شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

اینها، همه شکل عمیقی از انسانی ست که میخواهد انسان بماند. اگر که پیش از آن انسان باشد البته.

آخرین مطالب

گفتنی ها کم نیست اما مجال کم است و حوصله کمتر.
غالبا فکر میکنم باید ایده ها و موضوع ها را انقدر در ذهن نگه داشت تا بهترین کلمات برای بیانشان از جایی پیدا شود. مثلا یک روز که حالت خوبِ خوب است، صبحی که شب اش خواب خوبی کرده ای، و یا روزی که برایت هماهنگی در همه چیز هست و اصلا تو آواز طبیعت را همه جا میشنوی. اما این درست نیست. وسواس ما از ما جلوتر است. جای سخت گیری جای دیگری است. باید در همه حال و همه جا ایده را نوشت، گفت. روی کاغذ برای خودت، پشت تلفن به رفیقت، برای شمشاد های کنار پیاده رو و به پرندگان کنارت روی نیمکت پارک. باید همه جا جریان داشته باشی. این وسواس ها، این محافظه کاری ها، این تلنبار های فکری، روح را خسته میکند. با روح خسته حتی نمیتوانی جواب لبخند شیرین یک بچه را در خیابان بدهی چه برسد به کارهای دیگر.
باید این چیزها را رها کنی و زندگی کنی.
به قول سهراب «دچار باید بود/وگرنه زمزمه ی حیرت میان دو حرف/حرام خواهد شد.»

۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۱۱
شفق

امروز وقتی کتاب «گام های کلاسیک برای پیانو» را به مرد تاریخ دادم و او با حالت خنده و گله ای شیرین اخم کرد و گفت: «پس خانم چرا اولش برام چیزی ننوشتید؟» حس کردم هیچ کدام از تلاش ها و عواطف خالص و به دور از آلودگی ام نسبت به او، هدر نرفته. آن حسّ نازک و دلپذیر دیده و فهمیده شدن توسط دیگری - و نه هر دیگری، که مردی با حسی غریب، که روحش بهشتی ست پنهان در پرده ای پیچیده و پوشیده از چشم ها - در سکوتی نرم چون سایه ی خنک درختی تنومند در گرمای سوزان آفتاب، بر من نشست. دربرابر چنین پاداش بزرگی که به ازای خریدن کتابی کوچک ، به من ارزانی شده بود چه باید میگفتم؟ تمام نیروهایم را جمع کردم و گفتم:« شما باخبرید که من هیچ وقت نشده کتابی را بدون نوشته ، ولو درحد یک نیم-خط به رسم یادگار، به کسی هدیه کنم. همین که منشی از پشت میز مرا برای ورود به کلاس فراخواند یادم افتاد که ای دل غافل! فراموش کردم خطی بنویسم آن هم برای یکی از ارزشمندترین آدم های زندگی ام. امتحان جامع مرا سخت به خود مشغول کرده و میدانم که این یقینا و به هیچ وجه بهانه ی خوبی نیست. اما ..» مرد تاریخ دوباره با لطفی سرشار، لبخند زد و گفت: « هیچ ایراد ندارد. بگذارید یکبار هم یک کتاب بدون نوشته از شما داشته باشم، خانم.» نمیتوانستم گفت و گو را بیش از این ادامه دهم. من آدم خوبی برای موقعیت های این چنینی نیستم. قلبِ مالامال از عواطف، کلمات محدود و ناقص، و حسّ شرمزدگی ام از سخن گفتن در برابر چنین روح بزرگی، مرا در حفظ سکوت مصمم میکند. به گفتن «ممنونم» و به معذرتی کوتاه بسنده کردم.

باقی کلاس به تمرین درس Rondo از Clementi تا مترونوم 152 گذشت. 
ضمن خداحافظی و طی تمام آن مسیر طولانی با اتوبوس و قسمتی هم با تاکسی تا خانه، فکرم مشغول کلمه ای بود. و آن کلمه، مثل سبدی بزرگ که غلتان بر چرخ های خود، از راهروهای فروشگاهی عبور کند و هرچه دلش بخواهد را در خود بریزد، در راهروهای ذهنم حرکت میکرد و تمام اطلاعات، داستان ها، خاطره ها و جمله هایی را که به خودش مربوط میشد از قفسه ها برمیداشت و روی هم میچید. حسّ مبهمی داشتم. قسمت تاریک وجودم که از رنج کشیدنِ من لذّت میبرد، داشت همه چیز را به هم ربط میداد تا از یک غفلت درظاهر ساده و فراموشی، به بناها و ویرانه های بزرگتر برسم و بیفتم در هزارتو. با روش هایی که برای دفاع از خودم در برابر خودم یاد گرفته ام، درنهایت جوری مهارش کردم. اما آن کلمه در ذهنم ماند و آن، «حسرت» بود.

۰ نظر ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۲
شفق
The devil doesn't come dressed in a cape and pionty horns. He comes as everything you've ever wished for
- Tucker Max



۰ نظر ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۴۵
شفق

برف آرام و ریزی شروع به باریدن کرده بود. نمیتوانید تصور کنید چقدر آرام، چقدر دقیق و با احتیاط قدم هایم را با «نبض» تنظیم میکردم. فکر اینکه حتی لحظه ای و به اندازه ی نیم-فاصله ای، هماهنگی آسمانی ام را با او از دست بدهم دیوانه ام میکرد. هماهنگی ما، مخصوص تن های خسته ی مان بود که از آنجا به درونمان میرسید و چون رج های تار و پودِ پارچه ها و فرش های بینظیر در هم گره میخورد. ما آتشی نبودیم که در شعله های تند و زبانه کش خود بسوزیم و در زمان، کوتاه باشیم. ما در پیش و پسِ واقعه بودیم. در وقت تازگی و شادابی، درختی بودیم تنومند و پرشاخ و برگ که باد در انبوه سبز بودنش، سخاوتمندانه میوزد و از سرود عشق های آسمانی میخواند. و در وقت اندوه و نابسامانی، ذرّات اینک سوخته ی همان درخت بودیم که بر هوا معلّق می ماندیم و رها بودیم. همیشه چیزی بین ما وجود داشت لبریز از مغناطیسی کشنده و جادویی که هم از آن واهمه داری و هم میدانی از هر طرف بروی، از آن فاجعه ی پنهان رهایی نداری. ما چنان در باد و باران باهم رنج کشیده و همزمان به شوق آمده بودیم که دیگر از چیزی نمیترسیدیم. زیبایی غریب و فوق العاده ای بودیم که شدید نیست اما پایدار و اصیل و با روشنایی تمام نشدنی، در میان مه میدرخشد ..
ما، دو الهه ی دوردست، بین برف ها قدم برمیداشتیم، روح خود را آرام و ذّره ذرّه پاک و برهنه میکردیم و هردو دست در جیبِ او، این من بودم که با کنترل قدم ها و نوازش پشت دست او هراسان میپرسیدم : « آیا میشود این برف تابستانی تا ابد ببارد؟ »

۰ نظر ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۲
شفق

اصلا داستان عجیبی شده این حکایت ما.
آدم که با این همه دود وُ سرب وُ پاتوژن حافظه برایش نمی ماند. سالکِ این زمانه هم که سالک قرن چهارم و ششم نیست که با فراغت خیال بنشیند لب جوی وُ به حقیقت دریابد که «در گل‏ها و در آفتاب معناى ساده زمزمه‏ هاى تو را آموخته ‏ام مرا بیاموز تا کلام تو را در درد و در مرگ بدانم.»* و بعد از این ناز و نیاز با محبوب، دچار نشئه ای عاشقانه، از خود بیخود شده و کلهم اجمعین تن به جوی دهد و از این دار فانی به در آید وُ مستقیم قدم زنان - و شاید رقص سماء کنان! - از درِ دیگر به دنیای دیگر فرود آید. سالک قرن بیست و یک با سالک قرن چهارم و ششم خیلی فرق دارد. سالک قرن بیست و یک، الله اکبر نماز را با صدای دریافت پیام تلگرام و وایبر شروع میکند و با سلام دادن و اتمام نماز است که تازه حواسش جمع میشود داشته نمازی میخوانده! برای تفحص در باب کار جهان و ارتباطات پیچیده اش، به کافه-نشینی و انواع دیگر «نشینی» ها و دسته ها و همایش ها میپیوندد تا ببیند دکتر فلانپور وُ استاد فلانلو چه میگوید. یکی نیست بزند پس کله اش بگوید: « تو، خودت چه میگویی؟»..

با تمام این قصه ها، هرچند صباحی که از ایام عمر این سالکِ حقیر قرن بیست و یک میگذرد، بنابر عادت مرور سیاهه ی بلند بالا و حقیقتا سیاهِ خود، عبرت گرفتن از کارِ خود، به دنبال حساب و کتاب اعمال، و به نوعی گوش سپردن به نصیحت گرانقدرِ « موتوا قبل ان تموتوا »، شخص حقیر سراغ یادداشت های گذشته اش میرود تا فراموش نکند از کجا به کجا رسیده و چه ها برسرش آمده که حالا شده «این» . بند اول حکایت عجیب تازه از اینجا شروع میشود. سالک از همه جا بیخبر، هنگام مرور اتفاقات از سر گذشته اش، چنان حیرت میکند که باورش نمیشود همه آنها مربوط به خود اوست. چشم ها را تنگ و گشاد میکند تا مگر در حین عمل تطابق، معجزه ای از غیب کلمه ها را پس و پیش کند اما دستی از غیب نمیرسد. زمان، معجزه ی چندسویه اش را پیش-تر از این روی همه چیز اعمال کرده است؛ دگرگونی.

بند دوم اعجاب حکایت ما آنجا اتفاق میفتد که سالک با پیگیری روند اتفاقات می بیند درست و دقیقا بعد از تمام زنده-باد ها و مرده-باد ها در قبال باورهای خودش و دیگران، جوری که خودش اصلا متوجه نشده - احتمالا همان دست غیبی که بالاتر در راه بوده ، اینجا به مقصد رسیده و سالک را هول داده توی گود - وارد آزمونی سخت و پرُ پر و پیمان شده که به شرط سربلند بیرون آمدن، پاسخ صحیح آزمون همان موضوع مورد مدح و نکوهش مذکور در آن برهه ی زندگی سالک بوده.

مَثل میزنم. یادداشت زیر برای دو ماه پیش است. و من باورم نمیشود که بعد از این خطابه ، چطور به دام حبّی دنیایی و سنگین گرفتار آمدم؛
| زمام نفس را در دست گرفتن، همان یگانه سخن خداوند در تمام شریعت هاست که به هر ایما و اشاره ای، تا یک جا باز میشود بندگان را مورد خطاب قرار میدهد که : «آهای این متقین، ای تقوا پیشگان، ای کسانی که عقل میورزید، حواستان باشد و هشیار باشید که یک وقت زمام امور وُ جان وُ مال وُ نفَس و زندگی را به بهای شهوات، یک جا از کف ندهید. » شما حتما بهتر از من واقفید که منظور از شهوات ، فقط آن شهوات نیست! بلکه منظور همه ی حبّ و بغض آدمی ست که با استفاده ی نابخردانه، او را به پستی میکشد و پیش از همه چیز، در خود کوچک و خوار میکند.|

و جریانات دیگری از این دست که همه به همین منوالند.
اما اینکه من چطور این آزمون هارا پشت سر میگذارم خودش عجیب الحکایة دیگری ست که شرح طویل اش بماند برای بعد.


P.s : دست غیب جوری برگه های سیاهه را جلوی رویمان روی میز کوبیده و حق قانونی و شرعی اش را مطالبه کرده که منِ سرگردان و شرمزده حتی نمیتوانم یک لحظه نگاه از برگه ها بگیرم و به کتاب های قطور علوم پایه نظر کنم. حالا چه کسی قرار است بجای من امتحان دهد و جزو سه نفر اول دوره شود را دیگر خدا میداند.

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۴۶
شفق

دور اون ساختمون گرد لعنتی همه ی دخترا و پسرا بلند بلند میخندیدن، سیگار میکشیدن و توی هم غلت میخوردن.
با هر قدمی که برمیداشتم زیر لب میگفتم : از همه تون متنفرم. همه ی شماهایی که قرار نیست هیچی ازتون دربیاد. همه ی شماهایی که فکر میکنید «چه خبره» توی زندگی. همه ی شماها بیمارای نادونی که برای درمان سرطانتون، مسکن میخورید.
لذّت لذّت تا سرحد کثافت کاری.
دعوا دعوا تا سرحد مرگ.
همه چی بدون تعادل و بی حاصل.
لعنت به قرن 21 و لعنت به بشری که به هیچ صراطی مستقیم نمیشه.
لعنت به گناهی که قبحش ریخته،
و لعنت به این اضمحلال بشری که من، به عنوان شاهد ماجرا، دارم دچارش میشم.


- میگه : چرا نمیای تو اینستا ؟! خیاط سر کوچه ی ما اینستا داره تو نداری؟ میخندم میگم : پس عمق فاجعه تا کجاست. میگه: بیا خوبه. سرگرمیه. میگم : مسکنه. اگه قرار درمان نشم ترجیح میدم از سرطان بمیرم تا مسکن بخورم ..

۲ نظر ۰۶ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۴۶
شفق

یک سوال فضاگیر همیشگی در ذهن :

کتاب هایی که در توصیف هایشان از طبیعت و آدم ها نفسم بند می آید و مدت ها در دنیایشان گیر میفتم طوری که روزهای زیادی به طرز عجیبی با انها زندگی میکنم، صاحب نویسندگانی هستند که قریب به اتفاق بیشترشان خودکشی کرده اند. چرا؟

تنها جواب ناکافی همیشگی در ذهن :

حجم بار ذهنی این نویسندگان را میتوانی از همان نوشته های وحشتناک زیبا دریابی. آن اندازه دقت و ریزبینی در جزئیات و توانایی در دیدن ارتباط گسترده ی اتفاق ها با هم، همان ویژگیِ مشترک نویسندگان محبوب من است که آنها را شکننده کرده و جایی از زندگی از پا آورده است. همان قدرتی که میتواند شکوه طبیعت را با چشمانی باز ببیند و با نیرویی فراتر، آن ها را بین کلمات جاودانه کند، میتواند در خدمت نیروهای اهریمنی نیز دربیاید و فرد را به جنگ درونی بزرگی بکشد. این غم انگیز نیست؟

بروید انقلاب و ساعت ها از این کتابفروشی قدیمی مخروبه در طبقات بالایی پاساژی مخروبه تر، به آن یکی دست فروش کنار خیابان سر بزنید آخر هم کتاب «سفر ناگذشتنی» را هیچ جا گیر نیاورید و مجبور باشید برای بار هزارم با بی رحمی پی-دی-اف آن را توی موبایل باز کنید، درود خالصانه ای بفرستید به خانم نویسنده ی آن «غزاله علیزاده» و حسرت بخورید از اینکه چنین خانمی، با چنین ذهنِ شعله ور و پر تخیلی چرا باید خودش را از یکی از درخت های جنگلی در رامسر، آویزان کرده و دار زده باشد؟

خیلی تصادفی کتاب «آوای امواج » را پیدا کنید و توی بی-آر-تی و مترو، کنار «شینجی» و «هاتسو» قرار های یواشکی بگذارید و به ساختمان بالایی برج فانوس دریایی بروید درحالی که توی طوفان شدیدی از کنار دریای غرّان گذشته اید، موج های کف آلود و بلند را پشت سر گذاشته اید، قطره های درشت باران همه جایتان را خیس کرده و بیشتر از هرموقع دیگری در این مخلوط شگفت آور از غرّش و زیبایی خالص طبیعت به هماهنگی و صلح با وجود خود رسیده اید. احساس زنده بودن کرده اید و بوی دریا را بلعیده اید، در همان لحظه خاص از زندگی با خود فکر کنید ؛ چطور خالق این اصالت زیبایی «یوکیو میشیما» توانسته در سن 45 سالگی، شکم خود را به روش مشهور «هاراکیری» بدرد و آن اعضا و احشاء نازنین را اینطور بیجهت کف اتاق بریزد و بمیرد؟

پی.اس: باد ملایمی که بین درخت ها میوزد و هوای نیمه-ابری امروز صدایی دارد شبیه نوکتورن شماره ی 15 شوپن .




* SOL : space occupying lesion
۰ نظر ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۰۶
شفق

[ Chopin - Scherzo No.2 Op.31 ]


این، برای شما که به عنوان یک قطعه ی موسیقیایی به آن گوش میدهید و با عناوینی مثل « زیباست» ، « خوبه »، « دلنشینه » توصیفش میکنید، تنها توالی منظمی از چند صداست. اما برای من جور دیگری ست :

« گفت: اگر خداوند در این لحظه جهان و هرچه را در اوست ساکن میساخت، اگر این خورشید همینطور که اکنون نیمی از آن در پشت درختان کاج فرورفته است بی حرکت میماند، اگر این نور و این ظلمت به همین گونه در جو آمیخته می ماندند و این دریاچه همین آرامش خود را حفظ میکرد و هوا همین گونه مطبوع میبود و همین نور بر پیشانی تو میتابید و همین نگاه پر مهر تو بر چشمان من افکنده میشد، و همین سرور در دل من برجای میماند: آنگاه حقیقتی را که تاکنون از حیات نفهمیده ام درک میکردم! گفتم: آن چیست ؟ گفت: ابدیت در یک لحظه ولانهایه در یک احساس. »*

* رافائل، آلفونس دولامارتین. ترجمه ذبیح الله صفا، صفحه 57.

۰ نظر ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۰۷
شفق

خاله م. با آب و تاب از نفرات برتر کنکور تعریف میکند که توی تلویزیون از راهکار های موفقیت خود حرف میزده اند. همه نشسته ایم ولی روی صحبتش بیشتر به من است. تایید مرا و نصیحت های احتمالی ام را میخواهد که در دنباله ی حرف هایش به پسرخاله الف. بگویم -که هنوز دوسالی با کنکور فاصله دارد- تا بعد از آن فاتحانه رو به پسرخاله بگوید : «حالا نگاه کن! این را هم من گفتم؟ دختر خاله ات هم دارد میگوید. اگه میخوای دکتر شی باید از الان سفت بچسبی به درس وُ ...» فلان وُ فلان. من نگاهش را با نگاهی آرام پاسخ میدهم که بفهمد حواسم هست اما در آن لحظه هیچ حرفی ندارم که بزنم.
در عوض عالیجناب موذیانه دارد همه چیز را تماشا میکند. می ایستد جلوی قفسه ی بایگانی لیمبیک، قشر مخ، هسته های قاعده ای و تمام نقاط کوچک و بزرگ دیگر مغز که پوشه های حافظه در آن جایی دارد. یکی یکی به همه شان نگاه میکند. با نگاه ظریفی هوای مرا هم دارد و منتظر واکنش من است. هر پوشه که با سرعت از زیر دستش رد میشود، من نفس حبس شده ام را بیرون میدهم. میدانم دنبال چیست و از همین میترسم؛ پوشه: دبیرستان/ دسته: پیش دانشگاهی. چرخی میزند. رو به رویم می ایستد و با خنده ی شیطنت آمیزی پوشه را مقابل چشم هایم باز میکند :

| زمانی که با سرخوشی و سخت کوشی برای درس خوندن جون میکندم و همه ی زندگیم خلاصه شده بود در تلاش بی وفقه و البته خالصانه و بی چشم داشت برای کنکور. منِ اون زمان، منِ فاتح زندگی بود. چون هدف داشت. به معنای واقعی. به معنایی که اشتیاقش برای رسیدن به اون، اعضا و جوارحشُ به حرکت مینداخت و اونُ به فرد خوشبخت خستگی ناپذیری تبدیل میکرد. تنها در این حالتِ که من به اون چیزی که خواستتِ و میخوای بهش برسی میگم «هدف». وگرنه باقیش اتلاف وقته. گول زدن ذهنه برای اینکه خیالش راحت باشه حالا به یه جایی میرسه و در اون حین به بطالت های جانبیش بپردازه و با تابلوی اون هدف کذایی، همه ی زندگیشُ فریب بده.
من همون آدمی بودم که صبح ساعت 6 از خونه میزدم بیرون. تو گرما، تو سرما، با چادر پشت میز جلوی استادا، استرس تست های هر روزه و رقابت ها، ساعت های مطالعه ی وسط ظهر و خوابالودگی ها، کلاسای ریاضی و زیست هفت شب ... از ولنجک تا خونه یه ساعت و نیم تو راه بودم. ساعت حدود 9 و نیم تا 10 میرسیدیم. خونه. با سریعترین روش ممکن نماز و غذا و تازه یه ساعت وقت برای ده تا تست ریاضی و ده تا تست فیزیک، هر شب. ساعت 11 و نیم میرفتم تو رخت خواب و باید اونجا بودید تا میدید با چه حال خوشی میرفتم! راضی  از خستگیِ مرگبار - بعدها فهمیدم که ار علایق خاصمه - و شاکر بابت نعمت توانایی برای دویدن به سوی رویاها؛ وه! چه زندگی سعادت-باری!
عبن یه اسب میتازیدم و هرچی جلوی راهم بودُ شخم میزدم میرفتم. مشکل؟ مانع؟ توفق و رکود؟ با صدای بلند بخند .. هوم انقدر بخند که نفست بِبُره. شاید تو این آپنه های تنفسی به مغزت شوک وارد شه و بیاد بیاری که کی هستی، کی بودی .. |


همه ی این ها تمام میشود.
اگر عالیجناب با آن صورت جدی و خنده های تمسخرآمیز که اصلا به صورتش نمیاید آنجا نبود، هیچ کدام از این اتفاق ها را باور نمیکردم. اما همه چیز در آن پوشه ها محفوظ است و روزی که چندان دور نیست، برگ- برگ و خط به خط از نو گشوده و خوانده خواهد شد.
خیال میکنم عالیجناب کارش تمام شده اما اینبار خیال ندارد دست از سرم بر دارد. میشیند کنارم. با حالت راحتی دست پشت کمرم می اندازد. دهانش بوی عجیبی دارد. عجیب تر از همیشه. سرش را به سرم میچسباند و به نرمی بار دیگر کلماتی در گوشم میخواند:

«نگاهشان کن. خوب نگاهشان کن. تو هم همان چیزی را میبینی که من میبینم؟ رتبه ی یک کنکور شدن، چطور میتواند انقدر مهم و انقدر هیجان-انگیز باشد؟ این ها مغلوب زندگی شده اند یا زندگی مغلوب این ها؟ به من نگاه نکن، الان فقط زمان نگاه کردن به همه ی چیزهای آن بیرون است. خوب همه چیز را ببین. تو دیگر از مرحله ی آرزوهای دور و دراز که قدرت فکر را از آدمی میگیرد و جوان را چون خوابگرد به هر گودالی میکشد گذشته ای. من تکاملِ تو در تمام زمان هام. من گذشته و آینده ی تو ام و برای پل زدن بین این دو، بهترین درک را از زمان حالت دارم. پس میدانم که چطور بدون اینکه خودت دانسته باشی از این مرحله عبور کرده ای. زندگی خواب و خیالی ست که صاحبِ ببیننده اش را مسحور میکند، به رقص درمی آورد و زیباترین های عالم خواب را برایش قابل دسترس میکند. اما خواب و خیال چیست؟ همان رویای به حقیقت ناپیوسته ای که با باز شدن چشم ها دود میشود میرود به هیچ. »
حرف های عالیجناب هم تمام میشود.
از کنارم بلند میشود و میرود. من میلرزم و به دور شدنش نگاه میکنم.


دلم میخواهد به پسرخاله الف. بگویم که مهم نیست رتبه اش در کنکور چند میشود. بگویم قرار بر این است که انقدر توی این دریا موج سواری کنی که دیگر از غرق شدن نترسی و دریا بشود خانه ی اصلی ات. بشود تنها آرامشت و انقدر این آرامش تو را بزرگ کند که اصلا بشوی همان ماهی که از اول آرزوی بحر داشت، فقط باله و توان نداشت که بتواند ساعت های طولانی در بحر شنا کند. تو چنین قرارهایی با خالق گذاشته ای و به اینجا راهت داده اند. از آغاز قرار بر معجزه بود؛ آدمی که تبدیل به ماهی میشود، و ماهی ای که در بحر شگفتی عظمت غرق میشود.
دلم میخواهد بهش بگویم: «پسرخاله ی عزیز، که از بچگی در دستان من بزرگ شدی، تو تلاش خالصانه ات را بکن اما خودت را ذلیلِ درس خواندن نکن. کنکور را بگذار برای کسان دیگر. اصلا بشو پنجاه هزار، من خودم به تو تبریک میگویم و برایت جشن میگیرم. تو فقط معجزه-گر خوبی شو و دل من را خنک کن.»

دلم میخواهد خیلی حرف ها بزنم اما نمیزنم. هنوز زود است. با خودم فکر میکنم چطور میتوانم انقدر ظالم باشم که با گفتن این حرف ها و اثرهایی که ممکن در زندگی اش بگذارد، سیر طبیعی تقدیرش را برهم بزنم؟

به خاله م. نگاه میکنم. به شور و شوقش. به آرزوهایش برای فرزندش.
به خودم نگاه میکنم. به چرخه ی تکرار شونده ی زندگی و آرزوهایی که باید برای فرزندان آینده ام داشته باشم.
این بار برخلاف همیشه آرزو میکنم هیچ گاه فرزندی نداشته باشم ..

۰ نظر ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۵۷
شفق

به قول سهراب «گیر و دار های عاشقانه» ام در این روزها فقط مخصوص شخص شخیص پیانوست.

به جز آن، تنها کسان اندک ماجرا که مرا در گیر و دارهای عمیق، گاهی عاشقانه و گاهی همراه با دیگر صفات [ مثلا عارفانه، فیلسوفانه، محجورانه و انواعی از همه ی صفات+انه ] به غرقه میرسانند این تنانند(!) :
مادر نازنینم،
شریک روانی ام،
مرد تاریخ، استاد بزرگ زندگی ام.
باقی تنان[تن ها!] نه بودنشان ما را تفاوتی هست و نه بودن ما آن ها را. حتی اصطکاکمان به ایجاد جرقه ای کم جان هم نمیرسد، چه برسد به شعله وُ پختن وُ سوختن وُ این ها. البته اصطکاک داریم تا اصطکاک ها ! از نتیجه ی برخورد و اصطکاک با این باقی ماندگان عزیز، اگر لطفی هم به ما میرسد از نوع ایجاد صدای گوش خراش هنگام کشیدن چنگال بر بشقاب بلوری، زخم شدن پاشنه پا در کفش تنگ و بلند شدن گرمای آزار دهنده از تماس مداوم و بی ثمر دو شی فلزی برهم است. این هم نوعی لطف است دیگر. به هر حال از هر جهت و به هر منسکی میرسد. و به تو یادآوری میکند که کجای کاری، باید کجاها بروی، با چه کسانی سروکله بزنی و هنوز چقدر باید راه بروی!
گیر و دار عاشقانه را باید همینطور کم و جیره-بندی داشت. اگر بخواهید زیاد خرجش کنید، جیب هایتان جوری خالی میشود که انگار از اول جیبی آنجا نبوده. منظورم این است که خالی میشوید. از درون. و بعد مینشینید مثل من، بی-چاره، که چرا انقدر صادق بودم که بعد از این همه سال تظاهر به همراهی و دوستی، فلانی با حالت بی قیدی بیاید اعتراف کند که " من جزو اقلیت های جنسی ام و اگر با تو حرف و گفت و گویی داشتم صرفا برای این بوده که نرنجی! " در این حد که "وگرنه اصلا پشیزی ارزش نداشتی". من چی گفتم؟ هیچی. فقط لبخند ماسیده ی پوزخند-کنانی تحویلش دادم و گفتم: " جالب بود. " و رفتم. اینطور نشوید. از اول خوب و آدم باشید. و مثل حالای من - نه قبلا من- انواع گیر و دارهایتان را صرف چیزهای خوب کنید. مسلما از اول فلش نزدند که " این بَده " ! اما تا دلتان بخواهد نشانه گذاشته اند. نشانه ها را هشیارانه دنبال کنید و لذّت فضای اختصاصی خود را ببرید. همین و همان.
۰ نظر ۳۱ تیر ۹۴ ، ۰۲:۴۱
شفق

«ابن مشغله» را اوایل مهر پارسال خواندم و چه خوش اقبال بودم که درست در زمانِ ضرورت و خلاء روحی خواندمش.

«ابوالمشاغل» را همان زمان خریدم و امروز که راهی خانه ی مادربزرگ بودیم لحظه ی آخر در کیف جا دادم تا در آنجا - موقعی میرسد که هرکس گوشه ای برای خود کاری انجام میدهد و مسلما من نمیتوانم از این مبل به آن مبل جا عوض کنم و دنبال خانم ها به آشپزخانه راهی شوم تا ببینم مادرشوهر فلانی و فلانی چه ها کرد- مقداری از آن را مطالعه کنم. خب، کتاب مرا به همان جایی برد که پیش بینی میکردم.

من در کلمات این مرد کلّه-شقِ شریف، خیلی چیزها می یابم؛ انرژی ناب در حال انفجاری را - و نه صرفا احساسات - که باید در گونه ای از موجودات به نام انسان وجود داشته باشد، خلوص و تلاش و مبارزه و کم نیاوردن، عشق به تمام ذره های خوب و بد زندگی، آرامشی که ناشی از رضایت وجدان است که آن نیز مدیون صدق است. صدق در قلب، صدق در گفتار و تطبیق کامل آن با عمل و تمام آن ویژگی هایی که آدم وقتی به دنیا می آید همه را با خود همراه دارد تنها باید در فرصت عمر کوتاه و بلندش، از زیر خروارها خاک فراموشی و غفلت آنها را بیرون بکشد و آن دانه ی کم جان شرافت را با گذراندن آزمون های زندگی به درختی تنومند و سرسبز تربیت کند. درختی که در سایه اش کودکان باخوشی و لطافت کودکانه بازی کنند و بالغان، از میوه های خوش طعم و پربارش دهان شیرین کنند.

«نادر ابراهیمی» را که میخوانم، دلم میخواهد دست به شورش بزنم بر ضّد خود؛ خودِ نتوانستن ها، سستی ها، تردید ها، فرونشستن ها، خاموشی ها. خودی که سایه اش خفقان آور است و آدم اگر باور دارد که روزی در برابر پروردگار محبوبش می ایستد که از زندگانی اش سخن بگوید، و انتظار آن دارد که طعم گوارای رضایت او را در قبال زندگی دنیایی اش بچشد، باید روزی - روزی که «روزی» بودنش خیلی زود از راه برسد- از مصیبت این سایه ی ظلمانی که بر روح آدم سنگینی میکند خلاص شود. باید برخیزد و «قیام» کند. «قیام» کند ..

۰ نظر ۲۷ تیر ۹۴ ، ۰۱:۲۵
شفق
دلم میخواهد بهترین کلمات روحم را بیرون بکشم و طولانی ترین جمله ها را با نت ها بسازم. اجرا کردن قطعات دیگران، هرچند که سعادت شنیدن صدای روحشان بعد از این همه فاصله ی زمانی که ما را از هم تفکیک کرده و آن ها را به ابدیت و مرا به اینجا رسانده ، خوشبختیِ نایاب و شیرینی ست اما، گوش هایت را عادت میدهد به «همیشه» تنها شنیدن دیگران و نه شنیدن خود. شما به من بگویید ما به جز در مواقع سرزنش ها و اتهام نفس ها ، کی شده که به روحمان گوش کنیم و صدایش را بی مانع بشنویم؟ جز اندکی از ما، که خود را خوب میشناسند و به روحشان اجازه ی رفت و آمد در سطح جسم را میدهند، منصف اند، در ناخوشی ها بجای سرزنش و گرفتن گوش ها برای نشنیدن حقیقت، روح را به مبارزه و بلند شدن ترغیب میکنند و در خوشی ها با فروتنیِ همراه با فتانتی ظریف و به دور از خودبینی، قسمت های روشن روح را باز بینی میکنند و به خود با ناز و طرب میگویند که: «هان! خسته نباشی ای همیشه همراه و خدمتگزارِ بی جیره و مواجب من. میدانستم از پسش برمیایی. حالا دیگر استراحت کن. از اینجا به بعدش با من.» غیر از این اندک «ما»، مگر باقیِ مان انقدر برای شنیدن کم توقع ترین، پرکار ترین و باارزش ترین قسمت وجودمان فرصت داریم؟

به قول دوستی، به خودم میگویم آی ای فلانی ..
«روزها گر رفت گو رو باک نیست» اما نگذار این بی-باکی تو را به مرز بی تفاوتی و قدرنشناسی ببرد. بی-باک باش همانطور که مردان خدا باکشان به دنیا و مکافات هایش نیست. بی-باک باش همانطور که کوهنورد در تمنای رسیدن به قلّه خطرهای مرگبار را به جان میخرد و بی-باک باش همانطور که روح نوپایت وقتی از آسمان فرود آمد بی-باک بود.

به خودم قول بی-باکی میدهم و البته سخت کوشی، تا بیش از این نیروهایم به هدر نرود. زمان را از یک طرف به چنگ بگیرم، روحم را اول سرجایش کمی آرام کنم و بعد بروم پشت پیانو، با ناز و نوازش، و اگر نشد حتی با دعوا و کتک به حرف بیارمش. باور کنید بچه های شرورِ مدرسه، باهوش ترین بچه ها هستند فقط کسی به حرف هایشان گوش نداده. منم که نقش آن مربی دلسوز و نکته-بینی را دارم که دلم میخواهد شرورترین بچه ی کلاس را به راه بیاورم و با مهربانی بهش بگویم: « ببین باهوش دوست داشتنی! دخترکم/پسرکم، هزارتا راه هست برای اینکه هوش و ذوقت را در آن بکار گیری و پایه بریزی برای بزرگترین پل های جهان که آدم ها و آرامش را به هم وصل میکند. تو بیا دردت را بگو. باقی اش با من. تو فقط حرف بزن تا راه برایت نمایان شود .. »


پی نوشت: اگر این شانس را داشته باشید که یک زمان، در یکی از روزهای ماه رمضان، با ده نفر از دوستان صمیمی دبیرستانتان از افطار تا سحر بشینید خاطره تعریف کنید و از صدای قهقهه هایتان، همسایه با خوشرویی بیاد در بزند به صاحبخانه بگوید: « من دو تا بچه ی شیطون دارم که به زور خوابیده اند. اگر لطف کنید کمی آرام تر بخندید ممنوم میشم.» و شما از بعد آن بین خنده های بلندتان هی هیس-هیس کنید و باز بیشتر بخندید، و دمیدن صبح را از گوشه ی پنجره تماشا کنید، درحالی که هنوز حرف ها تمام نشده و خواب به چشم ها ننشسته، در لحظه ی کوتاهی بعد از مرور تمام کارهایی که کرده اید، قلبتان پر از شادی میشود و میگویید الحمدالله.
۰ نظر ۲۵ تیر ۹۴ ، ۲۰:۱۰
شفق

مرد تاریخ میگوید: «تو هیچ وقت نمیتوانی همزمان در دو مطلوبت در اوج باشی.» و عالیجناب همان لحظه در ذهنم پاسخ میدهد: « تو میتوانی در لحظه، نه تنها در دوتا، که در هزار تا مطلوبت در اوج باشی، فقط کافیه بلند شی و نگذاری ثانیه ها بیخودی از تو گذشته و دنبال هم بدوند.» عالیجناب را خوب میشناسم. با عتاب ها، سرزنش ها، جای تازیانه اش بر روحم و حقیقت گوی هایش بزرگ شده ام. میدانم وقتی میگوید کاری را میکنیم، یعنی همان کار را باید بکنیم. برای همین ناگهان به هیجان می آیم و به مرد تاریخ با شعف میگویم: « آقای ق. نظرتان با روزی دو ساعت تمرین پیانو چطور است؟ مهم نیست امتحان ها چقدر طول میکشند و آیا من برای تنظیم کردن این زمان دو ساعته باید شب بیدار بمانم یا نه، فقط میخواهم پیانو بزنم و دیگر هیچی مهم نیست.» مرد تاریخ شادمانی چشم هایش را کنترل میکند و میخواهد جوری به نظر برسد که سقوط کردن یا درخشیدن شاگرد برایش هیچ فرقی نمیکند. از آن مدل مردهای نازنین است که همه چیز را به غایت میرساند و در نظرش آن چیزی که درست است، همیشه درست است و باید انجام شود بدون اینکه نتیجه ی بدست آمده - که گاهی حاصلِ پیچیده ای ار روابط و اتفاقات است نه صرفا حاصلِ خالص تلاش آدم - روی اصل هایش تغییری ایجاد کند. با این وجود با خودداری از صندلی کنار پیانو بلند میشود. بالای سرم می ایستد و با کنترل صدای پر هیبتش ادامه میدهد : «خانم نکنه معجزه شده؟ به هرحال برای ما این زمان خیلی خوب است. حالا من نمیدانم باید با شما از کجا شروع کنم! خیلی وقت است به این زمان نیاز داشتیم. چرنی کار کنیم یا classiques favoris ؟ یا میخواهید مترونوم هانون را ببریم بالا؟ شما مرا متعجب کردید و من نمیدانم باید از کجا شروع کنیم. دو ساعت تمرین بهترین زمان برای تمرین است. پایه ی تمرین یک دانشجوی موسیقی. » روی صندلی جابه جا میشوم و با لبخند میگویم: « هرجور شما صلاح میدونید. از هرجا که بگید شروع میکنیم.» از کلاس میرود بیرون و با کلاسیک فاوریز - البته باید با تلفظ فرانسوی بگویم فاوُغییه - برمیگردد. سوناتین اول بتهوون را شروع میکنیم. و من در یک هفته ی آینده انقدر پیانو میزنم که دستم را از درد نمیتوانم باز کنم. اما لبخند میزنم. این دقیقا همان دردی ست که من میخواهم. به روحم نظم میبخشد و آن را صبور میکند.


مرد تاریخ میگوید: «نگران نباش خانم. هرکس نتیجه ی انتخاب هایش را میبیند. و این انتخاب ها در هر لحظه اتفاق می افتد. بگذار آنها در انتخاب هایشان باشند و شما در انتخاب هایتان.» روی آن صندلی کوچک دلم خالی میشود. یادم میفتد که چه روزهایی گذشت و من درست درگیر همین مسئله بودم و به انتخاب هایی فکر میکردم که ثانیه به ثانیه باید با شهامت برگزینمشان :

اگه تو ذهنت هیچ مهاری براش نذاری یجوری افسارتُ به دست میگیره که دیگه باید یه گوشه وایسی شاهدِ جفتک انداختن، رم کردن، چهار نعل رفتن، یونجه خوردن، بی کار و بی عار نشستن و حالا همون یونجه ها رو دوباره بالا اوردنُ نشخوار کردن وُ در کل، شاهدِ اعمال حیوان دردنده-خو وُ پر از غریزه ی وحشی-گری باشی که در تنِ انسان به کمال خودش میرسه و در حد اعلا پست میشه. مشخصا پست شدن ، در کالبدی که انتخاب کردن، استراتژیِ هر لحظه شه ، میتونه به مراتبِ عالی خودش برسه! همونطور که به آسمان رفتن از همون انتخاب و همون تن آغاز میشه و با آرام گرفتن کنار خدا به اوج میرسه.
من دارم چی کار میکنم ؟
خب میگم . من همونطور که نظاره گرِ صحنه ی دلخراش گرسنگی شدید اون حیوون و دویدن و پوزه کشیدنش به هر چیزِی که مثل غذا به نظر برسه و تلاش خجالت آورش برای سیر شدن به قیمت خوردن هر ماده ی لجن باری هستم، به روی فرشته ی خاموش نشسته لبخند گرم و امیدوار کننده ای میزنم که « نگران نباش. نوبت توام میشه. صبر، عزیز دلِ من، صبر کن! » ...


مرد تاریخ میگوید: «برای موسیقی دو متُد در دنیا وجود دارد. یکی اتریشی و دیگری روسی. اتریشی ها میگویند برای یادگیری پیانو باید هر چه اتود در دنیا هست را بزنی و بعد که همه را عالی اجرا کردی حالا بروی سراغ قطعه. اما روس ها میگویند ما اتود و قطعه را با هم جلو میبریم و حتما اصرار نداریم که دانشجو باید همه ی اتود های دنیا را قبل از اجرای قطعه زده باشد. ما به هر تکنیک سختی که در قطعه رسیدیم، همان یک میزان، همان یک خط را میکنیم اتود. برای همین به طور کلی اجرای قطعات در موزیسین های روس، بسیار شفاف و سر ضرب است. اما میدانی من چه میگویم خانم؟ این دو روش خیلی مطلق است. من روشی انتخاب میکنم از تلفیق این دو. نه روس کامل نه اتریشی کامل. اولی زیادی سخت و خسته کننده است و دومی، بعضی جاها دست را خالی میگذارد. ما قطعه میزنیم و اتود، و زیاد هم میزنیم. بعد هر میزان که گیر کردیم، آن میزان را میکنیم اتود و هزار بار اجراش میکنیم تا بهترین و شفاف ترین اجرا از تک-تک میزان ها را بدست بیاوریم. » من همانطور که به حرف هایش گوش میکنم ، به روزهایی فکر میکنم که دیگر استاد را نخواهم داشت و او برای ادامه ی تحصیلات موسیقی به بلژیک میرود. به روح بزرگ بسیار درک کننده اش فکر میکنم و از ته قلبم شاد میشوم که با او ملاقات کردم. اینجا دیگر عالیجناب ساکت است و قدردان.


- Romance شماره یک. بتهوون با فرمان Quasi allegretto از نوازنده ی بینوا خواسته قطعه با سرعت 168 اجرا شود.

من الان کجام؟ مترونوم 100.

آیا تا هفته ی دیگر به 168 میرسم؟ امیدوارم.

۰ نظر ۲۳ تیر ۹۴ ، ۲۲:۰۴
شفق

در این لحظه، درست رو به روی خودم ایستاده ام و با نگاهی دقیق، جزئی-نگر، عادلانه، بانفوذ و بیرحمانه به تک تک اعضاء بدنم نگاه میکنم. از بین سلول ها و آب های میان بافتی عبور میکنم و به «خودم» میرسم. خودِ آغشته شده به انواع بوها. بوی تعفن شکستن عهد، بوی خام و ناآشنای تردید، رایحه ی ملایمی از عطر کهکشان، بوی غلیظ و تند مسئولیت، بوی سرد و تلخ یک مبارزه ی طولانی درونی، و بوی تمام ذرّات زندگی ام از خواستن ها، تلاش ها، لذّت ها و ناسپاسی ها. با همین نگاه منصفانه، دلم میخواهد از هویت خودم یک نسخه ی پشتیبان تهیه کنم، منتها نسخه ی پشتیبانی که -درست مثل بلاگفا! - برمیگردد به دو سال پیش. به روزهایی که دغدغه هایم شیرین تر و صادقانه تر از این روزها بود. اما مگر من نمیدانم که بازگشت به گذشته غیر ممکن است ؟ و مگر خوب از این موضوع مطّلع نیستم که درست همین روزها، لحظه های گذشته برای دوسال و باقی سال های آینده ام خواهد بود؟ چرا. میدانم و از همین میترسم و همزمان خوشحالم؛ برای روزهایی که آمدن یا نیامدنشان به تصمیم این روزهایم گره خورده و برای قدرت و فرصتی که هنوز در تغییر لحظه ها دارم. نمیدانم چقدر از فکرهایی که ندانسته از ذهنم گذشته اند، درجهان های بالاتر کار خود را انجام داده اند و زندگی من را برای همیشه تغییر داده اند اما این را میدانم که زندگی ام هنوز به چیزی گره نخورده. هنوز در خیلی از زندگی ها دخالت نداشته ام و قلب ها را دگرگون نکرده ام، پس رهام و بر گرد طرح های احتمالی زندگی ام میچرخم.

همیشه نوشته ام که « میدانم باید بلند شوم و بلند میشوم. » و بعد از آن نصفه و نیمه، کمی به اینور کمی به آنور بلند شده ام اما هیچ وقت به آن نقطه نرسیده ام که کمر راست کنم و بگویم « همین بود. حالا قدم برمیدارم. » نرسیده ام و در این حالت خمیده، بین نشستن، چمبره زدن، تماشای بی کفایتی های خود کردن، و بلند شدن و راست ایستادن مانده ام.

در چند سال گذشته من همانی بوده ام که برای محافظت از شهر کوچک خودش به نگهبانی جلوی در نشسته ام اما به غفلت و گاهی با آگاهی مسخ شده ای، آن میله ی حفاظ را برای هرکسی کشیده ام بالا و گفتم « بفرمایید. خانه ی خودتان است. راحت باشید!» اما «هرکس» که دلش برای خانه ی من نمیسوزد. زده اموال شخصی ام را به باد داده و با یک لبخند از همان دری که وارد شده، گفته خداحافظ و رفته. حالا من رنج مضاعفی میبرم؛ رنجِ اعماد نابجا به هرکس، و رنجِ سرزنش خود برای حماقت های مسلّم.


- حرف، حرف، حرف.

زیاد برای گفتن دارم. و هنوز نمیدانم آیا بعد از حذف شدن بلاگم در بلاگفا آنقدر شجاع هستم که باز هم به این صفحه های مجازی اعتماد کنم و جایی بمانم یا نه. اما فعلا هستم، کمی اینجا، کمی آنجا.


۰ نظر ۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۷:۰۷
شفق