شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

اینها، همه شکل عمیقی از انسانی ست که میخواهد انسان بماند. اگر که پیش از آن انسان باشد البته.

آخرین مطالب

اکتشاف اندر چلچراغ رابطه!

دوشنبه, ۹ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۱۲ ب.ظ
قسمت تامل برانگیز و ازقضا خنده آور ماجرا اینجاست که ما "از باهم بودن" لذّت نمیبریم، ما از "تلاش و آوارگی برای باهم بودن" لذّت میبریم. آن هم لذّت بردن نه از نوع معمول تعریف لذّت، که در ذهن شنونده بلافاصله بعد از شنیدن کلمه نقش میبندد. موضوع پیچیده تر از این حرف هاست. از همان لحظه ای که کلمات بینمان رد و بدل میشود، در ابتدا ما وارد فاز خواب non-Rem میشویم که در آن، هنوز ذهن هشیاری خود را حفظ کرده و تنها با پالس هایی که از مجموع کورتکس مغز، مسیر بینایی و تشکیلات مشبّک میگیرد کم کم متوجه میشود که باید عضلات را هایپوتون کند، وارد دلتای خواب اصلی شود و رویابینی را شروع کند. در اینجا ما هنوز گرمیم، سرحالیم، و فکر میکنیم ادامه دادن حتما میتواند کار هیجان انگیز، عقلانی و جالبی باشد. پس شروع میکنیم به بیرون ریختن انرژیمان و عین دو اسب وفادار و سخت کوش، تا آنجا که توان داریم با هم مسابقه میگذاریم. تا اینجای کار هنوز جرقه ای هست که به هیزم ما شعله بیندازد و ما انتظار داریم از گرمای آتش در پیش رو، تمام بافت های یخ زده و بعضا نکروز شده و مرده مان ناگهان آب شده، و به حیات برگردند. الان که مینویسم میبینم عجب انتظارات کمالگرایانه و حساب شده ای! ما از آتشی که هنوز روشن نشده، انتظار چه معجزاتی که نداریم. با همین دید محدود و خام نسبت به چگونگی روند مسیر، از مرحله ی خواب non-Rem عبور میکنیم و به دومین مرحله یعنی خواب Rem پا میگذاریم. اینجا عملکرد مغز با حفظ حداقل علائم حیاتی down میشود و چشم ها با حرکت سریع به اطراف، نوید آغاز رویابینی را میدهند. اینجا ما دو اسبی هستیم که هشیاری خود را از دست داده اند و حالا درست وسط تاخت و تاز خود، به یاد نمی آورند که اصلا مسابقه را به چه هدفی شروع کرده اند. ناگهان وسط مسابقه، بی حس و انگیزه شدن، به خود آمدن و به یاد آوردن اینکه «اصلا چرا مسابقه؟ مگر ما حریف همیم؟ میتوانستیم در یک تپه ی کم ارتفاع، با کلی چمن سبز تازه آبخورده بچریم، با طمانینه سم بر زمین بکشیم و با هم بیاساییم ..» درست شبیه لایعقل شدن به دنبال نوشیدن شراب زیاد، و بعد از مدتی، دیگر جواب ندادن دوزهای قبلی، نیاز به دوز بالاتر، و نرسیدن به آن لایعقلی موردپسند، و حالا گیجی، سردرگمی و سرگشتگی ناشی از تلاشی بی نتیجه برای از بین بردن این حالات و سرخوشی بیشتر می ماند. بله قبول دارم که کل جریانات لذّت بخش در ذهن، اعم از روابط و عشق و عاشقی ها (کاری به کیفیت آن ندارم) یکجور اعتیاد است. اما به هرحال اعتیاد هم حساب و کتاب دارد. اعتیاد به چی؟ و با چه دوز و کیفیتی؟ که نه زندگی روزمره ساقط شود نه آن سرخوشی! (بله میبینی که در صورت اعتیاد هم میتوانستم موفق و هوشمند عمل کنم) . اینجا ، آن آتش پرمهری که با نور و گرمای لطیف تصورش کرده ایم، شکل نگرفته. آتش ناگهان دامن زده و همه ی هیزم ها را در چشم برهم زدنی سوزانده. یعنی بسته به فاصله ی هرکدام از ما با چوب ها، یا نزدیک بودیم و تا مغزاستخوان سوخته و نابود شده ایم، یا دور بودیم و تا خواستیم بفهمیم چه شده، شعله همه چیز را گرفته و خاکستر شده. و از آنجایی که هر دو در یک فاصله نبوده ایم، هیچ تعادلی و عدالتی بین احساسات دو طرف برقرار نشده. همیشه شخصِ دورتر ایستاده شاهد سوختن دیگری، و متهم به بیرحمی شده، و شخص نزدیکتر، سوخته و پخته، و تا آخرین لحظات نابودی چشم به آن یکی داشته به امید نجات.
اینور قضیه را داشته باش، حالا با من بیا این طرف.
بعد از گذشتن از مرحله ی خواب Rem، عجیب است که ما محکم و استوار به قوانین فیزیولوژیکی حاکم بر بدن و طبیعت چنگ میزنیم و بلافاصله، دوباره وارد خواب non-Rem میشویم. یعنی چرخه را دقیقا مثل یک آدم سالم و کامل در حین خواب طی میکنیم. از آن ناهشیاری سرگیجه آور و غیرقابل اجتناب، دوباره به هشیاری، مسابقه، و شور و شوق کاذب اولیه رسیده ایم. منتها اینبار همه چیز به شکوه اولین مسابقه نیست. حالا ما اسب هایی هستیم شرطی، که منتظریم هر لحظه وسط مسابقه به خودمان بیاییم تا با انزجار همه ی مسافت آمده را به سرعت برگردیم. اما هنوز دست از مسابقه برنمیداریم که هیچ، (همان قسمت تامل برانگیز و خنده آور ماجرا) درست وقتی به بیداری برمیگردیم، دلمان برای آن خواب زودگذری که درست شبیه خواب ظهر و عصر، بدن را خسته تر و سر را سنگین تر و خلق و خو را گند تر میکند، تنگ میشود، و تا مدت ها آواره ایم برای داشتن دوباره ی چنین خواب کوتاه و حقیقتا خسته کننده ای. جالب نیست؟ و بعضا خنده آور و غم انگیز؟

اینجور روابط، در دسته ی روابطی قرار میگیرند که من علامت خطر Vicious Circle را با یک برچسب بزرگ زرد، روی آن میکوبم. روابطی که با رابطه ی بین چوپان و گوسفند هیچ فرقی ندارد. همیشه افسار یکی در دست دیگری ست. هر دو خسته از این کش مکش، اما نیازمند هم و اسیر هم. همچین اسارت هایی کار من نیست. داشتن حس تعلّق به دیگری (البته نه هر دیگری، اینجا دلبر را میگویم) خوب است، بسیار هم خوب است. اصلا همان «من از آن روز که در بند توام آزادم» بی برو برگرد. اما اسارت نه. رابطه ی گوسفند و چوپانی نه. چه زن به مرد و چه برعکس. فرقی ندارد. رابطه باید عین زودپز، سوپاپ اطمینان داشته باشد، وگرنه ناگهان فشار درون زودپز زیاد میشود و بوووووم!
۹۴/۰۹/۰۹
شفق

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی