شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

اینها، همه شکل عمیقی از انسانی ست که میخواهد انسان بماند. اگر که پیش از آن انسان باشد البته.

آخرین مطالب

۱ مطلب با موضوع «سونات زمستان» ثبت شده است

یادداشتی از آرشیو بر بادرفته ی بلاگفا به تاریخ شهریور 93 ؛

« حقیقت این است که من همواره به دنبال ناآرامی درونی بوده ام. حتی در خصوصی ترین حالاتم با دست آویختن به هرچه ممکن بوده، به نوعی خود را به درد رسانده ام. کاری که من با باورهایم میکنم را حتی ناشی ترین پیکر تراشان با سازه های خود نمیکنند. آنچنان عمیق و موشکافانه در آنها رسوخ میکنم که دیگر هیچ حای پشیمانی و بازگشتی باقی نمی ماند و بعد درحالی که اثرم در آستانه ی نابودی ست، به فلاکت بدنم به لرزه می افتد، آب در دهانم خشک میشود، عرق از کنار پیشانی تا زیر چانه ام شره میکند. درنگ میکنم در جایی که دیگر درنگ سودی ندارد. سپس به به اثر نیمه متلاشی ام نگاه میکنم. وحشت برم میدارد. مثل اینکه تمام این ها را فرد دیگری انجام داده باشد، با ناباوری از ادامه ی کار دست میکشم. اثر پر نقش و نگار ارزشمندم را که حالا دیگر چند ضربه تا فروپاشی فاصله دارد رها میکنم. و بعد با اضطرابی ناشی از ناآگاهی خود، و ترس از آنچه درحال وقوع است، با تمام قوا شروع میکنم به دویدن چرا که فرار، مضحکانه ترین و آسوده ترین راه برای ندیدن است. حتی بعد از خواندن این کلمات هم هیچ کس نخواهد فهمید چرا باید زندگی برای یک دختر جوان به شکل وحشتی فراگیر جلوه گر باشد. من مانند بیمار مبتلا به صرعی هستم که در حالت عادی سرحال و سالم به اطراف میرود و نقاب لبخند بر چهره میزند. اما باطنا به خودش اطمینان ندارد و ناگهان میبینی که در کناری به زمین افتاد و مثل مرغ سرکنده شروه به بال و پر زدن کرد. افرادی که در جسم جوان، ولی در اندیشه پیرند، تعجبی ندارد اگر بعد از یک سیر صعودی به ورای اشیاء و رسیدن به سادگی عارفانه ناگهان کر و کور شوند و دیگر خود اشیاء را هم نبینند، چرا که هر سفر، مقدماتی میطلبد و اگر تو به ناچار یا از روی شدت شوق و علاقه تمهیدات را آماده نکرده باشی عملا پیش رفتنی در کار نخواهد بود. کنار جاده مثل سگی خسته و ولگرد که روزها از آب و غذا دور مانده جان خواهی داد. بصیرت اولیه اینجاست که خودش را نشان میدهد. یعنی آگاه بودن به خود و نیازمندی های خود. اما نسان در همه ی احوال عجول است و همیشه نتیجه ی این حماقتش را میبیند.

حقیقت این است که حتی اگر آن پیکر تراش هم روزی به سرش بزند و از تمام عالم به بند آمده باشد، برای خاموش کردن شعله های خشم و نفرتش سراغ قیمتی ترین مجسمه ی خود نمیرود. در کمال سخاوت، چند سازه ی معمولی یا پر عیب خود را میشکند. حالا اگر پیکر تراش، درست در حالت عجیب خود، دست بگذارد روی باارزش ترین و کهنه ترین اثرش و آن را نه تنها بشکند که ویران کند و مثل روز اول به خاک برگرداندش، حق نداریم به اون بگوییم: «جناب محترم، شما دچار جنون شده اید. بهتر است برای حفظ سلامت خود و مردم جامعه ما را تا تیمارستان همراهی کنید» ؟ شاید شما فکر کنید من طبعی بیش از اندازه حساس دارم و بر همین اساس وقایع زندگی ام را بیش از اندازه بزرگ میبینم اما واقعیت همیشه واقعیت است. وقتی سنگ از آسمان میبارد شما نمیتوانید با یک چتر نجات پیدا کنید، حتی اگر سرپناهی بیابید ممکن است جایی از بدنتان تا رسیدن به آن سقف محکم خراش پیدا کند. علاوه بر آن هر روحی، آفرینش بخصوص خود را دارد و ترس و درد برایش به نوعی خاص تعریف میشود. یکی از ارتفاع میترسد. یکی از آب. و من از هویت ام همیشه ترسیده ام. برای همین است که شکل دوست داشتن دخترکانِ جوان و پرشور را نمیفهمم. در نزد ایشان، عشق در بهترین حالت همان حال خوشی ست که عاشق را در کام میکشد و او را مایملکِ ابدی خود میداند. اما برای منی که همواره به دنبال کمال هر موجودی بوده ام چطور ممکن است درحالی که هنوز خودم را و هویت ام را نمیشناسم، به دیگری و وجودش دل ببازم؟ عشق برای من، میوه ی کمال عقل است. درختی که ریشه و خاک آن قلب است. رسیدن به چنین درختی و خاکی، آیا به عمر کوتاه انسان قد خواهد داد؟ » ...

اما حالا باید بگویم، بعد از گذشت تقریبا یک سال، این پیکر تراش مجنون، دست از نابود کردن سازه هایش برداشته. حالا دقیقا به چه کاری مشغول است؟ عرض میکنم. دیگر برای ساختن زیباترین مجسمه ها، هیچ جاه طلبی ندارد. دیگر شتاب نمیکند. حالا با تأنی و آرامش کنار بساطش مینشیند و به این فکر میکند که مهم نیست چه زمانی کار سازه را به انتها میرساند و چقدر اثرش شکوهمند است. مهم این است که حالا ذرات گِل را زیر دستش نرم نرم حس میکند و میداند باید به دست هایش صداقت بیاموزد به قلبش باورِ ایمان. وقتی راه این دو به هم هموار شود، آنوقت است که بهترین اثر عمرش با مشتی خاک شکل میگیرد. حتی اگر یک روز مانده باشد به پایان زندگی اش.


پی نوشت: دور تا دور بند اول انگشتان دستم را حنا گرفتم. امروز. الان فقط یک دامن چین چین کم دارم، یک تنبک، دامنه ی کوهی پر از شقایق، و یک «یار ناسامان» .


* ز رقیب دیو سیرت به خدای خود پناهم/مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را. - حافظ. 

۰ نظر ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۱۱
شفق