شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

اینها، همه شکل عمیقی از انسانی ست که میخواهد انسان بماند. اگر که پیش از آن انسان باشد البته.

آخرین مطالب

گرمترین امید

شنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۲۲ ق.ظ
از فردا دارم وارد یک قرنطینه ی درست حسابی میشوم برای درس خواندن. انگار قرار است برای یک مسابقه ی بوکس ترسناک خودم را آماده کنم. یک برنامه ی نود روزه ی دقیق از کارها، درس ها، باید ها و نبایدها، که فقط تعداد نفس کشیدن و قدم هایم در آن ثبت نشده، و من بناست که واو به واو به آن عمل کنم. در این لحظه هیچ حس بخصوصی ندارم اما یکجورهایی دلم فشرده است. انگار بچه ای را از سر کوچه آورده اند خانه و به من گفته اند «بزرگش کن». منم از روی خوش دلی گفته ام «باشه» و بدون اینکه هیچ تصوری از دردسرهای بچه داشته باشم شروع کرده ام به بزرگ کردنش! بزرگ کردن یک بچه، اگرچه سختی های بسیاری دارد و قبلتر از همه، باید خودت به انسان کاملی تبدیل شده باشی تا بتوانی او را درست و اصیل تربیت کنی، اما نمیشود لذّت هاش را هم نادیده گرفت. همین که آن موجودِ نرم کوچک را -که بوی نویی میدهد- بغل میکنی، در آن لحظه حس میکنی همه چیز داری و اصلا دنیا مال توست. و هرچه جلوتر میروی بیشتر گرفتارش میشوی. کم کم میرسی به بهترین قسمت ماجرا؛ تو شاهد لحظه به لحظه ی تغییر و حرکت یک موجود زنده ی دیگری. بچه جلوی چشمت زمین میخورد، میخندد، گریه میکند، در سن های مختلف بسته به مرحله ی شکل گیری هویتش واکنش های شیرین و خواستنی نشان میدهد، و تو انقدر خوشبخت هستی که اولّین و بهترین معلم زندگی او باشی [حواست باشد این ها همه حرف های کسی ست که همیشه فکر میکرد بچه دوست ندارد و الان، شبیه آنهایی شده که دو ساعت بعد از دعوا تازه موتورشان روشن میشود و یادشان میفتد باید به طرف چه میگفتند] . همه ی این ها درست شبیه حکایت نود روز در پیش رو، و آجرهایی ست که من سعی میکنم در هر شرایطی متوقف نشوم، و آنها را با حوصله و امیدواری تک تک روی هم بگذارم تا در آخر، برسم به همان خانه ی گرم و دلپذیری که تصورش را داشته ام.
نمیدانم در آن لحظه که داشتم میگفتم «باشه»، حواسم کجا بوده. نمیدانم چطور بچه را در اولین لحظه بغل گرفته ام، اما فقط میدانم که باید بچه را خوب بزرگ کنم. باید وقتی قد میکشد، و با روحی آرام در مقابلم می ایستد بتوانم لبخند نرم و بیصدایی بزنم به او، و دست بگذارم روی شانه ی خودم که «توانستی.بالاخره توانستی. کارت خوب بود دختر. بعد از این همه سال، خسته نباشی ..»

- زندگی و همه ی بالا پایین هایش را میخواهم مثل لباس پشمی گرمی بپوشم که وسط یک شب سرد زمستانی، ناگهان در جنگل پیداش کرده ای. مثل گرمترین امید در سردترین لحظه ها.
۹۴/۰۹/۲۸
شفق

نظرات  (۱)

۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۱:۴۶ آقا ی متوهم
پروردگار صبر و قوتتان دهاد، پس خدا قوتیش بماند تا همان 90 روز بعد، موفق و پاینده☺
پاسخ:
ممنونم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی