شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

اینها، همه شکل عمیقی از انسانی ست که میخواهد انسان بماند. اگر که پیش از آن انسان باشد البته.

آخرین مطالب

۱۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

هرجا قدم برمیداری به هرحال سنگی هست که به کفشت گیر کند یا خاری که بهنگام چیدن گل، دستت را بخراشد. سنگ ها و خارها زیادند و هر روز هم دارند زیادتر میشوند. از شروع دوباره این ترم، در همین چند روز انقدر خراشیده شده ام که به خودم شک کرده ام. نکند درست، کار آنهاست و این منم که اساسا زیادی مسئله را بغرنج میکنم؟ نکند زودرنجم اصلا؟ بله میدانم. حتی پاسخ این سوال هایی که همین حالا در ذهنم می پراکد را، و من رغبتی و حوصله ای در خود نمیبینم برای مطرح کردنش. اگر بخواهم بشینم اینجا و همه ی آن سنگ ها و خارها را بشمرم شوق طی کردن مسیر که از سرم میپرد هیچ، عمر باقی مانده ام هم تمام میشود و من هنوز به انتها نرسیده ام.

حالا تکلیف چیست؟
سالک نه تنها دست از شمردن بکشد، بلکه همان آدم باهوشی باشد که اصلا چشمش گیرنده ندارد برای اینجور دیدنی ها. بند کفش هایش را سفت تر از قبل ببندد، و شروع کند به دویدن. کمی دویدن هم مجال تماسش را با سنگ ها و خارها کمتر میکند، هم انرژی خاموش درونی را بیدار میکند. سالک باید بدود؛ دویدنی چابک. هوای خنک پاییز را تن کند؛ تن پوشی لطیف و نوازشگر. و تنها به بزرگترین دارائی اش در آسمان، دو فرشته ی نگهبانش در زمین و ودیعه ی ابدی روحش چشم بدوزد.

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۴۴
شفق

[ Vitas - Посвящение ]

من این آهنگ ویتاس را به صورت TID (سه بار در روز یا همان هشت ساعت یک بار) پیشنهاد میکنم. نه بیشتر که اثر فرسایشی بگذارد و نه کمتر که دوزش در خون بیاد پایین.

warning : این نسخه برای بیمارانی ست که مایل به از دست دادن مغز باشند.

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۴۸
شفق

شریک! تو نه از وجود اینجا با خبری نه میدانی که من چقدر در روز و هر موقعیتی که دست میدهد به یادتم. تو را از مانیتور توی چادر مشکی و کتونی ساده و آبی ات میبینم که با لبخند از ته دلی به دوربین نگاه میکنی. چهره ات، یک چهره ی معمولی، کنار باقی دخترهای عکس روی بدنت سوار است. حتی حالت ایستادنت هم ساده است. همه چیز تو، از جایی که بی طرف می ایستی و نگاه میکنی نشان دهنده ی یک دختر ساده و پر انرژی ست. اما میدانی آنچه در این بین فرق میکند چیست؟ میتوانم ساده و رمانتیکش کنم و در یک کلمه بگویم قلب تو. اما خودم میدانم که این بی انصافی ست و بیشتر از آن بازی با کلمه است. اما بذار اینطور تعریف کنم. از برکت داشتن پدر و برادری ماشین-دوست و ماشین-باز، اطلاعات ماشینی من از همان بچگی به روز و بالا بود. چیزی که برایت تعریف میکنم از آرزوهای زمان خیلی نوجوانی من بود و به روت نیاور که هنوز هم هست. همیشه بهترین تیونینگ ماشین در ذهن من مربوط میشد به یه شورولت درب و داغون که ظاهرش میگوید به درد اوراقی میخورد اما موتورش، موتور یه لامبورگینی خفن است با صفر-صدِ ده ثانیه. دوربین دقیقا عین این فیلم های آمریکایی از اینجا وارد صحنه میشد که شورولت داغون(یعنی من) پشت چراغ قرمز ایستاده، همان موقع یک لَنسر قرمز شیک و خوشگل هم وارد میشود و کنار شورولت می ایستد. اینجا راننده ی لنسر به سرتاپای شورولت داغون و البته راننده اش(من) نگاه پوزخند زنانی می اندازد و نیشش به تمسخر باز میشود. راننده ی شورولت(باز هم من!) هم نگاهش را با یک لبخنده گل گشادتر پاسخ میدهد که یعنی صبر کن وُ ببین. ماشین ها در همان جا ایستاده گاز میدهند و با صدای اگزوز ها برای هم کُری میخوانند تا اینکه در یک لحظه چراغ سبز میشود. قبل از اینکه دوست لنسر سوارِ ما به خودش بیاید، شورولت با همه ی آن درب و داغونی ظاهرش از زمین میکَند و دِ برو. دوربین با آخرین صحنه ی دهان بازمانده ی لنسر-سوار، گرد و خاک عظیم بلند شده در آن محل و دور شدن وُ محو شدن شورولت، قاب تصویر را ترک میگوید و تمام. حالا این آرزوی ماشین-بازانه را چرا اینجا و برای تو دارم میگویم؟ همیشه دلم میخواست همان آدم موفقی باشم که بدون جلب توجه، و مخفیانه، درحالی که همه انگشت به دهان میگویند :« مگر این هم جزو آدمیزاد بود اصلا؟» صحنه را ترک کنم. میخواستم ظاهرم پیکان ساده و قراضه ای باشد که کنار خیابان پارک است اما موتورم باید ابَر-موتورِ فضایی می بود که هیچ کس به گردش هم نمیرسد. اینکه چقدر و چطور این کار را تا به حال کرده ام بماند برای بعد اما چیزی که اینجا به تو میگویم این است رفیق، تو برای من، آرزوی برآورده شده ی نوجوانی ای. همان پیکان قراضه ای که اگر کسی فقط میدانست چه موتور مهیبی آن تو خوابیده، شبانه می آمد و میدزدید اصلا!

کاش باخبرت کنم از حرف هایی که در خلوت و وقت آسودگی با چاشنی تو مینویسم. میدانی که من رمانتیک-باز خوبی نیستم. اکثر کارهایم در سکوت و حرکت تنها میگذرد. غالبا فکر میکنم کمال رابطه را به انتها رسانده ام وقتی طرف مقابلم را با تمام طعم ها و جزئیات در ذهن زنده می یابم بدون اینکه سیگنال مادی و هر نوع وسیله ی ارتباطی این بین دخیل باشد. این خوب است یا بد؟ برای ما که عادت داریم به گفتن و شنیدن، اینطور سکوت کردن و در ذهن طرح ریزی کردن حتما جرم بزرگی است که مُهر «تو به ما اهمیت نمیدهی» و «تو بی عاطفه ای» بر حکمش میخورد. بذار بخورد. این خودخواهی من اگر هزارتا عیب داشته باشد، یک حسن بزرگ دارد و آن این است که آنهایی می مانند که باید بمانند. چه چیز بهتر از این؟ 

شریک واقعا برای غ. خوشحالم. داشتن یک دنیای شاد دخترانه که در آن بدون فکر-اضافه کار میکنی، لاک میزنی، میخندی و تمایل به دل بُردن از پسرها داری، خوشی ساده و شیرینی ست. از آخرین زمانی که آرزو کردم همچین دخترکی باشم زیاد گذشته اما میدانی این مضحکانه ترین و بچه گانه ترین آرزوست؟ و حتما میدانی چرا؟ نه برای خوب و بد کردن خودم و دیگری. بلکه برای عمل خودم. چون من اگر ادعای دنیای فراتر دارم پس باید چیزی که ارائه میدهم هم به همان نسبت فراتر باشد. هست؟ میدانی سعی دارم چه بگم؟ دانستن، ضرورتِ رنج کشیدن است اما دلیل آن نه. پس تو حق نداری رنج این ضرورت را با حسرت خوردن برای چرایی موضوع مضاعف کنی. باید استفاده کنی و بری تا جایی که میخواهی، اگر مدّعی داشتن ذهن فراتری. حواست باشد که نگفتم آدمِ بهتر/فراتر. گفتم ذهن فراتر. و تو بهتر میدانی که چطور این دو همیشه هم لازم و ملزوم هم نیستند.

تو از درد این روزهایت که ادعا میکنی خیلی هم دردت نیاورده که هیچ و اصلا حسی هم بهش نداری حرف میزنی و من میخندم. نمیتوانم جلوی خنده ام را بگیرم. تو هیچ وقت نمیگی چرا میخندی؟ اما برای اینکه دلت ناگَه آزرده نشود میگویم: «برای این میخندم که من از همه ی این چیزهایی که میگی لذّت میبرم.» میگویی: «چه بهتر. بخند. حداقل من عذاب وجدان ناراحت کردن تو را نمیگیرم دیگر.» اما گمان میکنم ته منظور مرا نفهمیده ای. رفیق لذّت میبرم چون تو، درست داری آن نوعی از رنجِ شریف را بر دلت میگیری که ناب تر و جانسوز تر از آن سراغ ندارم برای تربیت روح. رنج تو، رنج کلام پرمغز شهید سید مرتضی آوینی ست: «رنج، آوردگاهی است که جوهر وجود انسان را از غیر او جدا میکند.» من میخندم چون دارم راه رفتنت را میبینم از همینجا، بعد از تمام این قدم های سست و لرزان نوپا بودنت. و کمی هم حسودیم میشود از اینکه رَبّ عجب چوب کاری کرده و یک دوره ی آموزشی سفت و سخت برای پرورشت گذاشته. حسودی ام میشود رفیق و بهت می بالم و بعد از آن همان بادِ سابق را به غبغب می اندازم که : «ببین خدا چه رفیق دلبری نصیب ما کرده. عجب خوبیم ما! »

ببین دنبال بهانه بودم که یکجوری، یکجایی حرف هایم را بزنم. برای همین بند-بند این نوشته شده یکیش در مدح و ستایش تو، یکیش هم در نکوهش من.
با اتفاق شوکه کننده ی فوت دختر استاد، بیشتر از هروقت دیگری به این فکر افتادم که اگر همه ی این چیزهای سرگرم کننده و مُسکّن را از من بگیرند، چه می ماند؟ من بیشتر به عمق فاجعه فرو رفته ام؛ من بدون کالبد جسمانی ام، چه در روحم به عنوان همراه و همنشینی که تنگاتنگ با جسم من بوده ، جا گذاشته ام؟ چه چیز خوبی قرار است آنجا پیدا شود که اگر همین حالا این مرحله از زندگی ام تمام شد و به خواست حضرت حق، به دیار باقی شتافتم، با آن سرم را بالا بگیرم و بگویم: «این بود کار من در این دنیا» ؟! چه؟ حالا عملا و قانونا رسیده ام به دلیل پر-تفکرت برای ندادن کنکور ارشد امسال. گفتی: «میخوام بشینم در این یک سال فکر کنم ببینم اگر درس را از من بگیرند چه از من میماند؟ از بچگی همیشه درحال دویدن بودیم، به کلاس بعدی، امتحان بعدی، کنکور بعدی .. میخوام ببینم من بدون این ها چی ام؟ هیچی؟ » و چه خوب گفتی، چه خوب درنگ کردی.

این حرف ها سر دراز دارد. بگذار در این نیمه شب بعد از یک روز حقیقتا آدم-انداز (تو بگو فیل-انداز) که خواب پشت پلک هایم منتظر نشسته، یک سر دراز حرف را به بلندترین شاخه ای گره بزنم که دستم به آن میرسد و از محضر شریفت مرخص شوم تا عجالتا از دستم در نرود و بعدا بیایم سر فرصت گره ها را یکی یکی باز کنم ؛
چنان موشکافی ریز و زاویه ی دید با نگاهی متفکرانه و حلّاجی های پدر دربیار را به اتفاق جایی یافتم که حقیقتا نفس از من بُرد. سر و کله زدن با چنین چیز غیرعادی و غیر یکنواختی، برای منی که بزرگترین ویژگیم Openness (ترجمه ی خوبی برایش پیدا نمیکنم) است، میتواند بزرگترین هیجان و مهیب ترین رنج-گاه زندگیم باشد. میدانی حرفم چیست؟ چنین زیبایی هولناکی، چنان مسئولیت هولناک تری به همراه دارد که تو برای از پسش برآمدن شاید مجبور باشی کل زندگی ات را هزینه کنی. ولی میدانی مهم چیست؟ اینکه لحظه ی آخر پاسخت به سوالِ «آیا این همه ارزشش را داشت؟» چه باشد. من حالا نقش آن تماشاچیِ تنها نگاه-کننده به بازیگرانی را دارم که در نور بی نظیر صحنه، با لباس هایی فاخر و برازنده حرکت میکنند و از اینجا که من نشسته ام، آنها دارند بهترین نقش زندگیشان را رقم میزنند. اما از آنجایی که آنها دارند روی آن قدم برمیدارند، این یک تلاش ماهرانه و جسورانه ست برای ادامه ی حیات. تلاشی که به لذّت سکر-آور حرکت دست ها و پاها در میان هوا، و به خستگی غیرقابل رفعِ همیشه دونده بودن ختم میشود. اما، انتخاب من چیه؟

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۳۳
شفق
من که جزو باورکردگانِ مکتب «دنیا بر هیچ است» هستم، اما انگار به این باور رسیدن آنقدر راحت است که به همان سرعت بین انبوه فکرها و رفت وُ آمدها فراموش میشود. اینطور است که از شنیدن اخبار جهان و دور و برت هر لحظه حیرت میکنی، چون اصل بنا و حقیقتی ترین واقعیت ممکن را فراموش کرده ای ..
امروز من همان فراموشکار غرق شده در سیاهچاله ای بودم که خبر فوت دختر جوان استاد، تنم را لرزاند. استادی که هنوز داغ از دست دادن پسرش را پنج سال است بر جان میکشد. هرچه میخواهم بگویم در مقابل این واقعه، میبینم نگفتنش بهتر است. اصلا جای کلمات کجاست؟ راست گفته اند که حقیقت بزرگ را سکوتی بزرگتر لازم است.
۱ نظر ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۵۰
شفق

یادداشتی از آرشیو بر بادرفته ی بلاگفا به تاریخ شهریور 93 ؛

« حقیقت این است که من همواره به دنبال ناآرامی درونی بوده ام. حتی در خصوصی ترین حالاتم با دست آویختن به هرچه ممکن بوده، به نوعی خود را به درد رسانده ام. کاری که من با باورهایم میکنم را حتی ناشی ترین پیکر تراشان با سازه های خود نمیکنند. آنچنان عمیق و موشکافانه در آنها رسوخ میکنم که دیگر هیچ حای پشیمانی و بازگشتی باقی نمی ماند و بعد درحالی که اثرم در آستانه ی نابودی ست، به فلاکت بدنم به لرزه می افتد، آب در دهانم خشک میشود، عرق از کنار پیشانی تا زیر چانه ام شره میکند. درنگ میکنم در جایی که دیگر درنگ سودی ندارد. سپس به به اثر نیمه متلاشی ام نگاه میکنم. وحشت برم میدارد. مثل اینکه تمام این ها را فرد دیگری انجام داده باشد، با ناباوری از ادامه ی کار دست میکشم. اثر پر نقش و نگار ارزشمندم را که حالا دیگر چند ضربه تا فروپاشی فاصله دارد رها میکنم. و بعد با اضطرابی ناشی از ناآگاهی خود، و ترس از آنچه درحال وقوع است، با تمام قوا شروع میکنم به دویدن چرا که فرار، مضحکانه ترین و آسوده ترین راه برای ندیدن است. حتی بعد از خواندن این کلمات هم هیچ کس نخواهد فهمید چرا باید زندگی برای یک دختر جوان به شکل وحشتی فراگیر جلوه گر باشد. من مانند بیمار مبتلا به صرعی هستم که در حالت عادی سرحال و سالم به اطراف میرود و نقاب لبخند بر چهره میزند. اما باطنا به خودش اطمینان ندارد و ناگهان میبینی که در کناری به زمین افتاد و مثل مرغ سرکنده شروه به بال و پر زدن کرد. افرادی که در جسم جوان، ولی در اندیشه پیرند، تعجبی ندارد اگر بعد از یک سیر صعودی به ورای اشیاء و رسیدن به سادگی عارفانه ناگهان کر و کور شوند و دیگر خود اشیاء را هم نبینند، چرا که هر سفر، مقدماتی میطلبد و اگر تو به ناچار یا از روی شدت شوق و علاقه تمهیدات را آماده نکرده باشی عملا پیش رفتنی در کار نخواهد بود. کنار جاده مثل سگی خسته و ولگرد که روزها از آب و غذا دور مانده جان خواهی داد. بصیرت اولیه اینجاست که خودش را نشان میدهد. یعنی آگاه بودن به خود و نیازمندی های خود. اما نسان در همه ی احوال عجول است و همیشه نتیجه ی این حماقتش را میبیند.

حقیقت این است که حتی اگر آن پیکر تراش هم روزی به سرش بزند و از تمام عالم به بند آمده باشد، برای خاموش کردن شعله های خشم و نفرتش سراغ قیمتی ترین مجسمه ی خود نمیرود. در کمال سخاوت، چند سازه ی معمولی یا پر عیب خود را میشکند. حالا اگر پیکر تراش، درست در حالت عجیب خود، دست بگذارد روی باارزش ترین و کهنه ترین اثرش و آن را نه تنها بشکند که ویران کند و مثل روز اول به خاک برگرداندش، حق نداریم به اون بگوییم: «جناب محترم، شما دچار جنون شده اید. بهتر است برای حفظ سلامت خود و مردم جامعه ما را تا تیمارستان همراهی کنید» ؟ شاید شما فکر کنید من طبعی بیش از اندازه حساس دارم و بر همین اساس وقایع زندگی ام را بیش از اندازه بزرگ میبینم اما واقعیت همیشه واقعیت است. وقتی سنگ از آسمان میبارد شما نمیتوانید با یک چتر نجات پیدا کنید، حتی اگر سرپناهی بیابید ممکن است جایی از بدنتان تا رسیدن به آن سقف محکم خراش پیدا کند. علاوه بر آن هر روحی، آفرینش بخصوص خود را دارد و ترس و درد برایش به نوعی خاص تعریف میشود. یکی از ارتفاع میترسد. یکی از آب. و من از هویت ام همیشه ترسیده ام. برای همین است که شکل دوست داشتن دخترکانِ جوان و پرشور را نمیفهمم. در نزد ایشان، عشق در بهترین حالت همان حال خوشی ست که عاشق را در کام میکشد و او را مایملکِ ابدی خود میداند. اما برای منی که همواره به دنبال کمال هر موجودی بوده ام چطور ممکن است درحالی که هنوز خودم را و هویت ام را نمیشناسم، به دیگری و وجودش دل ببازم؟ عشق برای من، میوه ی کمال عقل است. درختی که ریشه و خاک آن قلب است. رسیدن به چنین درختی و خاکی، آیا به عمر کوتاه انسان قد خواهد داد؟ » ...

اما حالا باید بگویم، بعد از گذشت تقریبا یک سال، این پیکر تراش مجنون، دست از نابود کردن سازه هایش برداشته. حالا دقیقا به چه کاری مشغول است؟ عرض میکنم. دیگر برای ساختن زیباترین مجسمه ها، هیچ جاه طلبی ندارد. دیگر شتاب نمیکند. حالا با تأنی و آرامش کنار بساطش مینشیند و به این فکر میکند که مهم نیست چه زمانی کار سازه را به انتها میرساند و چقدر اثرش شکوهمند است. مهم این است که حالا ذرات گِل را زیر دستش نرم نرم حس میکند و میداند باید به دست هایش صداقت بیاموزد به قلبش باورِ ایمان. وقتی راه این دو به هم هموار شود، آنوقت است که بهترین اثر عمرش با مشتی خاک شکل میگیرد. حتی اگر یک روز مانده باشد به پایان زندگی اش.


پی نوشت: دور تا دور بند اول انگشتان دستم را حنا گرفتم. امروز. الان فقط یک دامن چین چین کم دارم، یک تنبک، دامنه ی کوهی پر از شقایق، و یک «یار ناسامان» .


* ز رقیب دیو سیرت به خدای خود پناهم/مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را. - حافظ. 

۰ نظر ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۱۱
شفق

[ Mendelssohn - On wings of song ]

نیمه شب،
در فراخنای ادغام جهان های ناپیدا با یکدیگر، به نوایی هوش-ربا و جان افزا گوش سپردن، به اعماق فرو رفتن و از آن گوشه ی دنج، تماشای آسمان کردن ..

۰ نظر ۱۵ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۱۹
شفق

داستان وبلاگ و وبلاگ نویسی هم شده عین تقسیمات دوتایی سرسام آور باکتری ها. منتها این یکی به گمانم حتی روی دست نمودار نمایی بلند شده. همیشه در فاز رشد تصاعدی ست و خیال نکنم هیچ وقت دیگر به فاز سکون و وقفه ی رشد برسد. آدم سرگیجه میگیرد و بیشتر از آن اندوه فرو داده و تاسف باز پس میدهد. جوان هایی که ما باشیم، باید در این ساعات تکرارنشدنی عمرمان، زمین و زمان را به هم بدوزیم و انقدر در کوشیدن برای زندگی رنج بکشیم و عرق بریزیم که انرژی فرو خورده یمان چندین برابر شود و مثل خنده و شادی، به بقیه نیز سرایت کند. باید یک جامعه ی بزرگ از جوانان هنوز خام و کوچک باشیم که دلمان برای خاک مان و خدمت به مردمانمان میتپد. آنقدر که نمیتوانیم روی پا بند باشیم و یک سره در پی پژوهش در حیطه ی کاری خود و کمک رساندن به اطرافیان باشیم. جمعیت جوانِ این نسل، این طور نابرده رنج، گنج که میسرش نمیشود هیچ، انقدر دست خالی به سراغ آینده میرود که میترسم بچه های چند دهه ی دیگر، حتی بلد نباشند به هم سلام کنند و لباس و جوراب خود را بشورند! چه برسد به کارهای بزرگتر و داشتن رویای تغییر دنیا.

حق با مرد تاریخ بود. بیخود نیست که بیش از یک قرن است که جهان هیچ نابغه ای به خود ندیده.
این همان مزرعه ی بی حاصل و آفت زده ی «عِلْمٍ لاَ یَنْفَعُ» است و اینجا همان دوزخی است که باید از همه ی ارکانش به خدای رحمان پناه برد.


« اللَّهُمَّ إِنِّی أَعُوذُ بِکَ مِنْ قَلْبٍ لاَ یَخْشَعُ، ومِنْ دُعَاءٍ لاَ یُسْمَعُ، وَمِنْ نَفْسٍ لاَ تَشْبَعُ، وَمِنْ عِلْمٍ لاَ یَنْفَعُ |خدایا به تو پناه می آورم از نفسى که سیر نمیشود و از دلى که بیم برنمی دارد و از دانشى که سود نمی بخشد.»

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۱۴
شفق

ما
چون دیدار مرغان دریایی و امواج
به هم نزدیک میشویم.
پرنده ها پر میکشند،
امواج چرخ زنان دور میشوند
و ما
از یکدیگر
جدا میشویم.
- تاگور.

مثل دو ابرِ پر باران که لحظه ای بهم برخورد کنند و صاعقه تمام آسمان را روشن کند و قطره های درشت باران بر همه چیز ببارد، مثل دو طناب نامرئی و محکم که از بالا به قلب ما وصل باشد و برای لحظه ای در شلوغی جمعیت به هم گیر کند، مثل لحظه ای که اتفاق، شامل زندگی پَری از پرهای گل قاصدک میشود و آن را بر برگ سبزی مینشاند و با نسیم بعدی بلندش میکند، مثل درآمیختن ناگهانی تاریکی و نور و برای چند لحظه، حضور همزمان هردو در آسمان سپیده دم،در سادگیِ پیچیده ی هستی، دو سنگِ کوچکی بودیم که خروش سرسام آور چشمه حیات، به فاصله ی چند قدم آن ها را بهم بساید و دوباره در جریان رهاشان کند. بهم ساییدیم. صیقل خوردیم. صافِ صاف. و دوباره به راه خود رفتیم. هیجان بود و لرز بود دیروز ساعت 4:02 بعداز ظهر.  

۱ نظر ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۳۸
شفق

[ Chopin - Prelude Op.28 No.6 ]

نشسته ام روی صندلی، صورتم رو به پنجره. باد خنک ملایمی از بین برگ های درخت تبریزی جلوی خانه به آرامی میگذرد. این برگ های دو رنگ، که در یک سطح از کمرنگی به تلالؤ رسیده و در سطح دیگر، سبر پر رنگ تازه اند، شبیه معجزات متحرکی هستند که تند وُ تند دور محور خود میچرخند. چرخش پر از صدا و نرم آنها مرا یاد پولک های زرّین و خوش-صدای دامن دختران محلّی می اندازد. یک چین به راست، یه چین به چپ. گریز-پا و خندان و یله. مثل خوابگردها به دنبال صدای «جیرینگ، جیرینگ» دامن و خنده ی دختران دارم میروم که تصویر کوه، از بالای درخت تبریزی و انتهای تمام ساختمان ها، خیالم را میدزدد. با آن طرح بی نظیر زوایا در پستی و بلندی، بی آنکه از سکون خود خسته شود یا از مسئولیت ایستادگی شانه خم کند، در همان جای همیشگی ایستاده. انگار حتی زعارت های انسانی هم نمیتواند این کوه را به حرکت بیاورد، بر ضدّ دشمنی ها بشوراند و آن را به ذرات ریز-ریزِ سنگ بترکاند. چند پاره ابر سپید بی آنکه حرکت مداومشان را حس کنی، در بالادستِ کوه معلّقند. سایه ی ابرها قسمت هایی از کوه را پوشانده. میتوانستم چوپان خوش-دل و خوشبختی باشم که در یکی از این سایه ها، هر روز گلّه ی خود را به چرا میبرد. عدد سنگ ها و بوته ها و درخت های آنجا را حفظ است و تشخیص باد و باران از روی حرکت ستاره ها و ابرها برایش عین آب خوردن است..

باد پرده را میرقصاند. میپیچد و میپیچد.
باد بوی دریا میدهد و مرا در حکایت عجیب و پیچیده ی بوها، به بوی نادسترس پاییز میرساند. پاییز با آن همه آواز و ترانه.
نمیتوانم هیچ کدام از این شگفتی ها را توصیف کنم. اگر میشد فاصله ی بین «حس» و «کلمات» را از بین برد، نمیدانم چه اتفاقی می افتاد. آنوقت میتوانستم لحظه هایی را بین این کلمات ثبت کنم که دنیا حیرت کند. تبدیل میشدم به صدای مبهمی بین کلمات. صدای مبهم تکرار شونده. طنین انداز بر عالم. و جز خودم، چه کسی میتواند مانع باشد که همین الان به این طنین تبدیل نشوم؟

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۱۰
شفق
امتحان جامع.
شلوغی، همهمه، هیجان، تعارفات بیخود، نگاه های جدید، معده درد، احترام های سطحی، اعتماد غافلگیر کننده، بیخیالی، شروع ساعت نه صبح، پایان یک ربع مانده به یک، سردرگمی، تلاش، عصبانیّت، امیدواری و بعد؛ غافلگیر شدن از دیدن شریک و سه قُل دیگر، خنده های بلند، راه رفتن و راه رفتن، حرف زدن وُ حرف زدن، در هم ادغام شدن، غم ها را یکی کردن و آن یکی را به باد سپردن ..
انگار آفتابِ روز پنج شنبه با غروب کردنش تمام خستگی هایم را با خود به طرف دیگر زمین خاکی مان برد. با اینکه دل-نگران نتایج ام اما حسّ رهایی میکنم. وقتی بار سنگینی روی شانه ات باشد فقط به فکر این هستی که چطور زودتر آن را زمین بگذاری. و وقتی میگذاری حتی ممکن است متوجه نشوی بار را کجا زمین زده ای، در لحظه، تنها حس خوب سبک شدن است که در سراسر بدنت میدود. حسّ خوبی دارم و دلم میخواهد آن را به سیستم هدایتِ الکتریکی قلبم القا کنم تا هی بردار های پتانسیل عمل، هر لحظه و در تمام جهت در قلبم پیش روند و در آخر برآیند حس خوب من، همان یک خط مایل شصت درجه ی شادی باشد که محور طبیعی الکتریکی قلبم را میسازد. شادی، کلیدِ تمام قفل های دنیاست. و این را، منِ سرگشته ی عبور کرده از هزارتا اندوهِ باخود و بیخود دارم میگویم.

حالا چه کنیم؟
مینشینیم در هوای مستانه ی شهریور روی بام دنیا و از آنجا برای باز کردن همه ی قفل ها، با همان یک کلید با همدیگر نقشه میکشیم. چای میخوریم. سنگ ها را تفسیر میکنیم و هرکدام یکی در جیبمان میگذاریم مثل نشانه ای برای تایید نقشه هایمان. میگوییم: «یک سنگ به ازای هر نقشه ی خوبی که به انتها برسد، ببینیم تا ده سال دیگر کداممان سنگ بیشتری داریم.»

[* یار بیگانه نواز- دنگ شو .]


۰ نظر ۰۷ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۰۶
شفق