شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

اینها، همه شکل عمیقی از انسانی ست که میخواهد انسان بماند. اگر که پیش از آن انسان باشد البته.

آخرین مطالب

روایت یک تصویر ناتمام

سه شنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۲۷ ق.ظ
مدتی است به دنبال سرچشمه ی بخش بزرگی از علایق خودم میگردم اما هیچ درک درستی از آن نمیابم. شیفتگی بی حد و حصرم به تصویرهای بزرگ به کیفیتی که در ابتدای امر بیننده از سادگی و کلی بودن تصویر، فریب یک مفهوم تکراری و کم مایه را میخورد. بنابراین نگاه گذرایی به آن می اندازد و بدون معطلی سراغ طرح های بعدی میرود. اما این تصویر، نقشی جادویی، از ریزترین و جزئی ترین زیبایی های ظریف و دقیق است، که قلمو در به تصویر کشیدن کوچکترین مفاهیم آن فروگذار نکرده. خطوط چهره ها و انحنای دست ها بخوبی بیانگر حالات و نیّات صاحب خود هستند. اما تمام این خطوط، مثل کدها و رموز نامرئی اند که تنها وقتی نمایان میشوند که در مقابل ببینده ی عهد شده، و صاحب حقیقی خود قرار گیرند. از این منظر که بگذریم، محتویات اصلی تصویر است که مرا گیج میکند. در کتاب «سه آهنگ ساز» رومن رولان با آن بیان قوی و زیبا، زندگی سه موسیقیدان موزار، برلیوز و واگنر را مختصر و مفید شرح میدهد. تصویری که نویسنده از این سه نابغه پیش روی ما می گذارد بسیار دقیق و قابل تامل است اما، بین این سه، تصویری که من در مقابل آن درنگ میکنم و کدهایش را میخوانم همان موضوع سردرگمی من است که در جست و جوی چرایی آنم.



موزار، همان روح چابک و جسوری ست که زندگی را یکسر سرکشیده اما از میان این معجون عجیب، طعمی جز شادی، شیفتگی، شادابی روح و ایمان برای چشیدن برنمی گزیند «موزار یک مومن است، ایمان استوار و آرامی دارد که او را آزار نمیدهد؛ او از این ایمان چیزی نمیگوید، بلکه از جهان شیرین و گذران دم میزند. از جهانی که او را دوست دارد و میخواهد جهان نیز او را دوست بدارد.»،«گاه میان روح فردی و خدای درونش، گفت و گو های ملکوتی درمیگیرد، خاصه در مواقعی که روح فرسوده، به محراب دست نیافتنی خود پناه میبرد. این دوگانگی روح و نیروی اهریمنی آن، همه جا در هنر بتهوون دیده میشود. اما روح بتهوون، تند، هوسباز، افسانه خواه، و شوریده است. روح موزار، جوان و لطیف است و گاه از فرط حساسیت خود رنج میبرد، اما دلنشین است و رنج خود را در جمله های موزون می سراید، و سرانجام درحالی که از میان اشک هایش به لطف هنر خود و جذابیت خویش لبخند میزند، سرخوش میشود.» این موزار است. این روح جوان میتواند هرکجای زندگی جزو علاقه مندی های من بحساب بیاید اما میدانم رابطه ام با او، در سطح خواهد ماند و طولانی نخواهد شد. واگنر، که رومن رولان وقتی برای اولین بار در کودکی به سیرک زمستانی میرود و قطعاتی از او را میشنود، درباره آن مینویسد «حس کردم شور و عواطف مافوق انسانی مرا فراگرفته است. نفحه ی نیرومندی، روح تازه در من دمید، و دلم را از شادی و اندوه سرشار ساخت .. به نظر می آمد که قلب کودکانه ی مرا کنده اند و به جای آن دل یک قهرمان را گذاشته اند.. و من تنها نبودم. پیرامونم، روی چهره ی کسانی که پهلویم نشسته بودند، عواطفی را که خود حس میکردم منعکس میدیدم. کیست که این حالات یک تالار کنسرت، این قیافه های بینوا، که آثار بیمایگی و فرسودگی از یک زندگی بی هدف و بیهوده، روی بیشتر آنها دیده میشد، این چهره های خاموش و افسرده را که در چند لحظه، از روان ملکوتی موسیقی جان میگرفتند، مجسم کند؟ همه ی اینها به نوبه ی خود پرشکوه، خشن و موثر بودند.» چه کسی میتواند واگنر این «موسیقیدان مبتکر، کلاسیک و جانشین مستقیم بتهوون، وارث نبوغ قهرمانی و روحانی او، نفخه ی حماسی او، شور ماوراء طبیعی او، ضرب های جنگی، فرازهای ناپلئونی و زرمی آهنگ های او» را ستایش نکند؟ واگنر، همیشه جانب عقل را نگه میدارد. یک مرد بزرگ با «عظمت روح، علو طبع، قدرت اراده و خاصه و وحدت اخلاقی». او انتهای چیزی ست که روح کمال طلب من در لحظه های نیرومندی خود، تصویرش را میبیند و مشتاق است خود را به او نزدیک کند. یک الگوی محکم و مطمئن برای راهبری.
اما سومین و آخرین تصویری که مرا به درنگ واداشت و به این سردرگمی و تمایل به دانستن چرایی تاملم در مقابلش انداخت، تصویر برلیوز است؛ «یک آدم گندمگون جنوبی، با موهای بسیار مشکی و چشمان پر حرارت.. چشمان گود و نافذش گاه از پرده ی اندوه و ضعف پوشیده میشد. یک چتر بزرگ زلف که به صورت سایبانی متحرک بالای نوک یک مرغ شکاری بود. یک پیشانی بزرگ که در سی سالگی نیز آژنگ هایی بر آن پدیدار شده بود، دهانی بزرگ و ظریف با لب هایی فشرده، چانه ای برجسته و صدایی نسبتا جدی داشت. شیوه ی سخن گفتنش یکسان نبود. گاه تند، بریده بریده، برآشفته و گاه، راز دل گو، و اغلب، خشن و خویشتندارانه بود. شوقی به راه رفتن، کوهنوردی و ولگردی داشت و آن را تا شصت و پنج سالگی در خود نگه داشت. بنیه ای قوی داشت اما با کارهای دیوانه وار و ریاضت کشی های خود، با دویدن زیر باران، با خوابیدن در هوای آزاد و حتی روی برف، آن را مختل کرد. در این بدن کوهستانی، نیرومند، بی ظرافت و بردبار، یک روح سوزان و ناتوان وجود داشت، که قوی ترین، پایدارترین، عذاب انگیزترین احساس آن، احتیاجی دردناک به مهر و نوازش بود.» تمام جزئیات مربوط به شخصیت و زندگی برلیوز، زنگ خطر ریشه ی قدیمی یک تفکر را در ذهنم به صدا در می آورد. روح «ناخوش، متزلزل و آشفته ی آمیخته به یکی از دلیرانه ترین نبوغ ها» همان کشتی درحال حرکتی ست که مرا به سوار شدن و ماجراجویی کردن در اقیانوس بزرگ زندگی آن شخص دعوت میکند. برلیوز سرگشتگی آمیخته به رنج و زیبایی ست. در کتاب خاطراتش مینویسد «نمیدانم چگونه این درد پایان ناپذیر را مجسم کنم .. در پیرامون سینه ی پرآشوبم، خلئی ایجاد میشود، آنگاه به نظرم چنین می آید که قلبم زیر فشار یک خواست مقاومت ناپذیر، بخار میشود و میخواهد از فرط انبساط متلاشی گردد. سپس پوست همه ی بدنم دردناک و سوزان میشود. از سر تا پا سرخ میشوم. در دلم می آید که فریاد بزنم. دوستانم حتی کسانی را که به دلداری من، به نگه داشت من، به دفاع از من، به جلوگیری از نابودیم، به جلوگیری از زندگیم که به هر سوی روان است، علاقه ای ندارند، به یاری بخوانم. در خلال این بحران ها، انسان به فکر مرگ نمی افتد، نه، در این هنگام حتی اندیشه ی خودکشی هم تحمل پذیر نیست؛ آدم نمیخواهد بمیرد؛ برعکس، میخواهد زنده باشد، حتما میخواهد. حتی میخواهد به زندگیش هزاربار نیرو بخشد؛ این استعداد معجزه آسایی برای خوشبختی ست. استعدادی که چون بی مصرف مانده، برانگیخته میشود و جز با لذّت های شگرف، خرسند نمیگردد. استعدادی که با فرط حساسیت مربوط است. این حالت اندوه نیست، اندوه دیری بعد می آید... اندوه عبارت است از انجماد همه ی این حالات - حتی در حال آرامش، در روزهای یکشنبه .. آداجیوهای سنفونی های بتهوون، بعضی از صحنه های آلچست و آرمید گلوک، یک آهنگ از اپرای تلماکوی او، شانزلیزه های ارفه ی او، حمله های شدیدی از همین رنج در انسان برنی انگیزند. اما این شاهکارها، پادزهرشان را، با خود دارند. چشم ها را از اشک سرشار میکنند و انسان آرام میشود.آداجیو های پاره ای از سونات های بتهوون، برعکس، کاملا اندوهناک و غم انگیزند. در این آثار هوا سرد و تاریک است. آسمان از ابر پوشیده شده و باد شمال با صدای خفه ای میوزد ..»
این موضوع برای من از دو جهت قابل بررسی ست. اول، آیینه ی تمام قدی ست که در بعضی قسمت ها جای تصویر برلیوز مینشیند و من خودم را در آن میبینم. این مرا میترساند و بیشتر از همیشه به فکر فرو میبرد. دوم، همان علاقه ی گاه غیرقابل کنترل من، به آدم هایی با خصایص برلیوز است. در این محضر، من همان قهرمانِ شخص سرگشته، متزلزل و آسیب دیده، و نجات دهنده ی او از تاریکی هستم. با اولویت قهرمان درون "حامی"، آماده به کمک رسانی. شبیه یکجور نیاز برای درمانگری؛ "دستت را بده تا خوبت کنم.» اما کدام آدم سالمی عاشق افراد آسیب دیده میشود، و برای کمک به آنها کل زندگی اش را میگذارد؟ بله فقط پرسفون است که میتواند در جهان زیرین، عاشق زندانبان خود، هادس شود. و متاسفانه یا خوشبختانه، این یکی از جنبه های شخصیت من است. اما چالش بزرگتر اینجاست که " من تو را خوب کردم. از تاریکی در آمدیم، بعد از آن چه؟" پاسخ به این سوال انقدر مهم است که میتواند مرا وادار کند همه ی مبناها را خراب کنم و از اول شروع کنم به ساختن، یا تعمیر.


- تمام قسمت های توی پرانتز از کتاب «سه آهنگساز، نوشته ی رومن رولان، ترجمه ی دکتر حمید عنایت» است.

۹۴/۰۸/۱۹
شفق

نظرات  (۱)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی