شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

اینها، همه شکل عمیقی از انسانی ست که میخواهد انسان بماند. اگر که پیش از آن انسان باشد البته.

آخرین مطالب

۱۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

اگر زمان درحدود یک سال پیش ایستاده بود و من هنوز آدم اولِ تیر ماه پارسال بودم، بدون شک این چند هفته ی مانده به علوم پایه به عنوان یکی از کندترین و سخت ترین روزهای عمرم ثبت میشد. مثل یک حادثه ی مبدا که زمان را به تاریخ های بعد، و قبل از خودش تقسیم میکند. اما من در این شرایط، دارم به سخت-جانی خودم میخندم و اعتراف میکنم که عجب کلّه-شقم و به قول ما تُرک ها، چه «جان و جیریق» ـی دارم. من آدم یک سال پیش نیستم. آن صحرایی که منِ در ظل آفتاب، در پی سرابی در طولش قدم بر زمین کشیدم و گذشتم، و آن کوهساری که من بر شیب عمود صخره هایش پا نهاندم و گذشتم، و آن قلّه ای که مسیر صعودش را نصفه-نیمه پیمودم و در آخر به بلندی کم ارتفاعِ قلّه مانند دیگری رسانیدم که الحق اگر به بلندای قلّه ی مقصد نمیرسید اما چیزی از آرامش و زیبایی از آن کم نداشت، و همه ی این پیمودن ها و گذشتن ها، چُنان جانم را در کوره انداخت وُ سوزانید، که حالا دیگر حقیقتا غرق شدن در انباشتگی کتاب ها و درس ها مرا نمیترساند. این ها که چند ورق کاغذ است! حالا هی میگویم: «کاش همه ی مشکلات مثل دادن آزمون علوم پایه باشد.» و بعد انگار کسی ایرادی گرفته باشد از جمله ام در جواب خودم میگویم: « آخر تو - این تو دقیقا کیست؟ - که نمیدانی من از کجاها گذشته ام. نمیدانی ..» بگو سال گذشته انگار همانی بوده است برای من که سربازی برای مردها. یادآوریش قلبم را میفشرد اما رهایی نداریم. از هیچ چیز.

- سرتاسر امسال، تا همین دقیقه، لذّت بود و رنج بود. بی انصافم اگر نگویم که لذّت و شادی بیشتر بود. شاید هم این سیستم دفاعی حافظه است که خاطرات رنج ها را کمرنگ میکند و آنچه در تصویر کلی از گذشته میبینی خوشی و لذّت است. نمیدانم. فقط میدانم اگر لحظه ای بوده، در تهِ تهِ دو طرف طیف بوده. لذّت و رنج را با هم چشیدن، چه مزه ای دارد؟ بهتر از این مگر طعمی هست؟

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۵
شفق


صبح که از خواب بیدار شوم، یک بار دیگر از خودم میپرسم: «مگر ممکن است در آب پریدن و خیس نشدن؟»
و به خود خواهم گفت: «اگر خیس نشدن، پس چه؟ ماندن و در این آفتاب سوختن. بپر. بپر. تا دیر نشده. خیس شو.»


۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۱۳
شفق

یک. صدای ناگهانی کشیده شدن لاستیک ماشین و در ادامه اصابت شی ای بزرگ به شی ای دیگر از اتوبان کنار خانه، رشته ی افکارم را میبُرد. خدای من! این برای دومین بار در این هفته است که چشم هایم را بسته ام، با چند نفس عمیق ضربان تند شده ی قلبم را به آرام شدن تشویق کرده ام و با خودم گفتم: «چقدر از زندگی در شهر بیزارم.» دارم به همین جمله فکر میکنم که صدای بعدی بلندتر از قبل از جایم میپراند. نمیدانم این ماشین ها و این مردم چه مرگشان شده. فکر کنم از پرواز در آسمان ناامید شده اند که اینطور بنا گذاشته اند به پرواز روی زمین. نمیدانم باید به کدام مزیت زندگی در شهر فکر کنم که در همین لحظه و در همین ساعت از شب، خانه را به قصد بیابانی در ناکجاآباد ترک نکنم. نتیجه ی آلودگی هوا را که الان نمیفهمی و فقط اگر خوش شانس باشی، سنت بالا نباشد و مرض قلبی-ریوی نداشته باشی، در بهترین وضع این ریه های بیچاره اند که دچار آنتراکوز میشوند. اما آلودگی صوتی مگر تحمل-کردنی است؟ این همهمه و شلوغی جانِ مرا به لب میرساند. این سرعت مرا فلج میکند. من نمیخواهم بدوم. میخواهم بنشینم، دو زانو و برای ساعاتی طولانی فقط تماشا کنم. دویدن کار شیر و پلنگ است! تماشا کردن و گوش سپردن کار من است. میخواهم انقدر در طبیعت به سکون برسم که وقتی سر بلند میکنم به آسمان، حرکت کهکشان ها و چرخش مدور ستاره ها را ببینم. صدای رشد علف ها را بشنوم و بوی رنگ سبز و زرد برگ ها را در پاییز و تابستان ببلعم. میگوید سخت نگیر. قبول من سخت نمیگیرم اما جواب دِین بزرگم به بدن سالم و روح شعله-ورم که درمقابل خدمت های بینهایتشان به من، کمترین حق، یعنی چنین دیدنی ها و شنیدنی هایی خالص و اصیل را از من میخواهند چه کسی میدهد؟

دو. همانقدر ناممکن که آب ریخته شده بر زمین را قطره-قطره جمع کنی، و همانقدر سخت که ناگهان به غفلت مشت باز کنی و تمام آن قطره ها دوباره بریزد بر زمین. و به اندازه ی هردوی این ها، حماقت-بار. چه میشود کرد؟ در آخر هم مشکل گشای کار حضرت رحمان است که دستِ بالا برده ات را هزاران بار دوباره پرتر از آب میکند. حتی بیشتر از خواسته ات. پر از دریا میکند.

سه. همیشه شریک.ز میگوید بدترین رفتارهای آدم برای نزدیک ترین افراد زندگیش است. چرا؟ چون هرچه شعاع ارتباطی ات با دیگران بیشتر میشود، دایره بزرگتر میشود و هرچه آن بزرگتر باشد، فاصله بیشتر است و نقاب گذاری ها بر چهره بیشتر. چون خوب به نظر رسیدن برایت مهم است. اما تو فکر کن مثلا بتوانی برای مادرت، یا رفیق محبوبت نقاب بگذاری. حتی اگر تلاش هم کنی، نتیجه ی ناقصی خواهد داشت. اگر واقعا قسمت هایی از روح هم را دیده و لمس کرده باشید و رابطه در جایی نزدیک قله خود باشد، شما پیش آنها گریه هم میکنید و به ترس هایتان اعتراف میکنید. چون نمیترسید از اینکه خوب به نظر نرسید. حالا حرف حساب من چیست؟ میگویم. من از سر فشارها و دغدغه های فکری و جسمی که از هر شش جهت دارد میرسد، این روزها آدم بی اعصابی شده ام و فکر میکنید چه کسی بیشتر در این بین اذّیت میشود؟ خب به طور حتم مادر نازنینم. همه ی پرخاشگری و بی-حوصلگی های مرا درک میکند(عجیب نیست؟ مگر این چیزها درک کردنی هم هستند؟). باور کنید. اما ظرف درک کردن هم بلاخره یکجایی از تحمل لبریز میشود. سرریزش را در چشم هاش میبینم. من واقعا شرمنده ی چشم های لبریز و لبان خاموش اش هستم. خواستم بنویسم اینجا حواسم باشد دارم چه ساعاتی را میگذرانم. بنویسم که یادم بماند نباید اینجوری زمان هایمان را هدر بدهم. و خواستم بنویسم که شما هم بدانید من هم مثل باقی دو-پا ها، از دور دل میبرم و از نزدیک زهره.    

چهار. یک هفته بیشتر به علوم پایه نمانده و من هنوز خوش و راحتم. بطور کلی آدم مضطربی در زمان امتحان ها نیستم. اما این یکی فرق میکند. اگر اضطراب گریبانم را نگیرد میترسم این خوشی و راحتی حتی جمعه مرا به کوه رفتن هم کشان کشان برساند. درس ها را خوب میخوانم و حتی شده ساعت شش عصرِ روزی که از هشت صبحش در کتابخانه درس خوانده ام، درحالی که لوب فرونتال و تمام سینوس ها میخواهند از دو حفره ی چشمم بیرون بزند، ناگهان یک جریان خود-تنظیمی و یک سیستم هیجان آوری از سلول های بدن - مثلا در گردش خون که  سیستم هایش کلی دلرباست - خوانده ام که در آن وضعیت هوش و حواس و خستگی از سرم پریده و با لذّت و حیرت تکرار کرده ام: «الله اکبر» به خالق. امید که هفته ی دیگر، پایان این خوشی همچنان خوشی باشد و بماند.

