شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

اینها، همه شکل عمیقی از انسانی ست که میخواهد انسان بماند. اگر که پیش از آن انسان باشد البته.

آخرین مطالب

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

به قول سهراب «گیر و دار های عاشقانه» ام در این روزها فقط مخصوص شخص شخیص پیانوست.

به جز آن، تنها کسان اندک ماجرا که مرا در گیر و دارهای عمیق، گاهی عاشقانه و گاهی همراه با دیگر صفات [ مثلا عارفانه، فیلسوفانه، محجورانه و انواعی از همه ی صفات+انه ] به غرقه میرسانند این تنانند(!) :
مادر نازنینم،
شریک روانی ام،
مرد تاریخ، استاد بزرگ زندگی ام.
باقی تنان[تن ها!] نه بودنشان ما را تفاوتی هست و نه بودن ما آن ها را. حتی اصطکاکمان به ایجاد جرقه ای کم جان هم نمیرسد، چه برسد به شعله وُ پختن وُ سوختن وُ این ها. البته اصطکاک داریم تا اصطکاک ها ! از نتیجه ی برخورد و اصطکاک با این باقی ماندگان عزیز، اگر لطفی هم به ما میرسد از نوع ایجاد صدای گوش خراش هنگام کشیدن چنگال بر بشقاب بلوری، زخم شدن پاشنه پا در کفش تنگ و بلند شدن گرمای آزار دهنده از تماس مداوم و بی ثمر دو شی فلزی برهم است. این هم نوعی لطف است دیگر. به هر حال از هر جهت و به هر منسکی میرسد. و به تو یادآوری میکند که کجای کاری، باید کجاها بروی، با چه کسانی سروکله بزنی و هنوز چقدر باید راه بروی!
گیر و دار عاشقانه را باید همینطور کم و جیره-بندی داشت. اگر بخواهید زیاد خرجش کنید، جیب هایتان جوری خالی میشود که انگار از اول جیبی آنجا نبوده. منظورم این است که خالی میشوید. از درون. و بعد مینشینید مثل من، بی-چاره، که چرا انقدر صادق بودم که بعد از این همه سال تظاهر به همراهی و دوستی، فلانی با حالت بی قیدی بیاید اعتراف کند که " من جزو اقلیت های جنسی ام و اگر با تو حرف و گفت و گویی داشتم صرفا برای این بوده که نرنجی! " در این حد که "وگرنه اصلا پشیزی ارزش نداشتی". من چی گفتم؟ هیچی. فقط لبخند ماسیده ی پوزخند-کنانی تحویلش دادم و گفتم: " جالب بود. " و رفتم. اینطور نشوید. از اول خوب و آدم باشید. و مثل حالای من - نه قبلا من- انواع گیر و دارهایتان را صرف چیزهای خوب کنید. مسلما از اول فلش نزدند که " این بَده " ! اما تا دلتان بخواهد نشانه گذاشته اند. نشانه ها را هشیارانه دنبال کنید و لذّت فضای اختصاصی خود را ببرید. همین و همان.
۰ نظر ۳۱ تیر ۹۴ ، ۰۲:۴۱
شفق

«ابن مشغله» را اوایل مهر پارسال خواندم و چه خوش اقبال بودم که درست در زمانِ ضرورت و خلاء روحی خواندمش.

«ابوالمشاغل» را همان زمان خریدم و امروز که راهی خانه ی مادربزرگ بودیم لحظه ی آخر در کیف جا دادم تا در آنجا - موقعی میرسد که هرکس گوشه ای برای خود کاری انجام میدهد و مسلما من نمیتوانم از این مبل به آن مبل جا عوض کنم و دنبال خانم ها به آشپزخانه راهی شوم تا ببینم مادرشوهر فلانی و فلانی چه ها کرد- مقداری از آن را مطالعه کنم. خب، کتاب مرا به همان جایی برد که پیش بینی میکردم.

من در کلمات این مرد کلّه-شقِ شریف، خیلی چیزها می یابم؛ انرژی ناب در حال انفجاری را - و نه صرفا احساسات - که باید در گونه ای از موجودات به نام انسان وجود داشته باشد، خلوص و تلاش و مبارزه و کم نیاوردن، عشق به تمام ذره های خوب و بد زندگی، آرامشی که ناشی از رضایت وجدان است که آن نیز مدیون صدق است. صدق در قلب، صدق در گفتار و تطبیق کامل آن با عمل و تمام آن ویژگی هایی که آدم وقتی به دنیا می آید همه را با خود همراه دارد تنها باید در فرصت عمر کوتاه و بلندش، از زیر خروارها خاک فراموشی و غفلت آنها را بیرون بکشد و آن دانه ی کم جان شرافت را با گذراندن آزمون های زندگی به درختی تنومند و سرسبز تربیت کند. درختی که در سایه اش کودکان باخوشی و لطافت کودکانه بازی کنند و بالغان، از میوه های خوش طعم و پربارش دهان شیرین کنند.

«نادر ابراهیمی» را که میخوانم، دلم میخواهد دست به شورش بزنم بر ضّد خود؛ خودِ نتوانستن ها، سستی ها، تردید ها، فرونشستن ها، خاموشی ها. خودی که سایه اش خفقان آور است و آدم اگر باور دارد که روزی در برابر پروردگار محبوبش می ایستد که از زندگانی اش سخن بگوید، و انتظار آن دارد که طعم گوارای رضایت او را در قبال زندگی دنیایی اش بچشد، باید روزی - روزی که «روزی» بودنش خیلی زود از راه برسد- از مصیبت این سایه ی ظلمانی که بر روح آدم سنگینی میکند خلاص شود. باید برخیزد و «قیام» کند. «قیام» کند ..

۰ نظر ۲۷ تیر ۹۴ ، ۰۱:۲۵
شفق
دلم میخواهد بهترین کلمات روحم را بیرون بکشم و طولانی ترین جمله ها را با نت ها بسازم. اجرا کردن قطعات دیگران، هرچند که سعادت شنیدن صدای روحشان بعد از این همه فاصله ی زمانی که ما را از هم تفکیک کرده و آن ها را به ابدیت و مرا به اینجا رسانده ، خوشبختیِ نایاب و شیرینی ست اما، گوش هایت را عادت میدهد به «همیشه» تنها شنیدن دیگران و نه شنیدن خود. شما به من بگویید ما به جز در مواقع سرزنش ها و اتهام نفس ها ، کی شده که به روحمان گوش کنیم و صدایش را بی مانع بشنویم؟ جز اندکی از ما، که خود را خوب میشناسند و به روحشان اجازه ی رفت و آمد در سطح جسم را میدهند، منصف اند، در ناخوشی ها بجای سرزنش و گرفتن گوش ها برای نشنیدن حقیقت، روح را به مبارزه و بلند شدن ترغیب میکنند و در خوشی ها با فروتنیِ همراه با فتانتی ظریف و به دور از خودبینی، قسمت های روشن روح را باز بینی میکنند و به خود با ناز و طرب میگویند که: «هان! خسته نباشی ای همیشه همراه و خدمتگزارِ بی جیره و مواجب من. میدانستم از پسش برمیایی. حالا دیگر استراحت کن. از اینجا به بعدش با من.» غیر از این اندک «ما»، مگر باقیِ مان انقدر برای شنیدن کم توقع ترین، پرکار ترین و باارزش ترین قسمت وجودمان فرصت داریم؟

به قول دوستی، به خودم میگویم آی ای فلانی ..
«روزها گر رفت گو رو باک نیست» اما نگذار این بی-باکی تو را به مرز بی تفاوتی و قدرنشناسی ببرد. بی-باک باش همانطور که مردان خدا باکشان به دنیا و مکافات هایش نیست. بی-باک باش همانطور که کوهنورد در تمنای رسیدن به قلّه خطرهای مرگبار را به جان میخرد و بی-باک باش همانطور که روح نوپایت وقتی از آسمان فرود آمد بی-باک بود.

به خودم قول بی-باکی میدهم و البته سخت کوشی، تا بیش از این نیروهایم به هدر نرود. زمان را از یک طرف به چنگ بگیرم، روحم را اول سرجایش کمی آرام کنم و بعد بروم پشت پیانو، با ناز و نوازش، و اگر نشد حتی با دعوا و کتک به حرف بیارمش. باور کنید بچه های شرورِ مدرسه، باهوش ترین بچه ها هستند فقط کسی به حرف هایشان گوش نداده. منم که نقش آن مربی دلسوز و نکته-بینی را دارم که دلم میخواهد شرورترین بچه ی کلاس را به راه بیاورم و با مهربانی بهش بگویم: « ببین باهوش دوست داشتنی! دخترکم/پسرکم، هزارتا راه هست برای اینکه هوش و ذوقت را در آن بکار گیری و پایه بریزی برای بزرگترین پل های جهان که آدم ها و آرامش را به هم وصل میکند. تو بیا دردت را بگو. باقی اش با من. تو فقط حرف بزن تا راه برایت نمایان شود .. »


پی نوشت: اگر این شانس را داشته باشید که یک زمان، در یکی از روزهای ماه رمضان، با ده نفر از دوستان صمیمی دبیرستانتان از افطار تا سحر بشینید خاطره تعریف کنید و از صدای قهقهه هایتان، همسایه با خوشرویی بیاد در بزند به صاحبخانه بگوید: « من دو تا بچه ی شیطون دارم که به زور خوابیده اند. اگر لطف کنید کمی آرام تر بخندید ممنوم میشم.» و شما از بعد آن بین خنده های بلندتان هی هیس-هیس کنید و باز بیشتر بخندید، و دمیدن صبح را از گوشه ی پنجره تماشا کنید، درحالی که هنوز حرف ها تمام نشده و خواب به چشم ها ننشسته، در لحظه ی کوتاهی بعد از مرور تمام کارهایی که کرده اید، قلبتان پر از شادی میشود و میگویید الحمدالله.
۰ نظر ۲۵ تیر ۹۴ ، ۲۰:۱۰
شفق

مرد تاریخ میگوید: «تو هیچ وقت نمیتوانی همزمان در دو مطلوبت در اوج باشی.» و عالیجناب همان لحظه در ذهنم پاسخ میدهد: « تو میتوانی در لحظه، نه تنها در دوتا، که در هزار تا مطلوبت در اوج باشی، فقط کافیه بلند شی و نگذاری ثانیه ها بیخودی از تو گذشته و دنبال هم بدوند.» عالیجناب را خوب میشناسم. با عتاب ها، سرزنش ها، جای تازیانه اش بر روحم و حقیقت گوی هایش بزرگ شده ام. میدانم وقتی میگوید کاری را میکنیم، یعنی همان کار را باید بکنیم. برای همین ناگهان به هیجان می آیم و به مرد تاریخ با شعف میگویم: « آقای ق. نظرتان با روزی دو ساعت تمرین پیانو چطور است؟ مهم نیست امتحان ها چقدر طول میکشند و آیا من برای تنظیم کردن این زمان دو ساعته باید شب بیدار بمانم یا نه، فقط میخواهم پیانو بزنم و دیگر هیچی مهم نیست.» مرد تاریخ شادمانی چشم هایش را کنترل میکند و میخواهد جوری به نظر برسد که سقوط کردن یا درخشیدن شاگرد برایش هیچ فرقی نمیکند. از آن مدل مردهای نازنین است که همه چیز را به غایت میرساند و در نظرش آن چیزی که درست است، همیشه درست است و باید انجام شود بدون اینکه نتیجه ی بدست آمده - که گاهی حاصلِ پیچیده ای ار روابط و اتفاقات است نه صرفا حاصلِ خالص تلاش آدم - روی اصل هایش تغییری ایجاد کند. با این وجود با خودداری از صندلی کنار پیانو بلند میشود. بالای سرم می ایستد و با کنترل صدای پر هیبتش ادامه میدهد : «خانم نکنه معجزه شده؟ به هرحال برای ما این زمان خیلی خوب است. حالا من نمیدانم باید با شما از کجا شروع کنم! خیلی وقت است به این زمان نیاز داشتیم. چرنی کار کنیم یا classiques favoris ؟ یا میخواهید مترونوم هانون را ببریم بالا؟ شما مرا متعجب کردید و من نمیدانم باید از کجا شروع کنیم. دو ساعت تمرین بهترین زمان برای تمرین است. پایه ی تمرین یک دانشجوی موسیقی. » روی صندلی جابه جا میشوم و با لبخند میگویم: « هرجور شما صلاح میدونید. از هرجا که بگید شروع میکنیم.» از کلاس میرود بیرون و با کلاسیک فاوریز - البته باید با تلفظ فرانسوی بگویم فاوُغییه - برمیگردد. سوناتین اول بتهوون را شروع میکنیم. و من در یک هفته ی آینده انقدر پیانو میزنم که دستم را از درد نمیتوانم باز کنم. اما لبخند میزنم. این دقیقا همان دردی ست که من میخواهم. به روحم نظم میبخشد و آن را صبور میکند.


مرد تاریخ میگوید: «نگران نباش خانم. هرکس نتیجه ی انتخاب هایش را میبیند. و این انتخاب ها در هر لحظه اتفاق می افتد. بگذار آنها در انتخاب هایشان باشند و شما در انتخاب هایتان.» روی آن صندلی کوچک دلم خالی میشود. یادم میفتد که چه روزهایی گذشت و من درست درگیر همین مسئله بودم و به انتخاب هایی فکر میکردم که ثانیه به ثانیه باید با شهامت برگزینمشان :

اگه تو ذهنت هیچ مهاری براش نذاری یجوری افسارتُ به دست میگیره که دیگه باید یه گوشه وایسی شاهدِ جفتک انداختن، رم کردن، چهار نعل رفتن، یونجه خوردن، بی کار و بی عار نشستن و حالا همون یونجه ها رو دوباره بالا اوردنُ نشخوار کردن وُ در کل، شاهدِ اعمال حیوان دردنده-خو وُ پر از غریزه ی وحشی-گری باشی که در تنِ انسان به کمال خودش میرسه و در حد اعلا پست میشه. مشخصا پست شدن ، در کالبدی که انتخاب کردن، استراتژیِ هر لحظه شه ، میتونه به مراتبِ عالی خودش برسه! همونطور که به آسمان رفتن از همون انتخاب و همون تن آغاز میشه و با آرام گرفتن کنار خدا به اوج میرسه.
من دارم چی کار میکنم ؟
خب میگم . من همونطور که نظاره گرِ صحنه ی دلخراش گرسنگی شدید اون حیوون و دویدن و پوزه کشیدنش به هر چیزِی که مثل غذا به نظر برسه و تلاش خجالت آورش برای سیر شدن به قیمت خوردن هر ماده ی لجن باری هستم، به روی فرشته ی خاموش نشسته لبخند گرم و امیدوار کننده ای میزنم که « نگران نباش. نوبت توام میشه. صبر، عزیز دلِ من، صبر کن! » ...


مرد تاریخ میگوید: «برای موسیقی دو متُد در دنیا وجود دارد. یکی اتریشی و دیگری روسی. اتریشی ها میگویند برای یادگیری پیانو باید هر چه اتود در دنیا هست را بزنی و بعد که همه را عالی اجرا کردی حالا بروی سراغ قطعه. اما روس ها میگویند ما اتود و قطعه را با هم جلو میبریم و حتما اصرار نداریم که دانشجو باید همه ی اتود های دنیا را قبل از اجرای قطعه زده باشد. ما به هر تکنیک سختی که در قطعه رسیدیم، همان یک میزان، همان یک خط را میکنیم اتود. برای همین به طور کلی اجرای قطعات در موزیسین های روس، بسیار شفاف و سر ضرب است. اما میدانی من چه میگویم خانم؟ این دو روش خیلی مطلق است. من روشی انتخاب میکنم از تلفیق این دو. نه روس کامل نه اتریشی کامل. اولی زیادی سخت و خسته کننده است و دومی، بعضی جاها دست را خالی میگذارد. ما قطعه میزنیم و اتود، و زیاد هم میزنیم. بعد هر میزان که گیر کردیم، آن میزان را میکنیم اتود و هزار بار اجراش میکنیم تا بهترین و شفاف ترین اجرا از تک-تک میزان ها را بدست بیاوریم. » من همانطور که به حرف هایش گوش میکنم ، به روزهایی فکر میکنم که دیگر استاد را نخواهم داشت و او برای ادامه ی تحصیلات موسیقی به بلژیک میرود. به روح بزرگ بسیار درک کننده اش فکر میکنم و از ته قلبم شاد میشوم که با او ملاقات کردم. اینجا دیگر عالیجناب ساکت است و قدردان.


- Romance شماره یک. بتهوون با فرمان Quasi allegretto از نوازنده ی بینوا خواسته قطعه با سرعت 168 اجرا شود.

من الان کجام؟ مترونوم 100.

آیا تا هفته ی دیگر به 168 میرسم؟ امیدوارم.

۰ نظر ۲۳ تیر ۹۴ ، ۲۲:۰۴
شفق

در این لحظه، درست رو به روی خودم ایستاده ام و با نگاهی دقیق، جزئی-نگر، عادلانه، بانفوذ و بیرحمانه به تک تک اعضاء بدنم نگاه میکنم. از بین سلول ها و آب های میان بافتی عبور میکنم و به «خودم» میرسم. خودِ آغشته شده به انواع بوها. بوی تعفن شکستن عهد، بوی خام و ناآشنای تردید، رایحه ی ملایمی از عطر کهکشان، بوی غلیظ و تند مسئولیت، بوی سرد و تلخ یک مبارزه ی طولانی درونی، و بوی تمام ذرّات زندگی ام از خواستن ها، تلاش ها، لذّت ها و ناسپاسی ها. با همین نگاه منصفانه، دلم میخواهد از هویت خودم یک نسخه ی پشتیبان تهیه کنم، منتها نسخه ی پشتیبانی که -درست مثل بلاگفا! - برمیگردد به دو سال پیش. به روزهایی که دغدغه هایم شیرین تر و صادقانه تر از این روزها بود. اما مگر من نمیدانم که بازگشت به گذشته غیر ممکن است ؟ و مگر خوب از این موضوع مطّلع نیستم که درست همین روزها، لحظه های گذشته برای دوسال و باقی سال های آینده ام خواهد بود؟ چرا. میدانم و از همین میترسم و همزمان خوشحالم؛ برای روزهایی که آمدن یا نیامدنشان به تصمیم این روزهایم گره خورده و برای قدرت و فرصتی که هنوز در تغییر لحظه ها دارم. نمیدانم چقدر از فکرهایی که ندانسته از ذهنم گذشته اند، درجهان های بالاتر کار خود را انجام داده اند و زندگی من را برای همیشه تغییر داده اند اما این را میدانم که زندگی ام هنوز به چیزی گره نخورده. هنوز در خیلی از زندگی ها دخالت نداشته ام و قلب ها را دگرگون نکرده ام، پس رهام و بر گرد طرح های احتمالی زندگی ام میچرخم.

همیشه نوشته ام که « میدانم باید بلند شوم و بلند میشوم. » و بعد از آن نصفه و نیمه، کمی به اینور کمی به آنور بلند شده ام اما هیچ وقت به آن نقطه نرسیده ام که کمر راست کنم و بگویم « همین بود. حالا قدم برمیدارم. » نرسیده ام و در این حالت خمیده، بین نشستن، چمبره زدن، تماشای بی کفایتی های خود کردن، و بلند شدن و راست ایستادن مانده ام.

در چند سال گذشته من همانی بوده ام که برای محافظت از شهر کوچک خودش به نگهبانی جلوی در نشسته ام اما به غفلت و گاهی با آگاهی مسخ شده ای، آن میله ی حفاظ را برای هرکسی کشیده ام بالا و گفتم « بفرمایید. خانه ی خودتان است. راحت باشید!» اما «هرکس» که دلش برای خانه ی من نمیسوزد. زده اموال شخصی ام را به باد داده و با یک لبخند از همان دری که وارد شده، گفته خداحافظ و رفته. حالا من رنج مضاعفی میبرم؛ رنجِ اعماد نابجا به هرکس، و رنجِ سرزنش خود برای حماقت های مسلّم.


- حرف، حرف، حرف.

زیاد برای گفتن دارم. و هنوز نمیدانم آیا بعد از حذف شدن بلاگم در بلاگفا آنقدر شجاع هستم که باز هم به این صفحه های مجازی اعتماد کنم و جایی بمانم یا نه. اما فعلا هستم، کمی اینجا، کمی آنجا.


۰ نظر ۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۷:۰۷
شفق