیز باشد (که نیست) میتوانم جمله را تغییر دهم به: نیروی مقدسی بین ماست، که از ارکان چهارچوب بندی شده، معنای دیگری بیرون میکشد. بین ما همه چیز رقیق است. یک پراکندگی منظم (یا بهتر بگویم یکجور نظم در بی نظمی!) که به ذهن فرصت و شورِ آفرینش میدهد. آنوقت در تهیِ این فاصله، ما فرصت میکنیم چهارچوب ها را با معنای دیگری که در دنیاهای خودمان رسا و دلپذیر و نرم است، بچینیم و تفسیر کنیم.
همه چیز امروز در آن اتاق کوچک، شبیه یکی از قطعه های شوپن بود. لااقل برای منِ شوپن دوست، ترجمان یکی از آنها بود. نوکتورن شماره ی 21، یا مازورکای شماره 67، موومان اول؛ ظریف، بی نقص، فرا زمینی، قابل لمس، نادسترس، پر شور، نیازمند زمان، پر از تفسیر، گرم و منبسط.

P.s : جدیدا متوجه شدم پای ثابت تمام خاطرات خوشم، سرما است. یعنی هرچیزی که توی ذهنم به عنوان روزهای خوب ثبت شده، در یک روز سرد اتفاق افتاده. امروز هم، روی پل طبیعت، با یک لا لباسی که پوشیده بودم، یکی از روزهای خوبِ سردِ در ارتفاع بود که آن بالا دود خوردم، باد سرد پوست گونه هایم را برد، نوکتورن شماره 20 توی گوشم خواند، به اقامتگاه کهنه، لرزان، جویده، عاجز و مردنی خانم ووکر گوشتالو رفتم و با بابا گوریو آشنا شدم، به ابرها با حاشیه ی نارنجی براق در انتهای آسمان نگاه کردم، به گذشته رفتم، به تقدیر فکر کردم، چند زوج سرحال و از دنیا بی خبر در بغل هم دیدم، دلم میخواست چای داغ بخورم اما نخوردم بجاش تا نمایشگاه گل و گیاه رفتم و از دور تماشا کردم، پله های راه خروجی را به مثابه ی آغاز راهی جدید پایین آمدم، نفس عمیق کشیدم، سوار اتوبوس شدم، و به خانه برگشتم.

۰ نظر ۲۹ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۲
شفق
زندگی واقعا در زمان هایی، اتفاق هایی را برایت رقم میزند که باورت میشود سرنوشت تو، یک تقدیر خاص و تنها مربوط به خودت است. وقتی چرخ گردون به اینجا ی داستان زندگی میرسد، انگار دیگر مهم نیست اجزا و وسایل شکل دهنده ی حلقه ی ارتباطی تو با جهان خارج چه باشند. تو خودت تبدیل میشوی به یک جزء مهم از این ارتباط یکپارچه و مدار را تکمیل میکنی. انگار پاذل گمشده ی تصویر بزرگ خودت هستی و سرجایت جا می افتی.
در پنج شنبه ای که گذشت، هیچ فکر نمیکردم تعطیل شدن کلاس هماتولوژی زودتر از موعد همیشه، تاخیر های اندکم برای سوار شدن اتوبوس و مترو، به همراه زمان کوتاهی که برای خریدن دو کاغذ کادو و چند پاکت نامه صرف شد، اجتماع کوچک از شبکه ی بزرگی ست که قرار است مرا به ملاقات زنی ببرد که با وجود جسم فرونشسته ی شصت و خرده ای ساله اش، معنایی عمیق و وسیع از قدرت روح را با خود همراه دارد. آن هم در پیاده رو، درست قدم زنان جلوی من. و آن هم به واسطه ی یک گربه ی خوش رنگ و لعاب سفید با لکه های درشت قهوه ای روشن بر بدنش. میپرسید چطور؟ شرح میدهم.
پیاده رو را گرفته بودم راست شکمم و به معنای واقعی سر در گریبان، با امید ها و ترس هایم میتاختم. خانمی را دیدم به فاصله ی بیست قدم پیشتر از من، با چند کیسه میوه و لوازم خانه جلو میرفت. به عادت همیشگی بررسی پاها، کفش ها و کیفیت قدم های دیگران وقت راه رفتن، داشتم قدم های زن را نگاه میکردم (استخوان تیبیا پای راستش کمی پرانتزی، اما کفش هاش، کتونی های به رنگ خاکی، و عجیب مهربان و آشنا بود.) که گربه ی مذکور میو-میو کنان از کناری وارد صحنه شد. گربه هی جلو رفت، پیش پای زن ایستاد میو کرد، هی برگشت مرا نگاه کرد میو کرد! این کار را چند بار تکرار کرد. تا اینکه زن ایستاد و برگشت ببیند که گربه دقیقا دارد چی کار میکند. برای من هم جالب بود. زن گفت: «گربه ی شماست؟» گفتم: «نه» . گفت: «مال من هم نیست.» بعد خنده ی شیرینی کرد و گفت: «اما گربه ی قشنگیه» . حرفش را تصدیق کردم. ناخداگاه چند قدمی با هم رفتیم. اصلا یادم نیست منِ فراری از گرم گرفتن های اینچنینی در خیابان وُ هر نوع گفت و گویی با آدم هایی جدید، چطور با زن تا سر کوچه حرف زدم. خواستیم با تعارف «خوشحال شدم» سر کوچه از هم جدا شویم که دیدیم خانه هایمان در یک کوچه است! فیلمی تر از این نمیشد. جفتمان لبخند-طور بودیم. درست وسط کوچه ایستادیم و به گمانم نزدیک به نیم ساعت حرف زدیم! میپرسید از چه؟ خیلی چیزها. از باور و ایمان محکم به جهان و آفریننده اش، اینکه چطور شوهر جوانش، وقتی بچه هایش سه و پنج ساله بوده اند یک روز در مطب سکته میکند و تمام میشود، تمام این سالها مثل سرو سربلند و راست ایستاندش، اینکه بیست و نه سال استاد دانشگاه ایران بوده و چه زحمت ها کشیده و جلسات وُ سخنرانی ها ارائه داده، از بزرگترین آرزویش برای رسیدن به انتهای خلوص انسان بودن، از درک معنای حقیقی زندگی، مرگ، غم، عشق و معجون عجیب همه ی این ها باهم و لاجرعه سرکشیدنش، از تلاش تلاش تلاش، باور باور باور، امید امید امید، و از هرچه خوبی و اصالت است که در وجود آدمی پیدا میشود. بین حرف هایش، بریده بریده چیزهایی میگفتم اما دلم نمیامد فرصت شنیدن او را با حرف های بی ارزش از دست بدهم. من فقط شنیدم. در آخر تنها گفتم: «چقدر به دیدن آدمی مثل شما نیاز داشتم. شما برای من، نمومه ی کامل یک انسان هدایت شده اید.» خندید و با عزّت نفس پر بار و رسیده ای که در ادامه ی آرامش و صدق درون بدست می آید، حرف مرا تصدیق کرد که یعنی « بله. من هدایت یافته ام. چون در تمام زندگی ام به غیر از باورهایم به چیز دیگری عمل نکرده ام.» نمیخواستم از دستش بدهم. برای همین خواهش کردم که اگر مقدور است باز همدیگر را ببینیم (فکر کن من!) . با مهربانی گفت که روزهای زوج سرش خلوت است و من میتوانم یا به خانه و یا به انجمن ادبی هنریشان که خود او نیز دبیر آن است، بروم. من حقیقتا در آن لحظه دو بال کم داشتم که آن را هم دارا شدم، با انرژی زیاد خداحافظی کردم، و نصفه ی کوچه را تا خانه دویدم.

۱ نظر ۱۱ آبان ۹۴ ، ۲۳:۱۳
شفق
خب، نمیدانم در همین لحظه این تویی که واقعا دارم نامه را برایت مینویسم یا نه. اما انقدر برای گفتن ساده ترین کلمات، صغرا کبرا های عجیب و غریب چیدم و هی لب گزیدم، سکوت کردم که مبادا حرف اشتباهی را بزنم، که انگار آفازی بروکا گرفته ام. معنی و مفهوم کلمات را میفهمم اما نمیتوانم سر همشان کنم تا مثل کبوترهای نامه رسان، با پیام های کوچک و بزرگ من به دست دیگران برسند. حس میکنم روحم یخ زده. باد سرد و گزنده ای را که از آن بلند میشود حس میکنم. اما هیچ کدام از این حرف ها را نمیخواستم بزنم. برای کاری دیگر آمده بودم که باز میبینی گیر خودم افتادم. در ساعت 12:05 بامدادی که باید یک خوابِ پنج ساعته را شروع میکردم برای فردا راس شش بیدار شدن و رفتن به کلاس پاتولوژی غدد، اینجا پشت میز قهوه ای سوخته ی نسبتا شلوغم نشسته ام، و فکر میکنم نادر ابراهیمی چه حرف خوبی زده وقتی گفته :

« قلب، مهمانخانه نیست که آدم‌ ها بیایند، دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند.
قلب، لانه‌ ی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد.
قلب؟ راستش نمی دانم چیست،
اما این را می دانم که فقط جای آدم های خیلی خوب است! »