پنج.

در سحرگاه سر از بالش خوابت بردار
کاروانهای فرومانده ز خواب از چشمت بیرون کن!
باز کن پنجره را
تو اگر باز کنی پنجره را،
من نشان خواهم داد به تو زیبایی را.

بگذر از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه خود خواهم برد
که در آن شوکت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش،
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد.

باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات،
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز،
بهتر آن است که غفلت نکنیم از آغاز.
باز کن پنجره را صبح دمید ..

- حمید مصدق.

* « یک دایره در باغ کاشته ام که شب آن را خورشید پر میکند، و روز، ماه
و یک ستاره ی آزاد گشته از تمامی منظومه ها، می روید از خمیره ی آن
آن را هم برای تو در اینجا نوشته ام .. »/ رضا براهنی.

۱ نظر ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۰۸
شفق

گفتنی ها کم نیست اما مجال کم است و حوصله کمتر.
غالبا فکر میکنم باید ایده ها و موضوع ها را انقدر در ذهن نگه داشت تا بهترین کلمات برای بیانشان از جایی پیدا شود. مثلا یک روز که حالت خوبِ خوب است، صبحی که شب اش خواب خوبی کرده ای، و یا روزی که برایت هماهنگی در همه چیز هست و اصلا تو آواز طبیعت را همه جا میشنوی. اما این درست نیست. وسواس ما از ما جلوتر است. جای سخت گیری جای دیگری است. باید در همه حال و همه جا ایده را نوشت، گفت. روی کاغذ برای خودت، پشت تلفن به رفیقت، برای شمشاد های کنار پیاده رو و به پرندگان کنارت روی نیمکت پارک. باید همه جا جریان داشته باشی. این وسواس ها، این محافظه کاری ها، این تلنبار های فکری، روح را خسته میکند. با روح خسته حتی نمیتوانی جواب لبخند شیرین یک بچه را در خیابان بدهی چه برسد به کارهای دیگر.
باید این چیزها را رها کنی و زندگی کنی.
به قول سهراب «دچار باید بود/وگرنه زمزمه ی حیرت میان دو حرف/حرام خواهد شد.»

۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۱۱
شفق

امروز وقتی کتاب «گام های کلاسیک برای پیانو» را به مرد تاریخ دادم و او با حالت خنده و گله ای شیرین اخم کرد و گفت: «پس خانم چرا اولش برام چیزی ننوشتید؟» حس کردم هیچ کدام از تلاش ها و عواطف خالص و به دور از آلودگی ام نسبت به او، هدر نرفته. آن حسّ نازک و دلپذیر دیده و فهمیده شدن توسط دیگری - و نه هر دیگری، که مردی با حسی غریب، که روحش بهشتی ست پنهان در پرده ای پیچیده و پوشیده از چشم ها - در سکوتی نرم چون سایه ی خنک درختی تنومند در گرمای سوزان آفتاب، بر من نشست. دربرابر چنین پاداش بزرگی که به ازای خریدن کتابی کوچک ، به من ارزانی شده بود چه باید میگفتم؟ تمام نیروهایم را جمع کردم و گفتم:« شما باخبرید که من هیچ وقت نشده کتابی را بدون نوشته ، ولو درحد یک نیم-خط به رسم یادگار، به کسی هدیه کنم. همین که منشی از پشت میز مرا برای ورود به کلاس فراخواند یادم افتاد که ای دل غافل! فراموش کردم خطی بنویسم آن هم برای یکی از ارزشمندترین آدم های زندگی ام. امتحان جامع مرا سخت به خود مشغول کرده و میدانم که این یقینا و به هیچ وجه بهانه ی خوبی نیست. اما ..» مرد تاریخ دوباره با لطفی سرشار، لبخند زد و گفت: « هیچ ایراد ندارد. بگذارید یکبار هم یک کتاب بدون نوشته از شما داشته باشم، خانم.» نمیتوانستم گفت و گو را بیش از این ادامه دهم. من آدم خوبی برای موقعیت های این چنینی نیستم. قلبِ مالامال از عواطف، کلمات محدود و ناقص، و حسّ شرمزدگی ام از سخن گفتن در برابر چنین روح بزرگی، مرا در حفظ سکوت مصمم میکند. به گفتن «ممنونم» و به معذرتی کوتاه بسنده کردم.

باقی کلاس به تمرین درس Rondo از Clementi تا مترونوم 152 گذشت. 
ضمن خداحافظی و طی تمام آن مسیر طولانی با اتوبوس و قسمتی هم با تاکسی تا خانه، فکرم مشغول کلمه ای بود. و آن کلمه، مثل سبدی بزرگ که غلتان بر چرخ های خود، از راهروهای فروشگاهی عبور کند و هرچه دلش بخواهد را در خود بریزد، در راهروهای ذهنم حرکت میکرد و تمام اطلاعات، داستان ها، خاطره ها و جمله هایی را که به خودش مربوط میشد از قفسه ها برمیداشت و روی هم میچید. حسّ مبهمی داشتم. قسمت تاریک وجودم که از رنج کشیدنِ من لذّت میبرد، داشت همه چیز را به هم ربط میداد تا از یک غفلت درظاهر ساده و فراموشی، به بناها و ویرانه های بزرگتر برسم و بیفتم در هزارتو. با روش هایی که برای دفاع از خودم در برابر خودم یاد گرفته ام، درنهایت جوری مهارش کردم. اما آن کلمه در ذهنم ماند و آن، «حسرت» بود.

۰ نظر ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۲
شفق
The devil doesn't come dressed in a cape and pionty horns. He comes as everything you've ever wished for
- Tucker Max



۰ نظر ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۴۵
شفق

برف آرام و ریزی شروع به باریدن کرده بود. نمیتوانید تصور کنید چقدر آرام، چقدر دقیق و با احتیاط قدم هایم را با «نبض» تنظیم میکردم. فکر اینکه حتی لحظه ای و به اندازه ی نیم-فاصله ای، هماهنگی آسمانی ام را با او از دست بدهم دیوانه ام میکرد. هماهنگی ما، مخصوص تن های خسته ی مان بود که از آنجا به درونمان میرسید و چون رج های تار و پودِ پارچه ها و فرش های بینظیر در هم گره میخورد. ما آتشی نبودیم که در شعله های تند و زبانه کش خود بسوزیم و در زمان، کوتاه باشیم. ما در پیش و پسِ واقعه بودیم. در وقت تازگی و شادابی، درختی بودیم تنومند و پرشاخ و برگ که باد در انبوه سبز بودنش، سخاوتمندانه میوزد و از سرود عشق های آسمانی میخواند. و در وقت اندوه و نابسامانی، ذرّات اینک سوخته ی همان درخت بودیم که بر هوا معلّق می ماندیم و رها بودیم. همیشه چیزی بین ما وجود داشت لبریز از مغناطیسی کشنده و جادویی که هم از آن واهمه داری و هم میدانی از هر طرف بروی، از آن فاجعه ی پنهان رهایی نداری. ما چنان در باد و باران باهم رنج کشیده و همزمان به شوق آمده بودیم که دیگر از چیزی نمیترسیدیم. زیبایی غریب و فوق العاده ای بودیم که شدید نیست اما پایدار و اصیل و با روشنایی تمام نشدنی، در میان مه میدرخشد ..
ما، دو الهه ی دوردست، بین برف ها قدم برمیداشتیم، روح خود را آرام و ذّره ذرّه پاک و برهنه میکردیم و هردو دست در جیبِ او، این من بودم که با کنترل قدم ها و نوازش پشت دست او هراسان میپرسیدم : « آیا میشود این برف تابستانی تا ابد ببارد؟ »

۰ نظر ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۲
شفق

اصلا داستان عجیبی شده این حکایت ما.
آدم که با این همه دود وُ سرب وُ پاتوژن حافظه برایش نمی ماند. سالکِ این زمانه هم که سالک قرن چهارم و ششم نیست که با فراغت خیال بنشیند لب جوی وُ به حقیقت دریابد که «در گل‏ها و در آفتاب معناى ساده زمزمه‏ هاى تو را آموخته ‏ام مرا بیاموز تا کلام تو را در درد و در مرگ بدانم.»* و بعد از این ناز و نیاز با محبوب، دچار نشئه ای عاشقانه، از خود بیخود شده و کلهم اجمعین تن به جوی دهد و از این دار فانی به در آید وُ مستقیم قدم زنان - و شاید رقص سماء کنان! - از درِ دیگر به دنیای دیگر فرود آید. سالک قرن بیست و یک با سالک قرن چهارم و ششم خیلی فرق دارد. سالک قرن بیست و یک، الله اکبر نماز را با صدای دریافت پیام تلگرام و وایبر شروع میکند و با سلام دادن و اتمام نماز است که تازه حواسش جمع میشود داشته نمازی میخوانده! برای تفحص در باب کار جهان و ارتباطات پیچیده اش، به کافه-نشینی و انواع دیگر «نشینی» ها و دسته ها و همایش ها میپیوندد تا ببیند دکتر فلانپور وُ استاد فلانلو چه میگوید. یکی نیست بزند پس کله اش بگوید: « تو، خودت چه میگویی؟»..

با تمام این قصه ها، هرچند صباحی که از ایام عمر این سالکِ حقیر قرن بیست و یک میگذرد، بنابر عادت مرور سیاهه ی بلند بالا و حقیقتا سیاهِ خود، عبرت گرفتن از کارِ خود، به دنبال حساب و کتاب اعمال، و به نوعی گوش سپردن به نصیحت گرانقدرِ « موتوا قبل ان تموتوا »، شخص حقیر سراغ یادداشت های گذشته اش میرود تا فراموش نکند از کجا به کجا رسیده و چه ها برسرش آمده که حالا شده «این» . بند اول حکایت عجیب تازه از اینجا شروع میشود. سالک از همه جا بیخبر، هنگام مرور اتفاقات از سر گذشته اش، چنان حیرت میکند که باورش نمیشود همه آنها مربوط به خود اوست. چشم ها را تنگ و گشاد میکند تا مگر در حین عمل تطابق، معجزه ای از غیب کلمه ها را پس و پیش کند اما دستی از غیب نمیرسد. زمان، معجزه ی چندسویه اش را پیش-تر از این روی همه چیز اعمال کرده است؛ دگرگونی.

بند دوم اعجاب حکایت ما آنجا اتفاق میفتد که سالک با پیگیری روند اتفاقات می بیند درست و دقیقا بعد از تمام زنده-باد ها و مرده-باد ها در قبال باورهای خودش و دیگران، جوری که خودش اصلا متوجه نشده - احتمالا همان دست غیبی که بالاتر در راه بوده ، اینجا به مقصد رسیده و سالک را هول داده توی گود - وارد آزمونی سخت و پرُ پر و پیمان شده که به شرط سربلند بیرون آمدن، پاسخ صحیح آزمون همان موضوع مورد مدح و نکوهش مذکور در آن برهه ی زندگی سالک بوده.

مَثل میزنم. یادداشت زیر برای دو ماه پیش است. و من باورم نمیشود که بعد از این خطابه ، چطور به دام حبّی دنیایی و سنگین گرفتار آمدم؛
| زمام نفس را در دست گرفتن، همان یگانه سخن خداوند در تمام شریعت هاست که به هر ایما و اشاره ای، تا یک جا باز میشود بندگان را مورد خطاب قرار میدهد که : «آهای این متقین، ای تقوا پیشگان، ای کسانی که عقل میورزید، حواستان باشد و هشیار باشید که یک وقت زمام امور وُ جان وُ مال وُ نفَس و زندگی را به بهای شهوات، یک جا از کف ندهید. » شما حتما بهتر از من واقفید که منظور از شهوات ، فقط آن شهوات نیست! بلکه منظور همه ی حبّ و بغض آدمی ست که با استفاده ی نابخردانه، او را به پستی میکشد و پیش از همه چیز، در خود کوچک و خوار میکند.|

و جریانات دیگری از این دست که همه به همین منوالند.
اما اینکه من چطور این آزمون هارا پشت سر میگذارم خودش عجیب الحکایة دیگری ست که شرح طویل اش بماند برای بعد.


P.s : دست غیب جوری برگه های سیاهه را جلوی رویمان روی میز کوبیده و حق قانونی و شرعی اش را مطالبه کرده که منِ سرگردان و شرمزده حتی نمیتوانم یک لحظه نگاه از برگه ها بگیرم و به کتاب های قطور علوم پایه نظر کنم. حالا چه کسی قرار است بجای من امتحان دهد و جزو سه نفر اول دوره شود را دیگر خدا میداند.

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۴۶
شفق

دور اون ساختمون گرد لعنتی همه ی دخترا و پسرا بلند بلند میخندیدن، سیگار میکشیدن و توی هم غلت میخوردن.
با هر قدمی که برمیداشتم زیر لب میگفتم : از همه تون متنفرم. همه ی شماهایی که قرار نیست هیچی ازتون دربیاد. همه ی شماهایی که فکر میکنید «چه خبره» توی زندگی. همه ی شماها بیمارای نادونی که برای درمان سرطانتون، مسکن میخورید.
لذّت لذّت تا سرحد کثافت کاری.
دعوا دعوا تا سرحد مرگ.
همه چی بدون تعادل و بی حاصل.
لعنت به قرن 21 و لعنت به بشری که به هیچ صراطی مستقیم نمیشه.
لعنت به گناهی که قبحش ریخته،
و لعنت به این اضمحلال بشری که من، به عنوان شاهد ماجرا، دارم دچارش میشم.


- میگه : چرا نمیای تو اینستا ؟! خیاط سر کوچه ی ما اینستا داره تو نداری؟ میخندم میگم : پس عمق فاجعه تا کجاست. میگه: بیا خوبه. سرگرمیه. میگم : مسکنه. اگه قرار درمان نشم ترجیح میدم از سرطان بمیرم تا مسکن بخورم ..

۲ نظر ۰۶ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۴۶
شفق

یک سوال فضاگیر همیشگی در ذهن :

کتاب هایی که در توصیف هایشان از طبیعت و آدم ها نفسم بند می آید و مدت ها در دنیایشان گیر میفتم طوری که روزهای زیادی به طرز عجیبی با انها زندگی میکنم، صاحب نویسندگانی هستند که قریب به اتفاق بیشترشان خودکشی کرده اند. چرا؟

تنها جواب ناکافی همیشگی در ذهن :

حجم بار ذهنی این نویسندگان را میتوانی از همان نوشته های وحشتناک زیبا دریابی. آن اندازه دقت و ریزبینی در جزئیات و توانایی در دیدن ارتباط گسترده ی اتفاق ها با هم، همان ویژگیِ مشترک نویسندگان محبوب من است که آنها را شکننده کرده و جایی از زندگی از پا آورده است. همان قدرتی که میتواند شکوه طبیعت را با چشمانی باز ببیند و با نیرویی فراتر، آن ها را بین کلمات جاودانه کند، میتواند در خدمت نیروهای اهریمنی نیز دربیاید و فرد را به جنگ درونی بزرگی بکشد. این غم انگیز نیست؟

بروید انقلاب و ساعت ها از این کتابفروشی قدیمی مخروبه در طبقات بالایی پاساژی مخروبه تر، به آن یکی دست فروش کنار خیابان سر بزنید آخر هم کتاب «سفر ناگذشتنی» را هیچ جا گیر نیاورید و مجبور باشید برای بار هزارم با بی رحمی پی-دی-اف آن را توی موبایل باز کنید، درود خالصانه ای بفرستید به خانم نویسنده ی آن «غزاله علیزاده» و حسرت بخورید از اینکه چنین خانمی، با چنین ذهنِ شعله ور و پر تخیلی چرا باید خودش را از یکی از درخت های جنگلی در رامسر، آویزان کرده و دار زده باشد؟

خیلی تصادفی کتاب «آوای امواج » را پیدا کنید و توی بی-آر-تی و مترو، کنار «شینجی» و «هاتسو» قرار های یواشکی بگذارید و به ساختمان بالایی برج فانوس دریایی بروید درحالی که توی طوفان شدیدی از کنار دریای غرّان گذشته اید، موج های کف آلود و بلند را پشت سر گذاشته اید، قطره های درشت باران همه جایتان را خیس کرده و بیشتر از هرموقع دیگری در این مخلوط شگفت آور از غرّش و زیبایی خالص طبیعت به هماهنگی و صلح با وجود خود رسیده اید. احساس زنده بودن کرده اید و بوی دریا را بلعیده اید، در همان لحظه خاص از زندگی با خود فکر کنید ؛ چطور خالق این اصالت زیبایی «یوکیو میشیما» توانسته در سن 45 سالگی، شکم خود را به روش مشهور «هاراکیری» بدرد و آن اعضا و احشاء نازنین را اینطور بیجهت کف اتاق بریزد و بمیرد؟

پی.اس: باد ملایمی که بین درخت ها میوزد و هوای نیمه-ابری امروز صدایی دارد شبیه نوکتورن شماره ی 15 شوپن .




* SOL : space occupying lesion
۰ نظر ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۰۶
شفق

[ Chopin - Scherzo No.2 Op.31 ]


این، برای شما که به عنوان یک قطعه ی موسیقیایی به آن گوش میدهید و با عناوینی مثل « زیباست» ، « خوبه »، « دلنشینه » توصیفش میکنید، تنها توالی منظمی از چند صداست. اما برای من جور دیگری ست :

« گفت: اگر خداوند در این لحظه جهان و هرچه را در اوست ساکن میساخت، اگر این خورشید همینطور که اکنون نیمی از آن در پشت درختان کاج فرورفته است بی حرکت میماند، اگر این نور و این ظلمت به همین گونه در جو آمیخته می ماندند و این دریاچه همین آرامش خود را حفظ میکرد و هوا همین گونه مطبوع میبود و همین نور بر پیشانی تو میتابید و همین نگاه پر مهر تو بر چشمان من افکنده میشد، و همین سرور در دل من برجای میماند: آنگاه حقیقتی را که تاکنون از حیات نفهمیده ام درک میکردم! گفتم: آن چیست ؟ گفت: ابدیت در یک لحظه ولانهایه در یک احساس. »*

* رافائل، آلفونس دولامارتین. ترجمه ذبیح الله صفا، صفحه 57.

۰ نظر ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۰۷
شفق

خاله م. با آب و تاب از نفرات برتر کنکور تعریف میکند که توی تلویزیون از راهکار های موفقیت خود حرف میزده اند. همه نشسته ایم ولی روی صحبتش بیشتر به من است. تایید مرا و نصیحت های احتمالی ام را میخواهد که در دنباله ی حرف هایش به پسرخاله الف. بگویم -که هنوز دوسالی با کنکور فاصله دارد- تا بعد از آن فاتحانه رو به پسرخاله بگوید : «حالا نگاه کن! این را هم من گفتم؟ دختر خاله ات هم دارد میگوید. اگه میخوای دکتر شی باید از الان سفت بچسبی به درس وُ ...» فلان وُ فلان. من نگاهش را با نگاهی آرام پاسخ میدهم که بفهمد حواسم هست اما در آن لحظه هیچ حرفی ندارم که بزنم.
در عوض عالیجناب موذیانه دارد همه چیز را تماشا میکند. می ایستد جلوی قفسه ی بایگانی لیمبیک، قشر مخ، هسته های قاعده ای و تمام نقاط کوچک و بزرگ دیگر مغز که پوشه های حافظه در آن جایی دارد. یکی یکی به همه شان نگاه میکند. با نگاه ظریفی هوای مرا هم دارد و منتظر واکنش من است. هر پوشه که با سرعت از زیر دستش رد میشود، من نفس حبس شده ام را بیرون میدهم. میدانم دنبال چیست و از همین میترسم؛ پوشه: دبیرستان/ دسته: پیش دانشگاهی. چرخی میزند. رو به رویم می ایستد و با خنده ی شیطنت آمیزی پوشه را مقابل چشم هایم باز میکند :

| زمانی که با سرخوشی و سخت کوشی برای درس خوندن جون میکندم و همه ی زندگیم خلاصه شده بود در تلاش بی وفقه و البته خالصانه و بی چشم داشت برای کنکور. منِ اون زمان، منِ فاتح زندگی بود. چون هدف داشت. به معنای واقعی. به معنایی که اشتیاقش برای رسیدن به اون، اعضا و جوارحشُ به حرکت مینداخت و اونُ به فرد خوشبخت خستگی ناپذیری تبدیل میکرد. تنها در این حالتِ که من به اون چیزی که خواستتِ و میخوای بهش برسی میگم «هدف». وگرنه باقیش اتلاف وقته. گول زدن ذهنه برای اینکه خیالش راحت باشه حالا به یه جایی میرسه و در اون حین به بطالت های جانبیش بپردازه و با تابلوی اون هدف کذایی، همه ی زندگیشُ فریب بده.
من همون آدمی بودم که صبح ساعت 6 از خونه میزدم بیرون. تو گرما، تو سرما، با چادر پشت میز جلوی استادا، استرس تست های هر روزه و رقابت ها، ساعت های مطالعه ی وسط ظهر و خوابالودگی ها، کلاسای ریاضی و زیست هفت شب ... از ولنجک تا خونه یه ساعت و نیم تو راه بودم. ساعت حدود 9 و نیم تا 10 میرسیدیم. خونه. با سریعترین روش ممکن نماز و غذا و تازه یه ساعت وقت برای ده تا تست ریاضی و ده تا تست فیزیک، هر شب. ساعت 11 و نیم میرفتم تو رخت خواب و باید اونجا بودید تا میدید با چه حال خوشی میرفتم! راضی  از خستگیِ مرگبار - بعدها فهمیدم که ار علایق خاصمه - و شاکر بابت نعمت توانایی برای دویدن به سوی رویاها؛ وه! چه زندگی سعادت-باری!
عبن یه اسب میتازیدم و هرچی جلوی راهم بودُ شخم میزدم میرفتم. مشکل؟ مانع؟ توفق و رکود؟ با صدای بلند بخند .. هوم انقدر بخند که نفست بِبُره. شاید تو این آپنه های تنفسی به مغزت شوک وارد شه و بیاد بیاری که کی هستی، کی بودی .. |


همه ی این ها تمام میشود.
اگر عالیجناب با آن صورت جدی و خنده های تمسخرآمیز که اصلا به صورتش نمیاید آنجا نبود، هیچ کدام از این اتفاق ها را باور نمیکردم. اما همه چیز در آن پوشه ها محفوظ است و روزی که چندان دور نیست، برگ- برگ و خط به خط از نو گشوده و خوانده خواهد شد.
خیال میکنم عالیجناب کارش تمام شده اما اینبار خیال ندارد دست از سرم بر دارد. میشیند کنارم. با حالت راحتی دست پشت کمرم می اندازد. دهانش بوی عجیبی دارد. عجیب تر از همیشه. سرش را به سرم میچسباند و به نرمی بار دیگر کلماتی در گوشم میخواند:

«نگاهشان کن. خوب نگاهشان کن. تو هم همان چیزی را میبینی که من میبینم؟ رتبه ی یک کنکور شدن، چطور میتواند انقدر مهم و انقدر هیجان-انگیز باشد؟ این ها مغلوب زندگی شده اند یا زندگی مغلوب این ها؟ به من نگاه نکن، الان فقط زمان نگاه کردن به همه ی چیزهای آن بیرون است. خوب همه چیز را ببین. تو دیگر از مرحله ی آرزوهای دور و دراز که قدرت فکر را از آدمی میگیرد و جوان را چون خوابگرد به هر گودالی میکشد گذشته ای. من تکاملِ تو در تمام زمان هام. من گذشته و آینده ی تو ام و برای پل زدن بین این دو، بهترین درک را از زمان حالت دارم. پس میدانم که چطور بدون اینکه خودت دانسته باشی از این مرحله عبور کرده ای. زندگی خواب و خیالی ست که صاحبِ ببیننده اش را مسحور میکند، به رقص درمی آورد و زیباترین های عالم خواب را برایش قابل دسترس میکند. اما خواب و خیال چیست؟ همان رویای به حقیقت ناپیوسته ای که با باز شدن چشم ها دود میشود میرود به هیچ. »
حرف های عالیجناب هم تمام میشود.
از کنارم بلند میشود و میرود. من میلرزم و به دور شدنش نگاه میکنم.


دلم میخواهد به پسرخاله الف. بگویم که مهم نیست رتبه اش در کنکور چند میشود. بگویم قرار بر این است که انقدر توی این دریا موج سواری کنی که دیگر از غرق شدن نترسی و دریا بشود خانه ی اصلی ات. بشود تنها آرامشت و انقدر این آرامش تو را بزرگ کند که اصلا بشوی همان ماهی که از اول آرزوی بحر داشت، فقط باله و توان نداشت که بتواند ساعت های طولانی در بحر شنا کند. تو چنین قرارهایی با خالق گذاشته ای و به اینجا راهت داده اند. از آغاز قرار بر معجزه بود؛ آدمی که تبدیل به ماهی میشود، و ماهی ای که در بحر شگفتی عظمت غرق میشود.
دلم میخواهد بهش بگویم: «پسرخاله ی عزیز، که از بچگی در دستان من بزرگ شدی، تو تلاش خالصانه ات را بکن اما خودت را ذلیلِ درس خواندن نکن. کنکور را بگذار برای کسان دیگر. اصلا بشو پنجاه هزار، من خودم به تو تبریک میگویم و برایت جشن میگیرم. تو فقط معجزه-گر خوبی شو و دل من را خنک کن.»

دلم میخواهد خیلی حرف ها بزنم اما نمیزنم. هنوز زود است. با خودم فکر میکنم چطور میتوانم انقدر ظالم باشم که با گفتن این حرف ها و اثرهایی که ممکن در زندگی اش بگذارد، سیر طبیعی تقدیرش را برهم بزنم؟

به خاله م. نگاه میکنم. به شور و شوقش. به آرزوهایش برای فرزندش.
به خودم نگاه میکنم. به چرخه ی تکرار شونده ی زندگی و آرزوهایی که باید برای فرزندان آینده ام داشته باشم.
این بار برخلاف همیشه آرزو میکنم هیچ گاه فرزندی نداشته باشم ..

۰ نظر ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۵۷
شفق