شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

اینها، همه شکل عمیقی از انسانی ست که میخواهد انسان بماند. اگر که پیش از آن انسان باشد البته.

آخرین مطالب

۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

He is the calm of the storm, the chaos of my serenity, my devil and my God.

                                                                             - Lynette simeone.



by Anne Magill .


۱ نظر ۲۸ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۳۰
شفق


اگر راهی وجود داشت که با آن میشد مردگان و ارواح را دید و با آنها گفت و گو کرد، باور کن هرچه که بود انجام میدادم تا به اندازه ی زمان یک چای خوردن با شوپن گفت و گو کنم، که فقط با حیرت زل بزنم در چشم هاش و بپرسم «چطور؟» و او پا رو پا بیندازد و در یک کلمه بگوید «ساده» و همه چیز را در همین یک کلمه برایم آغاز و تمام کند. و تا من بیام خودم را در ابعاد کلمه اش جمع و جور کنم، باد شدیدی از بالا به شکل عمودی بوزد و او را محاصره کند. در سحر شدگی و درماندگی من، درحالی که موسیقی او از جایی ناپیدا به گوش میرسد و با شدت افت و خیز باد، بالا پایین میرود و نواخته میشود، پرده ای از کهکشان ها، و طرح درهمی از سحابی ها به شکل هاله ای دایره‌وار، شوپن را احاطه کند و در همان لحظه همه چیز محو شود. جوری که از خواب بپرم و از سبز شدن و گل دادن دست هام، مطمئن شوم که تا بهشت رفتم و بازگشتم. بعد از این خوشبختی بر پهنای صورت اشک بریزم و دوان دوان پشت پیانو بشینم. بدون اینکه هیچ کدام از قطعه ها را از قبل حتی دشیفر کرده باشم، شروع کنم به اجرای والس شماره سه، والس شماره هفت، بیست و هشت پرلود پشت سر هم، چهار شِرزو، چهار سونات، به ترتیب تمام اتودهای اپوس ده و بیست و پنج، تمام نوکتورن ها، و در آخر این نمایش اعجاب انگیز را با بالاد اپوس بیست و سه به پایان برسانم. با اجرای آخرین نت از جا بجهم. بدون اینکه حتی یک قطره عرق بر پیشانی ام نشسته باشد. سبک باشم و لبخند مبهمی صورتم را گرفته باشد. پیانو را بردارم با دست، بگذارم توی جیب شلوارم. از خانه بیایم بیرون. خانم همسایه مرا ببیند و سلام کند، من با همان حال مسخ جوابش را بدهم، و از آنجا که میروم دیگر هیچ کس هیچ وقت مرا پیدا نکند. خانم همسایه آخرین نفر روی کره ی زمین باشد که مرا در کالبد موجود ذی حیّ ای دیده. از آن پس گم شوم، در کوه ها، بر نوک قله، قعر اقیانوس، روی برف ها، در دل آتش، وسط موج ها، بالای شاخه ی کاج ها، و در تمام سوراخ سمبه های دیگرِ زمین، پیانو را از جیبم در آورم و موسیقی همان نقطه را ثبت کنم. و در آخر روزها و ساعت ها انقدر به این کار مشغول باشم که به چرخه ی طبیعت باز گردم و از من، چیزی نماند جز صدای سحرکننده و دوری که در همه جا شنیده میشود.

* ریشه لاتینِ noct به معنای شب و euphoria به معنای سرخوشی یا خوشحالی و هیجان شدید را با هم قاطی کردم، شد این کلمه ی جدید الوصول nocteuphoria که کاملا مناسب حال این دست پست های من است؛ سرخوشی/مستی شبانه.
۰ نظر ۲۷ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۰۹
شفق
چنین بهار سرمستی را پیش از این هرگز ندیده بودم.
وقتی در پیاده رو راه میروم حس میکنم با طبیعت مخلوط شدم. همه چیز به تنم مینشیند. بین مولکول های هوا قسمت میشوم. شاید دویست سال دیگر وسیله ای اختراع کنند که بتواند ذرات آدم ها را از بین مولکولهای هوا جمع کند. آنوقت معلوم میشود که چطور من اشتباه نکردم، چطور بین زمین و آسمان پخش بودم و زندگی کردم.

و همینطور هرگز ندیده بودم که در وقت دوست داشتن چقدر احساساتم میتواند شدید باشد.
۰ نظر ۲۶ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۱۵
شفق
خیلی چیزها را بدون تصمیم رها کرده ام. تصویر همیشگی ام ملکه ی منضبط و صلح جویی بود که برای داشتن کشوری آرمانی، هرچه دارد فدا میکند و برای رسیدنِ هرچه زودتر و بهتر به این مهم، همه چیزش را قربانی میکند، حتی اگر آن قربانی، شریف ترین و وفادارترین فرمانده ی لشکرش بود. موضوعات بررسی نشده، تصمیمات ناگرفته، کارهای مانده روی زمین، اتفاقاتی با عواقب غیرقابل پیش بینی معادلاتی بودند که نظم ذهنی ام را بهم میریختند. همه چیز باید مرتب میماند. میز درست چیده میشد، ذره ای خاک روی پیانو نمیشست، روابط بر پایه ی مشخصی (که محورش حفظ فاصله با هر دیگری و دوری جستن از هر نوع آدمی بود) پیش میرفت، درس ها منظم خوانده میشد و همه چیز در این دایره ی مطلق شکل میگرفت.. اما حالا درست نقطه ی مقابل خودم شده ام. همه ی آن معادلاتی که حل نکردنشان برایم هزارتوی فکری بود خیلی راحت گوشه کنار ذهنم مانده اند و همزیست شده ایم با هم. یکجور دلهره آوری همه چیز را رها کرده ام به امان خودش. و میشود گفت تقریبا هیچ کنترل مستقیمی که نتیجه ی خردگرایی و عقل ورزی باشد، روی هیچ گذاره ای ندارم. افتادم روی آن موج جوانی «لذّت و غریضه و تجربه و هرچه باداباد» که مثل سیل همه را در همین سن ها یک بار با خودش میبرد و معلوم نیست کجا تحویل ساحل بدهد.

چیزی که هست، درمورد نوشتن هم این اتفاق افتاده.
میخواهم از اتفاقات زیادی که افتاده و می افتد بنویسم، میبینم به نقطه ی نانجیب خودسانسوری رسیدم. منی که همیشه فرار میکردم از این کار خیانت‌بار . دلیلش هم این است که تصویر ملکه طورم را کوبیده ام بالای طاقچه و انقدر بهش زل زدم که آن تصویر شده همه ی چیزی که از خودم به یاد می آورم. بخواهم غیر از آن به چیزی فکر کنم، نگاه کنم، گوش کنم، حس خلاء میکنم. میترسم. انگار از بچه ی دوساله ای عروسکش را گرفته باشند. بجای اینکه خودِ جدیدِ دِرتی را بیرون بریزم، مثل آدم های بزدل، به تصویر قاب شده ام مینازم و بجای اینکه با بیرون ریختن هر آنچه حالا هستم، موضوع را بغرنج تر از اینی که هست نکنم، خودم را سانسور میکنم تا نبینم.

نوجوان که بودم برای چنین تله های روحی ای، سرکشی های بیشتر میدانستم. راه های بیشتری بود برای اینکه رام شوم و به راه برگردم. موهام را با ماشین از ته میزدم، به پیاده روی های مرگ بار میرفتم، خودم را توی کتابخانه با درس ها حبس میکردم، انقدر پیانو میزدم که از درد دست مجبور باشم قرص بخورم، یک مدت عزلت نشینی میکردم و هیچ کس را نمیدیدم، کلاس درس اخلاق میخواندم و به عرفان مشغول میشدم، با عبادت های طولانی شب زنده داری میکردم تا آفتاب از پشت پنجره بزند، مطیع میشدم و به الگو ها پایبند میماندم، گاهی هم دیوانه میشدم و میرفتم کت شلوار و کروات میخریدم و باهاش میرفتم به عروسی هایی که رودربایستی داشتیم .. خلاصه با هر طرحی که میشد، از خودم خلاص میشدم و دوباره تا مدتی حالم رو به راه بود.

اما حالا انگار حرفه ای تر شدم و دیگر این روش های ایزوله ی خالص جواب نمیدهد. باید ناخالصی داشته باشد. که یا پیداش نمیکنم، یا میکنم اما پیدا نکردنش به نفع همه ست! جالب است که در چند ماه گذشته، خیلی اتفاقی و به دنبال حرف های دیگر، با دوستانی که فکر میکردم خط قرمزهای بیشتری داشته باشند، درمورد بعضی از این راه ها، مثل قضیه ی دراگ و انواع و کیفیتش صحبت کردیم. من از تجربه ی قرص خوابی که خوردم و آنچنان "های" ام کرد گفتم و ته بحث به این نتیجه رسیدیم که ما همه شناگرهای ماهری هستیم و همان بهتر که آب نمیبینیم! وگرنه از هول حلیم، یهو میزنیم به دل اقیانوس و آنجا یا کوسه میخورتمان یا زیرپایمان خالی میشود و همان درجا غرق میشویم.

- شاید برای رها شدن از این خودسانسوری، برگردم به اینجا و تجربه ی روزانه نویسی را شروع کنم. هرچه باداباد.

۰ نظر ۲۶ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۵۲
شفق
داشتم خیلی آرام و خوب از این مینوشتم که بعد از دیدن سه گانه ی «پیش از طلوع»، به این فکر میکردم که همیشه دلم میخواست اگر کتابی مینویسم، همچین کتاب دیوانه ای باشد. کتابی که به همه چیزش فکر شده. تمام ریزه کاری ها، صحنه ها با دقت و ظرافت چیده شده، آن همه هوش در رد و بدل کردن دیالوگ ها، انتقال احساسات ( و صد درصد اگر قرار بود کتابی باشد هم سطح دیوانگی های فیلم، کار خیلی سخت تر بود. البته آن هم به دو دلیل. وگرنه من از آن دسته طرفداران «کتابی» هستم که ترجیح میدهم از یک داستان مشترک، اول کتابش را بخوانم، بعد فیلم را ببینم. و آن دو دلیل؛ اول اینکه کتاب، موسیقی ندارد. و این تلّه ی حرفه ای و حقیقتا شکوهمندانه ایست که میتواند همه چیز به خورد ببینده بدهد. و دوم اینکه، در کتاب تو تصور مجسمی از نگاه و لمس نداری. فقط همین دو. حتی نمیگویم صدای خنده و لحن صحبت. تو هرچقدر هم درمورد کیفیت نگاه قهرمان داستان بخوانی، جای دیدن یک نگاه نافذ، از یک انسانِ در لحظه متحرک را نمیگیرد که با گردش چشم ها روحت را سوراخ میکند. و کدام دوربینی ست که نتواند از لحظه ی لمس پرزهای بدن معشوق ، زاویه مناسبی پیدا کند و موهای دست و پای ما را، همان آن بر همان دست و پا سیخ نکند؟! حالا که جبهه ی من کاملا مشخص شد برگردیم سر بحث اصلیمان؟) مکث ها، نفس ها، واکنش های بموقع، جوری که انگار در تمام ثانیه ها موسیقیِ سیالی در جریان است. 
داشتم از این لذّتی که بردم مینوشتم، و با فکر کردن بهش و ایده پردازی درموردش، لذّت را دو چندان میکردم؛ که شاید یک روز همچین کتابی نوشتم و از شوق و ذوق، قبل از تمام شدنش، هزار بار تا همان نقطه را از اول خواندم و نتوانستم از آن جلوتر بروم (دقیقا نقطه ای که همیشه در ساختن ملودی توش گیر میفتم. با ملودیم که خیلی کیف کنم، توی خیال و روایت و احساساتم که فرو بروم، محال است از آن میزانی که توش گیر کردم، یک نت حتی جلوتر بروم. استُپ! انگار همه چیز در همان نقطه تمام میشود. از جلوتر رفتن میترسم؟ نمیتوانم لذّت تک تک اجرای نت ها تا رسیدن به همان نقطه را رها کنم و به ادامه فکر کنم؟ بله. هم اولی هم دومی. اما مهمتر از این ها خودم میدانم مرضم چیست. از پایان دادن به روایتم، از ترسیم چیزی که دلم میخواهد تهش باز باشد و به هرجا که من، هر وقت که تصمیم بگیرم، هر وقت که بخواهم، و تا هرجا که بخواهم برود ، بدم می آید. میخواهم آن را درست در جایی که هنوز برای ادامه دادنش شوق مرگ باری دارم رها کنم. انگار اگر اینکار را با آهنگم بکنم، آن را خالص تر کرده ام. حسّم را پخش کرده ام. نگه داشته ام. محافظت کرده ام) و کتاب رها شده ام، بر صفحات سفید، بر هوا، از چشم هایم بیرون ریخته، تا ابد همانطور ناتمام و معلق در هوا می ماند .. داشتم درمورد تمام اینها فکر میکردم که ، آهنگ how deep is your love بعد از دور هزارمی که پلی شده بود، خسته م کرد. رفته م قطعش کنم و بزنم آهنگ بعدی که چشمم افتاد به آهنگ autumn از max richter . هوس کردم در فضای سردش قدم بزنم. پلی کردم. و ناگهان انگار مغزم، گرامافون قدیمی ای باشد که دیسک های مختلف را بخواند، و حالا بعد از تمام شدن یکی از آن دیسک های گرد بزرگ، صفحه را با دیسک دیگری عوض کرده باشند، و موسیقی منجمد کننده ای بپاشد به هوا و بر همه چیز رنگ دیگری دهد، افکارم و لذّتم، بکل پرید و رنگ اتاق عوض شد. از ارتعاش موسیقی تازه پلی شده ام، یکی از ایده های قدیمیم ناگهان آن وسط ظاهر شد که؛ چقدر هیجان انگیز و دیوانه وار است اگر نوع مرگ هرکس، داستانی مربوط به شغلش باشد. متخصص اونکولوژی با سرطان خون، جراح با  آپاندیسیت حاد، پلیس با شلیک گلوله، راننده با تصادفی فجیع، حامی حیوانات با حمله خرس و ... بمیرد. درواقع آخرین پاذل زندگی هر نفر، که همان نوع مرگ اوست، اتفاقی باشد مرتبط با شخص، که در آن دیگران را نجات داده، سخنرانی کرده، دستور داده، دعوا راه انداخته و کنشگر بوده. چیزی که میخواهم این است که جایگاه گناهکار و قربانی عوض شد. میخواهم آخرین نقش زندگی هرکس، طرفِ دیگر داستان زندگی همیشگی اش باشد. گوی را بچرخاند ببیند داستان از نقطه ی مقابلش، یا نقطه های دیگر با زوایای دیگر حتی، جایی که همیشه «دیگران» در نقش های مختلف قرار میگرفتند، چطور است. راننده ای که زده یک نفر را کشته و در لحظه خشم و حسرت و پشیمانی و اتهام نفس را با هم تجربه کرده، حالا توسط دیگری زیر گرفته شود، و در لحظات کوتاهی قبل از مرگ، با پوست و استخوان بفهمد آنکه کشته بود، چه کشیده و چطور تمام کرده. 
خیله خب دوستان اینطوری نگاه نکنید. ما که به هرحال قرار است بمیریم. خب اینطوری که من داستان مرگ هرکس را چیدم، کمی منصفانه تر نیست؟ نمیخواهید حداقل در آخرین لحظه، واقعا جای «دیگری» باشیم، بفهمیم چه بر سرش آوردیم و نقشمان را عوض کنیم؟ 

متوجه منظورم شدید یا نه؟ همه ی این چیزهایی که بالا به هم بافتم، سعی داشتند در نهایت شما را به اینجا بکشانند (البته احتمالا غیر مستقیم! ) که ؛
موسیقی، دراگ است. یکی از آن نوع خوب های طبیعیش هم. که هرچه آرامتر بکشی، هایترت میکند. مزه مزه افکار را بیرون میکشد. داستان های اتفاق نیفتاده را برایت با آب و تاب تعریف میکند، دورها را نزدیک میکند، نزدیک ها را توی بغلت می اندازد، دروغ ها را به شکل داستان در می آورد و از حقیقت افسانه ای میسازد. 
خواستم نوشته را به این پیام اخلاقی به پایان ببرم که؛
حالا که متوجه کلک داستان شدید، دیگر گول چیزهایی که میبینید را نخورید. این نوشته، این داستان، این نقاشی، این طرح، این ابراز احساسات دلفریب، معلوم نیست از اثر کدام صدای مسحور کننده توی گوش قهرمان رو به رویتان خلق شده. پس، به خالص بودن همه چیز شک کنید. چیزهایی که میبینید را زود باور نکنید. چه برسد به چیزهایی که نمیبیند، مثل من و افکارم و این کلمات. 
بله خواسته ی قلبی ام چنین پایانی بود، اما اگر میخواهید بدانید این نوشته، در آخر با چه نوایی پایان یافت من به شما میگویم با Consolation No. 3, S. 172 از فرانتس لیست عزیزمان. برای همین، حال سینوسی این پست در آخر ختم به خیر شد با آنجایی که نامجو میگوید؛
شاد باش، ای عشق خوش سودای ما ...
۱ نظر ۱۲ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۲۴
شفق
همیشه تئوریک وار میدانستم رابطه ها میتوانند دیوانه وار باشند و تعریف های دو دو تا چهارتایمان را به هم بریزند (درواقع شفاف تر بگویم ذهنیت قطعی ام در مورد رابطه اگر میخواست در قالب واژه قرار بگیرد قبلا، آن واژه اول و آخر همین یکی بود؛ هرج و مرج) اما این آگاهیِ تنها پذیرفته و دانسته ، که هنوز به شکل دانش و فهم درنیامده بود، مثل تمام تئوری های دیگر به شکل موج ثابت پربسامدی که از یک فرکانس مشخص و یکنواخت خارج نشود، یک گوشه از حجم عظیم دانسته هایم را اشغال کرده بود و فقط «بود». بدون هیچ ارتعاش و لرزشی که بر موجودیت زنده و پویای آن دلالت کند. 
اما حالا که فرکانس ها پر انرژی شده اند و با طول موج کوتاه، فاصله ی بیشتری را در آن واحد طی میکنند، و مثل یک موجود ذی-حیِّ کاملا طلبکار ، خواسته ها و حقوق تمام این سالهای خاموشی و بی صدایشان را از من مطالبه میکنند، دارم میفهمم در آن زمان تئوریکی و خامی هم، مخم چه خوب کار کرده و چه کلمه ی درخور ماهیت و ارزشی برای این مفهوم حالا بیشتر تجربه کرده ، ساخته و یافته. 
هرج و مرج یعنی خروج از زمانی که به تو محدود شده و کش آمدن بین بیست و چهار ساعت ها، هفت روز ها، و سی روز ها. طوری که همه، در حین تند گذشتن و لذّت-ناک بودن و خوب چرخیدنِ سکرآوری، به درازای ابدیت بکشند. حسی مثل ماندن بین دو آوا، از یک لحظه ی ارتعاش صدا. مثل دو ماهی که، به دویست سال گذشت، بس که پر جان بود و وقار داشت. به تقویم نجومیِ یکی از سیّاره های کشف نشده ی کهکشانمان شاید.
۱ نظر ۱۰ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۱۰
شفق

[ Peter Gabriel - My Body is a Cage ] 


My body is a cage
that keeps me from dancing with the one I love
but my mind holds the key ...

۲ نظر ۰۳ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۳۲
شفق