راست گفته. تو اینطور فکر نمیکنی؟


۰ نظر ۱۰ آبان ۹۴ ، ۰۰:۱۸
شفق
اقیانوس بزرگی میبینم با امواجی مهیب قدرتمندانه بر ساحل فرو میریزد. دمی آرام میشود، دمی خروش میکند و لحظه ای بعد گویی از بستر خود به تنگ آمده باشد طغیان کرده سر به آسمان میگذارد. مردان و زنان نسل های گذشته و اجداد از یاد رفته در صف های منظم در آب غوطه ورند. تا جایی که دریا در افق به آسمان میرسد صف ها پایدار اما کمرنگ و محو دیده میشود. گویی نیرویی بزرگتر و ماورائی، نیرویی که قادر بوده بر امواج سهمگین اقیانوس فائق آید و آنها را در خود آرام معلق نگاه دارد، دستی بر کار گرفته و همه را تا گردن در آب فرو کرده. بدون هیچ اثری از قدرت اراده و تصمیم گیری، در هر موج دسته دسته بالا و پایین میروند. آنها از گذشته سر برآورده اند اما نه با شکلی مشخص، بلکه به صورت صدایی مبهم، نگاهی غائب و خیره، دهان هایی کوچک و خاموش که فرو افتاده است ؛و همین ها کافی است تا به انسان حس وحشت گیر افتادن و بلعیده شدن در زمان القا شود. در آنطرف اما سرزمین دیگری ست بر خشکی.
مرز این دو سرزمین بی انتها، بین موج های مالامال از نسل های گذشته که به هر برخوردشان به ساحل گویی حریص میشوند تا از روی یکدیگر بجهند و بر آن زمین شنی چنگ بیندازند تا خود را نجات دهند، و در طرف دیگر، ساحل آکنده از صفوف آیندگان که منتظرند به حرکتی و اشارتی پایت را بلغزانند، به اقیانوس خورنده ی گذشتگان پیش-کش ات کنند و هرچه زودتر جایی در این مرز زندگانی برای خود بیابند، همان حیاتی ست که من، با وسواس، دلهره، گاهی با حواس پرتی و گاهی با سرمستی در آن یک به یک قدم برمیدارم. مثل اسب بارکشی که چشم- بند پوشیده باشد تا از هراس دنیای عجیب اطرافش نیاشوبد، دست بر چشم میگذارم تا از ازدهام دنیاهای پیرامونم در امان باشم. در این راه همراه های دیگری را میبینم، آنها هم پیاده و رهرو. بعضی جلوتر، بعضی عقب تر، بعضی چون من چشم بند دارند و در جستجویی چیزی هستند که نمی یابند، و بعضی دیگر به غفلت چشم بند ها را گم کرده اند. قدمی به راست و قدمی به چپ متمایل میشوند و بی آنکه تلاششان برای راه رفتن نتیجه ای داشته باشد و قدمی به پیش ببرتشان، از جای خود منحرف شده و به اقیانوس منتظر و حریص افتاده اند.

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۴ ، ۰۰:۰۳
شفق

شریک! تو نه از وجود اینجا با خبری نه میدانی که من چقدر در روز و هر موقعیتی که دست میدهد به یادتم. تو را از مانیتور توی چادر مشکی و کتونی ساده و آبی ات میبینم که با لبخند از ته دلی به دوربین نگاه میکنی. چهره ات، یک چهره ی معمولی، کنار باقی دخترهای عکس روی بدنت سوار است. حتی حالت ایستادنت هم ساده است. همه چیز تو، از جایی که بی طرف می ایستی و نگاه میکنی نشان دهنده ی یک دختر ساده و پر انرژی ست. اما میدانی آنچه در این بین فرق میکند چیست؟ میتوانم ساده و رمانتیکش کنم و در یک کلمه بگویم قلب تو. اما خودم میدانم که این بی انصافی ست و بیشتر از آن بازی با کلمه است. اما بذار اینطور تعریف کنم. از برکت داشتن پدر و برادری ماشین-دوست و ماشین-باز، اطلاعات ماشینی من از همان بچگی به روز و بالا بود. چیزی که برایت تعریف میکنم از آرزوهای زمان خیلی نوجوانی من بود و به روت نیاور که هنوز هم هست. همیشه بهترین تیونینگ ماشین در ذهن من مربوط میشد به یه شورولت درب و داغون که ظاهرش میگوید به درد اوراقی میخورد اما موتورش، موتور یه لامبورگینی خفن است با صفر-صدِ ده ثانیه. دوربین دقیقا عین این فیلم های آمریکایی از اینجا وارد صحنه میشد که شورولت داغون(یعنی من) پشت چراغ قرمز ایستاده، همان موقع یک لَنسر قرمز شیک و خوشگل هم وارد میشود و کنار شورولت می ایستد. اینجا راننده ی لنسر به سرتاپای شورولت داغون و البته راننده اش(من) نگاه پوزخند زنانی می اندازد و نیشش به تمسخر باز میشود. راننده ی شورولت(باز هم من!) هم نگاهش را با یک لبخنده گل گشادتر پاسخ میدهد که یعنی صبر کن وُ ببین. ماشین ها در همان جا ایستاده گاز میدهند و با صدای اگزوز ها برای هم کُری میخوانند تا اینکه در یک لحظه چراغ سبز میشود. قبل از اینکه دوست لنسر سوارِ ما به خودش بیاید، شورولت با همه ی آن درب و داغونی ظاهرش از زمین میکَند و دِ برو. دوربین با آخرین صحنه ی دهان بازمانده ی لنسر-سوار، گرد و خاک عظیم بلند شده در آن محل و دور شدن وُ محو شدن شورولت، قاب تصویر را ترک میگوید و تمام. حالا این آرزوی ماشین-بازانه را چرا اینجا و برای تو دارم میگویم؟ همیشه دلم میخواست همان آدم موفقی باشم که بدون جلب توجه، و مخفیانه، درحالی که همه انگشت به دهان میگویند :« مگر این هم جزو آدمیزاد بود اصلا؟» صحنه را ترک کنم. میخواستم ظاهرم پیکان ساده و قراضه ای باشد که کنار خیابان پارک است اما موتورم باید ابَر-موتورِ فضایی می بود که هیچ کس به گردش هم نمیرسد. اینکه چقدر و چطور این کار را تا به حال کرده ام بماند برای بعد اما چیزی که اینجا به تو میگویم این است رفیق، تو برای من، آرزوی برآورده شده ی نوجوانی ای. همان پیکان قراضه ای که اگر کسی فقط میدانست چه موتور مهیبی آن تو خوابیده، شبانه می آمد و میدزدید اصلا!

کاش باخبرت کنم از حرف هایی که در خلوت و وقت آسودگی با چاشنی تو مینویسم. میدانی که من رمانتیک-باز خوبی نیستم. اکثر کارهایم در سکوت و حرکت تنها میگذرد. غالبا فکر میکنم کمال رابطه را به انتها رسانده ام وقتی طرف مقابلم را با تمام طعم ها و جزئیات در ذهن زنده می یابم بدون اینکه سیگنال مادی و هر نوع وسیله ی ارتباطی این بین دخیل باشد. این خوب است یا بد؟ برای ما که عادت داریم به گفتن و شنیدن، اینطور سکوت کردن و در ذهن طرح ریزی کردن حتما جرم بزرگی است که مُهر «تو به ما اهمیت نمیدهی» و «تو بی عاطفه ای» بر حکمش میخورد. بذار بخورد. این خودخواهی من اگر هزارتا عیب داشته باشد، یک حسن بزرگ دارد و آن این است که آنهایی می مانند که باید بمانند. چه چیز بهتر از این؟ 

شریک واقعا برای غ. خوشحالم. داشتن یک دنیای شاد دخترانه که در آن بدون فکر-اضافه کار میکنی، لاک میزنی، میخندی و تمایل به دل بُردن از پسرها داری، خوشی ساده و شیرینی ست. از آخرین زمانی که آرزو کردم همچین دخترکی باشم زیاد گذشته اما میدانی این مضحکانه ترین و بچه گانه ترین آرزوست؟ و حتما میدانی چرا؟ نه برای خوب و بد کردن خودم و دیگری. بلکه برای عمل خودم. چون من اگر ادعای دنیای فراتر دارم پس باید چیزی که ارائه میدهم هم به همان نسبت فراتر باشد. هست؟ میدانی سعی دارم چه بگم؟ دانستن، ضرورتِ رنج کشیدن است اما دلیل آن نه. پس تو حق نداری رنج این ضرورت را با حسرت خوردن برای چرایی موضوع مضاعف کنی. باید استفاده کنی و بری تا جایی که میخواهی، اگر مدّعی داشتن ذهن فراتری. حواست باشد که نگفتم آدمِ بهتر/فراتر. گفتم ذهن فراتر. و تو بهتر میدانی که چطور این دو همیشه هم لازم و ملزوم هم نیستند.

تو از درد این روزهایت که ادعا میکنی خیلی هم دردت نیاورده که هیچ و اصلا حسی هم بهش نداری حرف میزنی و من میخندم. نمیتوانم جلوی خنده ام را بگیرم. تو هیچ وقت نمیگی چرا میخندی؟ اما برای اینکه دلت ناگَه آزرده نشود میگویم: «برای این میخندم که من از همه ی این چیزهایی که میگی لذّت میبرم.» میگویی: «چه بهتر. بخند. حداقل من عذاب وجدان ناراحت کردن تو را نمیگیرم دیگر.» اما گمان میکنم ته منظور مرا نفهمیده ای. رفیق لذّت میبرم چون تو، درست داری آن نوعی از رنجِ شریف را بر دلت میگیری که ناب تر و جانسوز تر از آن سراغ ندارم برای تربیت روح. رنج تو، رنج کلام پرمغز شهید سید مرتضی آوینی ست: «رنج، آوردگاهی است که جوهر وجود انسان را از غیر او جدا میکند.» من میخندم چون دارم راه رفتنت را میبینم از همینجا، بعد از تمام این قدم های سست و لرزان نوپا بودنت. و کمی هم حسودیم میشود از اینکه رَبّ عجب چوب کاری کرده و یک دوره ی آموزشی سفت و سخت برای پرورشت گذاشته. حسودی ام میشود رفیق و بهت می بالم و بعد از آن همان بادِ سابق را به غبغب می اندازم که : «ببین خدا چه رفیق دلبری نصیب ما کرده. عجب خوبیم ما! »

