شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

اینها، همه شکل عمیقی از انسانی ست که میخواهد انسان بماند. اگر که پیش از آن انسان باشد البته.

آخرین مطالب

۴ مطلب با موضوع «آفتاب از میان ابرها :: مرد تاریخ» ثبت شده است

رشته ی مسیر ذهنی ام درمورد مرد تاریخ، سیر جالب و عجیبی ست. معمولا سناریو از این قرار است : ما در ذهن، هرکدام جداگانه به موضوعی فکر میکنیم (چه مرتبط به هم، چه غیر مرتبط) و روزها از آن میگذرد سپس، در زمانی که هیچ کدام انتظارش را نداریم، آن امواج ماورایی در دنیای فراتر ذهن، شکل مادی به خود میگیرند و به دنیای حقیقی راه پیدا میکنند. مثلا امواج تبدیل میشوند به کتاب مورد نیاز او که همیشه آن را میخواسته اما نمی یافته و من ندانسته همان را به او هدیه میدهم، و یا میشوند استاد درس معنوی ای که من مدام در ذهنم طلب میکردم و او بی خبر پیشنهادش را میدهد.
نیروی مقدسی بین ماست، که جنسیت و زمان و مکان را بی معنی میکند. حتی اگر این جمله اغراق آمیز باشد (که نیست) میتوانم جمله را تغییر دهم به: نیروی مقدسی بین ماست، که از ارکان چهارچوب بندی شده، معنای دیگری بیرون میکشد. بین ما همه چیز رقیق است. یک پراکندگی منظم (یا بهتر بگویم یکجور نظم در بی نظمی!) که به ذهن فرصت و شورِ آفرینش میدهد. آنوقت در تهیِ این فاصله، ما فرصت میکنیم چهارچوب ها را با معنای دیگری که در دنیاهای خودمان رسا و دلپذیر و نرم است، بچینیم و تفسیر کنیم.
همه چیز امروز در آن اتاق کوچک، شبیه یکی از قطعه های شوپن بود. لااقل برای منِ شوپن دوست، ترجمان یکی از آنها بود. نوکتورن شماره ی 21، یا مازورکای شماره 67، موومان اول؛ ظریف، بی نقص، فرا زمینی، قابل لمس، نادسترس، پر شور، نیازمند زمان، پر از تفسیر، گرم و منبسط.

P.s : جدیدا متوجه شدم پای ثابت تمام خاطرات خوشم، سرما است. یعنی هرچیزی که توی ذهنم به عنوان روزهای خوب ثبت شده، در یک روز سرد اتفاق افتاده. امروز هم، روی پل طبیعت، با یک لا لباسی که پوشیده بودم، یکی از روزهای خوبِ سردِ در ارتفاع بود که آن بالا دود خوردم، باد سرد پوست گونه هایم را برد، نوکتورن شماره 20 توی گوشم خواند، به اقامتگاه کهنه، لرزان، جویده، عاجز و مردنی خانم ووکر گوشتالو رفتم و با بابا گوریو آشنا شدم، به ابرها با حاشیه ی نارنجی براق در انتهای آسمان نگاه کردم، به گذشته رفتم، به تقدیر فکر کردم، چند زوج سرحال و از دنیا بی خبر در بغل هم دیدم، دلم میخواست چای داغ بخورم اما نخوردم بجاش تا نمایشگاه گل و گیاه رفتم و از دور تماشا کردم، پله های راه خروجی را به مثابه ی آغاز راهی جدید پایین آمدم، نفس عمیق کشیدم، سوار اتوبوس شدم، و به خانه برگشتم.

۰ نظر ۲۹ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۲
شفق
اقیانوس بزرگی میبینم با امواجی مهیب قدرتمندانه بر ساحل فرو میریزد. دمی آرام میشود، دمی خروش میکند و لحظه ای بعد گویی از بستر خود به تنگ آمده باشد طغیان کرده سر به آسمان میگذارد. مردان و زنان نسل های گذشته و اجداد از یاد رفته در صف های منظم در آب غوطه ورند. تا جایی که دریا در افق به آسمان میرسد صف ها پایدار اما کمرنگ و محو دیده میشود. گویی نیرویی بزرگتر و ماورائی، نیرویی که قادر بوده بر امواج سهمگین اقیانوس فائق آید و آنها را در خود آرام معلق نگاه دارد، دستی بر کار گرفته و همه را تا گردن در آب فرو کرده. بدون هیچ اثری از قدرت اراده و تصمیم گیری، در هر موج دسته دسته بالا و پایین میروند. آنها از گذشته سر برآورده اند اما نه با شکلی مشخص، بلکه به صورت صدایی مبهم، نگاهی غائب و خیره، دهان هایی کوچک و خاموش که فرو افتاده است ؛و همین ها کافی است تا به انسان حس وحشت گیر افتادن و بلعیده شدن در زمان القا شود. در آنطرف اما سرزمین دیگری ست بر خشکی.
مرز این دو سرزمین بی انتها، بین موج های مالامال از نسل های گذشته که به هر برخوردشان به ساحل گویی حریص میشوند تا از روی یکدیگر بجهند و بر آن زمین شنی چنگ بیندازند تا خود را نجات دهند، و در طرف دیگر، ساحل آکنده از صفوف آیندگان که منتظرند به حرکتی و اشارتی پایت را بلغزانند، به اقیانوس خورنده ی گذشتگان پیش-کش ات کنند و هرچه زودتر جایی در این مرز زندگانی برای خود بیابند، همان حیاتی ست که من، با وسواس، دلهره، گاهی با حواس پرتی و گاهی با سرمستی در آن یک به یک قدم برمیدارم. مثل اسب بارکشی که چشم- بند پوشیده باشد تا از هراس دنیای عجیب اطرافش نیاشوبد، دست بر چشم میگذارم تا از ازدهام دنیاهای پیرامونم در امان باشم. در این راه همراه های دیگری را میبینم، آنها هم پیاده و رهرو. بعضی جلوتر، بعضی عقب تر، بعضی چون من چشم بند دارند و در جستجویی چیزی هستند که نمی یابند، و بعضی دیگر به غفلت چشم بند ها را گم کرده اند. قدمی به راست و قدمی به چپ متمایل میشوند و بی آنکه تلاششان برای راه رفتن نتیجه ای داشته باشد و قدمی به پیش ببرتشان، از جای خود منحرف شده و به اقیانوس منتظر و حریص افتاده اند.

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۴ ، ۰۰:۰۳
شفق

امروز وقتی کتاب «گام های کلاسیک برای پیانو» را به مرد تاریخ دادم و او با حالت خنده و گله ای شیرین اخم کرد و گفت: «پس خانم چرا اولش برام چیزی ننوشتید؟» حس کردم هیچ کدام از تلاش ها و عواطف خالص و به دور از آلودگی ام نسبت به او، هدر نرفته. آن حسّ نازک و دلپذیر دیده و فهمیده شدن توسط دیگری - و نه هر دیگری، که مردی با حسی غریب، که روحش بهشتی ست پنهان در پرده ای پیچیده و پوشیده از چشم ها - در سکوتی نرم چون سایه ی خنک درختی تنومند در گرمای سوزان آفتاب، بر من نشست. دربرابر چنین پاداش بزرگی که به ازای خریدن کتابی کوچک ، به من ارزانی شده بود چه باید میگفتم؟ تمام نیروهایم را جمع کردم و گفتم:« شما باخبرید که من هیچ وقت نشده کتابی را بدون نوشته ، ولو درحد یک نیم-خط به رسم یادگار، به کسی هدیه کنم. همین که منشی از پشت میز مرا برای ورود به کلاس فراخواند یادم افتاد که ای دل غافل! فراموش کردم خطی بنویسم آن هم برای یکی از ارزشمندترین آدم های زندگی ام. امتحان جامع مرا سخت به خود مشغول کرده و میدانم که این یقینا و به هیچ وجه بهانه ی خوبی نیست. اما ..» مرد تاریخ دوباره با لطفی سرشار، لبخند زد و گفت: « هیچ ایراد ندارد. بگذارید یکبار هم یک کتاب بدون نوشته از شما داشته باشم، خانم.» نمیتوانستم گفت و گو را بیش از این ادامه دهم. من آدم خوبی برای موقعیت های این چنینی نیستم. قلبِ مالامال از عواطف، کلمات محدود و ناقص، و حسّ شرمزدگی ام از سخن گفتن در برابر چنین روح بزرگی، مرا در حفظ سکوت مصمم میکند. به گفتن «ممنونم» و به معذرتی کوتاه بسنده کردم.

باقی کلاس به تمرین درس Rondo از Clementi تا مترونوم 152 گذشت. 
ضمن خداحافظی و طی تمام آن مسیر طولانی با اتوبوس و قسمتی هم با تاکسی تا خانه، فکرم مشغول کلمه ای بود. و آن کلمه، مثل سبدی بزرگ که غلتان بر چرخ های خود، از راهروهای فروشگاهی عبور کند و هرچه دلش بخواهد را در خود بریزد، در راهروهای ذهنم حرکت میکرد و تمام اطلاعات، داستان ها، خاطره ها و جمله هایی را که به خودش مربوط میشد از قفسه ها برمیداشت و روی هم میچید. حسّ مبهمی داشتم. قسمت تاریک وجودم که از رنج کشیدنِ من لذّت میبرد، داشت همه چیز را به هم ربط میداد تا از یک غفلت درظاهر ساده و فراموشی، به بناها و ویرانه های بزرگتر برسم و بیفتم در هزارتو. با روش هایی که برای دفاع از خودم در برابر خودم یاد گرفته ام، درنهایت جوری مهارش کردم. اما آن کلمه در ذهنم ماند و آن، «حسرت» بود.

۰ نظر ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۲
شفق

مرد تاریخ میگوید: «تو هیچ وقت نمیتوانی همزمان در دو مطلوبت در اوج باشی.» و عالیجناب همان لحظه در ذهنم پاسخ میدهد: « تو میتوانی در لحظه، نه تنها در دوتا، که در هزار تا مطلوبت در اوج باشی، فقط کافیه بلند شی و نگذاری ثانیه ها بیخودی از تو گذشته و دنبال هم بدوند.» عالیجناب را خوب میشناسم. با عتاب ها، سرزنش ها، جای تازیانه اش بر روحم و حقیقت گوی هایش بزرگ شده ام. میدانم وقتی میگوید کاری را میکنیم، یعنی همان کار را باید بکنیم. برای همین ناگهان به هیجان می آیم و به مرد تاریخ با شعف میگویم: « آقای ق. نظرتان با روزی دو ساعت تمرین پیانو چطور است؟ مهم نیست امتحان ها چقدر طول میکشند و آیا من برای تنظیم کردن این زمان دو ساعته باید شب بیدار بمانم یا نه، فقط میخواهم پیانو بزنم و دیگر هیچی مهم نیست.» مرد تاریخ شادمانی چشم هایش را کنترل میکند و میخواهد جوری به نظر برسد که سقوط کردن یا درخشیدن شاگرد برایش هیچ فرقی نمیکند. از آن مدل مردهای نازنین است که همه چیز را به غایت میرساند و در نظرش آن چیزی که درست است، همیشه درست است و باید انجام شود بدون اینکه نتیجه ی بدست آمده - که گاهی حاصلِ پیچیده ای ار روابط و اتفاقات است نه صرفا حاصلِ خالص تلاش آدم - روی اصل هایش تغییری ایجاد کند. با این وجود با خودداری از صندلی کنار پیانو بلند میشود. بالای سرم می ایستد و با کنترل صدای پر هیبتش ادامه میدهد : «خانم نکنه معجزه شده؟ به هرحال برای ما این زمان خیلی خوب است. حالا من نمیدانم باید با شما از کجا شروع کنم! خیلی وقت است به این زمان نیاز داشتیم. چرنی کار کنیم یا classiques favoris ؟ یا میخواهید مترونوم هانون را ببریم بالا؟ شما مرا متعجب کردید و من نمیدانم باید از کجا شروع کنیم. دو ساعت تمرین بهترین زمان برای تمرین است. پایه ی تمرین یک دانشجوی موسیقی. » روی صندلی جابه جا میشوم و با لبخند میگویم: « هرجور شما صلاح میدونید. از هرجا که بگید شروع میکنیم.» از کلاس میرود بیرون و با کلاسیک فاوریز - البته باید با تلفظ فرانسوی بگویم فاوُغییه - برمیگردد. سوناتین اول بتهوون را شروع میکنیم. و من در یک هفته ی آینده انقدر پیانو میزنم که دستم را از درد نمیتوانم باز کنم. اما لبخند میزنم. این دقیقا همان دردی ست که من میخواهم. به روحم نظم میبخشد و آن را صبور میکند.


مرد تاریخ میگوید: «نگران نباش خانم. هرکس نتیجه ی انتخاب هایش را میبیند. و این انتخاب ها در هر لحظه اتفاق می افتد. بگذار آنها در انتخاب هایشان باشند و شما در انتخاب هایتان.» روی آن صندلی کوچک دلم خالی میشود. یادم میفتد که چه روزهایی گذشت و من درست درگیر همین مسئله بودم و به انتخاب هایی فکر میکردم که ثانیه به ثانیه باید با شهامت برگزینمشان :

اگه تو ذهنت هیچ مهاری براش نذاری یجوری افسارتُ به دست میگیره که دیگه باید یه گوشه وایسی شاهدِ جفتک انداختن، رم کردن، چهار نعل رفتن، یونجه خوردن، بی کار و بی عار نشستن و حالا همون یونجه ها رو دوباره بالا اوردنُ نشخوار کردن وُ در کل، شاهدِ اعمال حیوان دردنده-خو وُ پر از غریزه ی وحشی-گری باشی که در تنِ انسان به کمال خودش میرسه و در حد اعلا پست میشه. مشخصا پست شدن ، در کالبدی که انتخاب کردن، استراتژیِ هر لحظه شه ، میتونه به مراتبِ عالی خودش برسه! همونطور که به آسمان رفتن از همون انتخاب و همون تن آغاز میشه و با آرام گرفتن کنار خدا به اوج میرسه.
من دارم چی کار میکنم ؟
خب میگم . من همونطور که نظاره گرِ صحنه ی دلخراش گرسنگی شدید اون حیوون و دویدن و پوزه کشیدنش به هر چیزِی که مثل غذا به نظر برسه و تلاش خجالت آورش برای سیر شدن به قیمت خوردن هر ماده ی لجن باری هستم، به روی فرشته ی خاموش نشسته لبخند گرم و امیدوار کننده ای میزنم که « نگران نباش. نوبت توام میشه. صبر، عزیز دلِ من، صبر کن! » ...


مرد تاریخ میگوید: «برای موسیقی دو متُد در دنیا وجود دارد. یکی اتریشی و دیگری روسی. اتریشی ها میگویند برای یادگیری پیانو باید هر چه اتود در دنیا هست را بزنی و بعد که همه را عالی اجرا کردی حالا بروی سراغ قطعه. اما روس ها میگویند ما اتود و قطعه را با هم جلو میبریم و حتما اصرار نداریم که دانشجو باید همه ی اتود های دنیا را قبل از اجرای قطعه زده باشد. ما به هر تکنیک سختی که در قطعه رسیدیم، همان یک میزان، همان یک خط را میکنیم اتود. برای همین به طور کلی اجرای قطعات در موزیسین های روس، بسیار شفاف و سر ضرب است. اما میدانی من چه میگویم خانم؟ این دو روش خیلی مطلق است. من روشی انتخاب میکنم از تلفیق این دو. نه روس کامل نه اتریشی کامل. اولی زیادی سخت و خسته کننده است و دومی، بعضی جاها دست را خالی میگذارد. ما قطعه میزنیم و اتود، و زیاد هم میزنیم. بعد هر میزان که گیر کردیم، آن میزان را میکنیم اتود و هزار بار اجراش میکنیم تا بهترین و شفاف ترین اجرا از تک-تک میزان ها را بدست بیاوریم. » من همانطور که به حرف هایش گوش میکنم ، به روزهایی فکر میکنم که دیگر استاد را نخواهم داشت و او برای ادامه ی تحصیلات موسیقی به بلژیک میرود. به روح بزرگ بسیار درک کننده اش فکر میکنم و از ته قلبم شاد میشوم که با او ملاقات کردم. اینجا دیگر عالیجناب ساکت است و قدردان.


- Romance شماره یک. بتهوون با فرمان Quasi allegretto از نوازنده ی بینوا خواسته قطعه با سرعت 168 اجرا شود.

من الان کجام؟ مترونوم 100.

آیا تا هفته ی دیگر به 168 میرسم؟ امیدوارم.

۰ نظر ۲۳ تیر ۹۴ ، ۲۲:۰۴
شفق