ببین دنبال بهانه بودم که یکجوری، یکجایی حرف هایم را بزنم. برای همین بند-بند این نوشته شده یکیش در مدح و ستایش تو، یکیش هم در نکوهش من.
با اتفاق شوکه کننده ی فوت دختر استاد، بیشتر از هروقت دیگری به این فکر افتادم که اگر همه ی این چیزهای سرگرم کننده و مُسکّن را از من بگیرند، چه می ماند؟ من بیشتر به عمق فاجعه فرو رفته ام؛ من بدون کالبد جسمانی ام، چه در روحم به عنوان همراه و همنشینی که تنگاتنگ با جسم من بوده ، جا گذاشته ام؟ چه چیز خوبی قرار است آنجا پیدا شود که اگر همین حالا این مرحله از زندگی ام تمام شد و به خواست حضرت حق، به دیار باقی شتافتم، با آن سرم را بالا بگیرم و بگویم: «این بود کار من در این دنیا» ؟! چه؟ حالا عملا و قانونا رسیده ام به دلیل پر-تفکرت برای ندادن کنکور ارشد امسال. گفتی: «میخوام بشینم در این یک سال فکر کنم ببینم اگر درس را از من بگیرند چه از من میماند؟ از بچگی همیشه درحال دویدن بودیم، به کلاس بعدی، امتحان بعدی، کنکور بعدی .. میخوام ببینم من بدون این ها چی ام؟ هیچی؟ » و چه خوب گفتی، چه خوب درنگ کردی.

این حرف ها سر دراز دارد. بگذار در این نیمه شب بعد از یک روز حقیقتا آدم-انداز (تو بگو فیل-انداز) که خواب پشت پلک هایم منتظر نشسته، یک سر دراز حرف را به بلندترین شاخه ای گره بزنم که دستم به آن میرسد و از محضر شریفت مرخص شوم تا عجالتا از دستم در نرود و بعدا بیایم سر فرصت گره ها را یکی یکی باز کنم ؛
چنان موشکافی ریز و زاویه ی دید با نگاهی متفکرانه و حلّاجی های پدر دربیار را به اتفاق جایی یافتم که حقیقتا نفس از من بُرد. سر و کله زدن با چنین چیز غیرعادی و غیر یکنواختی، برای منی که بزرگترین ویژگیم Openness (ترجمه ی خوبی برایش پیدا نمیکنم) است، میتواند بزرگترین هیجان و مهیب ترین رنج-گاه زندگیم باشد. میدانی حرفم چیست؟ چنین زیبایی هولناکی، چنان مسئولیت هولناک تری به همراه دارد که تو برای از پسش برآمدن شاید مجبور باشی کل زندگی ات را هزینه کنی. ولی میدانی مهم چیست؟ اینکه لحظه ی آخر پاسخت به سوالِ «آیا این همه ارزشش را داشت؟» چه باشد. من حالا نقش آن تماشاچیِ تنها نگاه-کننده به بازیگرانی را دارم که در نور بی نظیر صحنه، با لباس هایی فاخر و برازنده حرکت میکنند و از اینجا که من نشسته ام، آنها دارند بهترین نقش زندگیشان را رقم میزنند. اما از آنجایی که آنها دارند روی آن قدم برمیدارند، این یک تلاش ماهرانه و جسورانه ست برای ادامه ی حیات. تلاشی که به لذّت سکر-آور حرکت دست ها و پاها در میان هوا، و به خستگی غیرقابل رفعِ همیشه دونده بودن ختم میشود. اما، انتخاب من چیه؟

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۳۳
شفق

امروز وقتی کتاب «گام های کلاسیک برای پیانو» را به مرد تاریخ دادم و او با حالت خنده و گله ای شیرین اخم کرد و گفت: «پس خانم چرا اولش برام چیزی ننوشتید؟» حس کردم هیچ کدام از تلاش ها و عواطف خالص و به دور از آلودگی ام نسبت به او، هدر نرفته. آن حسّ نازک و دلپذیر دیده و فهمیده شدن توسط دیگری - و نه هر دیگری، که مردی با حسی غریب، که روحش بهشتی ست پنهان در پرده ای پیچیده و پوشیده از چشم ها - در سکوتی نرم چون سایه ی خنک درختی تنومند در گرمای سوزان آفتاب، بر من نشست. دربرابر چنین پاداش بزرگی که به ازای خریدن کتابی کوچک ، به من ارزانی شده بود چه باید میگفتم؟ تمام نیروهایم را جمع کردم و گفتم:« شما باخبرید که من هیچ وقت نشده کتابی را بدون نوشته ، ولو درحد یک نیم-خط به رسم یادگار، به کسی هدیه کنم. همین که منشی از پشت میز مرا برای ورود به کلاس فراخواند یادم افتاد که ای دل غافل! فراموش کردم خطی بنویسم آن هم برای یکی از ارزشمندترین آدم های زندگی ام. امتحان جامع مرا سخت به خود مشغول کرده و میدانم که این یقینا و به هیچ وجه بهانه ی خوبی نیست. اما ..» مرد تاریخ دوباره با لطفی سرشار، لبخند زد و گفت: « هیچ ایراد ندارد. بگذارید یکبار هم یک کتاب بدون نوشته از شما داشته باشم، خانم.» نمیتوانستم گفت و گو را بیش از این ادامه دهم. من آدم خوبی برای موقعیت های این چنینی نیستم. قلبِ مالامال از عواطف، کلمات محدود و ناقص، و حسّ شرمزدگی ام از سخن گفتن در برابر چنین روح بزرگی، مرا در حفظ سکوت مصمم میکند. به گفتن «ممنونم» و به معذرتی کوتاه بسنده کردم.

باقی کلاس به تمرین درس Rondo از Clementi تا مترونوم 152 گذشت. 
ضمن خداحافظی و طی تمام آن مسیر طولانی با اتوبوس و قسمتی هم با تاکسی تا خانه، فکرم مشغول کلمه ای بود. و آن کلمه، مثل سبدی بزرگ که غلتان بر چرخ های خود، از راهروهای فروشگاهی عبور کند و هرچه دلش بخواهد را در خود بریزد، در راهروهای ذهنم حرکت میکرد و تمام اطلاعات، داستان ها، خاطره ها و جمله هایی را که به خودش مربوط میشد از قفسه ها برمیداشت و روی هم میچید. حسّ مبهمی داشتم. قسمت تاریک وجودم که از رنج کشیدنِ من لذّت میبرد، داشت همه چیز را به هم ربط میداد تا از یک غفلت درظاهر ساده و فراموشی، به بناها و ویرانه های بزرگتر برسم و بیفتم در هزارتو. با روش هایی که برای دفاع از خودم در برابر خودم یاد گرفته ام، درنهایت جوری مهارش کردم. اما آن کلمه در ذهنم ماند و آن، «حسرت» بود.

۰ نظر ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۲
شفق
دلم میخواهد بهترین کلمات روحم را بیرون بکشم و طولانی ترین جمله ها را با نت ها بسازم. اجرا کردن قطعات دیگران، هرچند که سعادت شنیدن صدای روحشان بعد از این همه فاصله ی زمانی که ما را از هم تفکیک کرده و آن ها را به ابدیت و مرا به اینجا رسانده ، خوشبختیِ نایاب و شیرینی ست اما، گوش هایت را عادت میدهد به «همیشه» تنها شنیدن دیگران و نه شنیدن خود. شما به من بگویید ما به جز در مواقع سرزنش ها و اتهام نفس ها ، کی شده که به روحمان گوش کنیم و صدایش را بی مانع بشنویم؟ جز اندکی از ما، که خود را خوب میشناسند و به روحشان اجازه ی رفت و آمد در سطح جسم را میدهند، منصف اند، در ناخوشی ها بجای سرزنش و گرفتن گوش ها برای نشنیدن حقیقت، روح را به مبارزه و بلند شدن ترغیب میکنند و در خوشی ها با فروتنیِ همراه با فتانتی ظریف و به دور از خودبینی، قسمت های روشن روح را باز بینی میکنند و به خود با ناز و طرب میگویند که: «هان! خسته نباشی ای همیشه همراه و خدمتگزارِ بی جیره و مواجب من. میدانستم از پسش برمیایی. حالا دیگر استراحت کن. از اینجا به بعدش با من.» غیر از این اندک «ما»، مگر باقیِ مان انقدر برای شنیدن کم توقع ترین، پرکار ترین و باارزش ترین قسمت وجودمان فرصت داریم؟

به قول دوستی، به خودم میگویم آی ای فلانی ..
«روزها گر رفت گو رو باک نیست» اما نگذار این بی-باکی تو را به مرز بی تفاوتی و قدرنشناسی ببرد. بی-باک باش همانطور که مردان خدا باکشان به دنیا و مکافات هایش نیست. بی-باک باش همانطور که کوهنورد در تمنای رسیدن به قلّه خطرهای مرگبار را به جان میخرد و بی-باک باش همانطور که روح نوپایت وقتی از آسمان فرود آمد بی-باک بود.

به خودم قول بی-باکی میدهم و البته سخت کوشی، تا بیش از این نیروهایم به هدر نرود. زمان را از یک طرف به چنگ بگیرم، روحم را اول سرجایش کمی آرام کنم و بعد بروم پشت پیانو، با ناز و نوازش، و اگر نشد حتی با دعوا و کتک به حرف بیارمش. باور کنید بچه های شرورِ مدرسه، باهوش ترین بچه ها هستند فقط کسی به حرف هایشان گوش نداده. منم که نقش آن مربی دلسوز و نکته-بینی را دارم که دلم میخواهد شرورترین بچه ی کلاس را به راه بیاورم و با مهربانی بهش بگویم: « ببین باهوش دوست داشتنی! دخترکم/پسرکم، هزارتا راه هست برای اینکه هوش و ذوقت را در آن بکار گیری و پایه بریزی برای بزرگترین پل های جهان که آدم ها و آرامش را به هم وصل میکند. تو بیا دردت را بگو. باقی اش با من. تو فقط حرف بزن تا راه برایت نمایان شود .. »


پی نوشت: اگر این شانس را داشته باشید که یک زمان، در یکی از روزهای ماه رمضان، با ده نفر از دوستان صمیمی دبیرستانتان از افطار تا سحر بشینید خاطره تعریف کنید و از صدای قهقهه هایتان، همسایه با خوشرویی بیاد در بزند به صاحبخانه بگوید: « من دو تا بچه ی شیطون دارم که به زور خوابیده اند. اگر لطف کنید کمی آرام تر بخندید ممنوم میشم.» و شما از بعد آن بین خنده های بلندتان هی هیس-هیس کنید و باز بیشتر بخندید، و دمیدن صبح را از گوشه ی پنجره تماشا کنید، درحالی که هنوز حرف ها تمام نشده و خواب به چشم ها ننشسته، در لحظه ی کوتاهی بعد از مرور تمام کارهایی که کرده اید، قلبتان پر از شادی میشود و میگویید الحمدالله.
۰ نظر ۲۵ تیر ۹۴ ، ۲۰:۱۰
شفق

مرد تاریخ میگوید: «تو هیچ وقت نمیتوانی همزمان در دو مطلوبت در اوج باشی.» و عالیجناب همان لحظه در ذهنم پاسخ میدهد: « تو میتوانی در لحظه، نه تنها در دوتا، که در هزار تا مطلوبت در اوج باشی، فقط کافیه بلند شی و نگذاری ثانیه ها بیخودی از تو گذشته و دنبال هم بدوند.» عالیجناب را خوب میشناسم. با عتاب ها، سرزنش ها، جای تازیانه اش بر روحم و حقیقت گوی هایش بزرگ شده ام. میدانم وقتی میگوید کاری را میکنیم، یعنی همان کار را باید بکنیم. برای همین ناگهان به هیجان می آیم و به مرد تاریخ با شعف میگویم: « آقای ق. نظرتان با روزی دو ساعت تمرین پیانو چطور است؟ مهم نیست امتحان ها چقدر طول میکشند و آیا من برای تنظیم کردن این زمان دو ساعته باید شب بیدار بمانم یا نه، فقط میخواهم پیانو بزنم و دیگر هیچی مهم نیست.» مرد تاریخ شادمانی چشم هایش را کنترل میکند و میخواهد جوری به نظر برسد که سقوط کردن یا درخشیدن شاگرد برایش هیچ فرقی نمیکند. از آن مدل مردهای نازنین است که همه چیز را به غایت میرساند و در نظرش آن چیزی که درست است، همیشه درست است و باید انجام شود بدون اینکه نتیجه ی بدست آمده - که گاهی حاصلِ پیچیده ای ار روابط و اتفاقات است نه صرفا حاصلِ خالص تلاش آدم - روی اصل هایش تغییری ایجاد کند. با این وجود با خودداری از صندلی کنار پیانو بلند میشود. بالای سرم می ایستد و با کنترل صدای پر هیبتش ادامه میدهد : «خانم نکنه معجزه شده؟ به هرحال برای ما این زمان خیلی خوب است. حالا من نمیدانم باید با شما از کجا شروع کنم! خیلی وقت است به این زمان نیاز داشتیم. چرنی کار کنیم یا classiques favoris ؟ یا میخواهید مترونوم هانون را ببریم بالا؟ شما مرا متعجب کردید و من نمیدانم باید از کجا شروع کنیم. دو ساعت تمرین بهترین زمان برای تمرین است. پایه ی تمرین یک دانشجوی موسیقی. » روی صندلی جابه جا میشوم و با لبخند میگویم: « هرجور شما صلاح میدونید. از هرجا که بگید شروع میکنیم.» از کلاس میرود بیرون و با کلاسیک فاوریز - البته باید با تلفظ فرانسوی بگویم فاوُغییه - برمیگردد. سوناتین اول بتهوون را شروع میکنیم. و من در یک هفته ی آینده انقدر پیانو میزنم که دستم را از درد نمیتوانم باز کنم. اما لبخند میزنم. این دقیقا همان دردی ست که من میخواهم. به روحم نظم میبخشد و آن را صبور میکند.


مرد تاریخ میگوید: «نگران نباش خانم. هرکس نتیجه ی انتخاب هایش را میبیند. و این انتخاب ها در هر لحظه اتفاق می افتد. بگذار آنها در انتخاب هایشان باشند و شما در انتخاب هایتان.» روی آن صندلی کوچک دلم خالی میشود. یادم میفتد که چه روزهایی گذشت و من درست درگیر همین مسئله بودم و به انتخاب هایی فکر میکردم که ثانیه به ثانیه باید با شهامت برگزینمشان :

اگه تو ذهنت هیچ مهاری براش نذاری یجوری افسارتُ به دست میگیره که دیگه باید یه گوشه وایسی شاهدِ جفتک انداختن، رم کردن، چهار نعل رفتن، یونجه خوردن، بی کار و بی عار نشستن و حالا همون یونجه ها رو دوباره بالا اوردنُ نشخوار کردن وُ در کل، شاهدِ اعمال حیوان دردنده-خو وُ پر از غریزه ی وحشی-گری باشی که در تنِ انسان به کمال خودش میرسه و در حد اعلا پست میشه. مشخصا پست شدن ، در کالبدی که انتخاب کردن، استراتژیِ هر لحظه شه ، میتونه به مراتبِ عالی خودش برسه! همونطور که به آسمان رفتن از همون انتخاب و همون تن آغاز میشه و با آرام گرفتن کنار خدا به اوج میرسه.
من دارم چی کار میکنم ؟
خب میگم . من همونطور که نظاره گرِ صحنه ی دلخراش گرسنگی شدید اون حیوون و دویدن و پوزه کشیدنش به هر چیزِی که مثل غذا به نظر برسه و تلاش خجالت آورش برای سیر شدن به قیمت خوردن هر ماده ی لجن باری هستم، به روی فرشته ی خاموش نشسته لبخند گرم و امیدوار کننده ای میزنم که « نگران نباش. نوبت توام میشه. صبر، عزیز دلِ من، صبر کن! » ...


مرد تاریخ میگوید: «برای موسیقی دو متُد در دنیا وجود دارد. یکی اتریشی و دیگری روسی. اتریشی ها میگویند برای یادگیری پیانو باید هر چه اتود در دنیا هست را بزنی و بعد که همه را عالی اجرا کردی حالا بروی سراغ قطعه. اما روس ها میگویند ما اتود و قطعه را با هم جلو میبریم و حتما اصرار نداریم که دانشجو باید همه ی اتود های دنیا را قبل از اجرای قطعه زده باشد. ما به هر تکنیک سختی که در قطعه رسیدیم، همان یک میزان، همان یک خط را میکنیم اتود. برای همین به طور کلی اجرای قطعات در موزیسین های روس، بسیار شفاف و سر ضرب است. اما میدانی من چه میگویم خانم؟ این دو روش خیلی مطلق است. من روشی انتخاب میکنم از تلفیق این دو. نه روس کامل نه اتریشی کامل. اولی زیادی سخت و خسته کننده است و دومی، بعضی جاها دست را خالی میگذارد. ما قطعه میزنیم و اتود، و زیاد هم میزنیم. بعد هر میزان که گیر کردیم، آن میزان را میکنیم اتود و هزار بار اجراش میکنیم تا بهترین و شفاف ترین اجرا از تک-تک میزان ها را بدست بیاوریم. » من همانطور که به حرف هایش گوش میکنم ، به روزهایی فکر میکنم که دیگر استاد را نخواهم داشت و او برای ادامه ی تحصیلات موسیقی به بلژیک میرود. به روح بزرگ بسیار درک کننده اش فکر میکنم و از ته قلبم شاد میشوم که با او ملاقات کردم. اینجا دیگر عالیجناب ساکت است و قدردان.


- Romance شماره یک. بتهوون با فرمان Quasi allegretto از نوازنده ی بینوا خواسته قطعه با سرعت 168 اجرا شود.

من الان کجام؟ مترونوم 100.

آیا تا هفته ی دیگر به 168 میرسم؟ امیدوارم.

۰ نظر ۲۳ تیر ۹۴ ، ۲۲:۰۴
شفق