شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

اینها، همه شکل عمیقی از انسانی ست که میخواهد انسان بماند. اگر که پیش از آن انسان باشد البته.

آخرین مطالب

سال نود و پنج. دخترک ِخام قشنگی بودم.
حالا کجا هستم؟

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۹ ، ۲۳:۳۸
شفق
مُهلهل؛ خال من ای نیک مرد .. تو مرا شعر آموختی و من تو شدم که در زبان عرب آمده است «الوَلَد الحلال یشبُهُ بالخال.» اما ای نیک مرد اکنون نه بیش از دو-سه چند گردش آفتاب، من آن شدم که پدرم حُجر سنگدل خواسته بود. این خواست حُجر بود که پندار و پشینه پنج جامعه ی رزم را پشتاپشت در دست های من نهاد که به تیغ، زبان شعر را در قلب خویش ببُّر! و من اکنون چه بر زبان خواهم راند جز در صیغه ی قتیل و واژه ی دَمّ. چشمانی به من خیره مانده اند که انگار نمیشناسندم؛ و من .. چرا شرم دارم از خویش؟ مُهلهل؛ خال من ای نیک مرد .. ستاره ی مرا به من بنما در این شبِ دو-چند پاره شدنِ قیس !
فصل جنون من آیا آغاز میشود؟ فصل جنون من آغاز شد؟ آغاز .. آری، در انحنای خاطره ی قتل و دَمّ؟ در خاطر خلور! ای رهروان خسته، اینجا چه خارزار غریبی است. من بی دروغ آمده بودم، زاییده ی بلوغ. مثل بلور بودم، زلال تمام، مثل حضور، مثل خلوص رویا. من خویش را به باد سپردم تا منزلی که هیچ، که هیچ‌اش کرانه نیست. خالص، مثل ذات، هم آنکه او رهاست در دل هستی، در جاودانگی عشق. من بی نیاز بودم، بی احتیاج به فصل عبور پرنده. من بی گمان سفیه نبودم، عریان میان رسوایی - عریان میان نیش کژدم و زهر هلاهل؛ تلخی. کام از زبان به تنگ و زبان گنگ .. گنگ. من ساده‌وار مانده بودم، استاده در میان سکوت و برهنگی - عریانی - رسوایی؛ مبهوت و ساده و بی شک! .. نه - ساده تر از خود - عریان میان پنجه و پنج انگشت. حِلم تمام می بودم، یعنی که بردباری محض، یک باور خلاصه و بدفرجام. من ایستاده بودم، مثل تمام خود، اکنون نظاره میکنم اندر عبور فصل، عمر، سالیان، چیزی است در رده ی تاراج - تاراج و جای خالی یک رویا. من پیر میشدم، من پیر میشوم در باطن صبوری خود - در انتظار! - در انتظار که و چه ؟ اکنون - تا میشود تن، این تن، تا میشود که باز برآیم مگر!
فصل جنون، در تنگنای هلالی کج - ماهی که گم شده در آسمان خود! تب کرده است ماه، گاهی در آسمان.. آیا؟ یخ میزنم، یخ میزنم درون تب خود، نفرت! روی آمد لئامت و نفرت! نفرت تمام مرا میپوشاند. زشنی این بار پوشیده در نقاب و نگاهی دیگر؛ قطعا!

- آن مادیان سرخ‌ یال، محمود دولت آبادی، صفحه 77.
۱ نظر ۱۹ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۱۴
شفق
نگاه صامت دختر که به یه جای دیگه ست، و حالت بیخیال بدنش که به پنجره تکیه داده حس خوبی داره. اگر جوانکی بودم که از اون اطراف رد میشدم، میتونستم در اولین نگاه عاشقش شم! 
پرداختن به جزئیات و حالات در حین مبهم بودن کلّیت تصویر، ویژگی برجسته ای در سبک نقاشی Pre Raphaelism ئه که به من لذّت شیرینی میده. استفاده نکردن از رنگ های تیز و بارز با طرح های درهم، رویاگون بودن فضا رو بیشتر میکنه و آدمُ یاد بینظمی زندگی عادی میندازه. انگار نقاش، همه چیزو برای نقاشی شدن منظّم و مرتب نچیده، بلکه اجازه داده هر جزء از تصویر جریان زندگی عادی خودشونُ داشته باشن. این نگاه خالصِ «تنها ثبت یک شات از جریان زندگی عادی با تمام پلی مورفیسم ها» از محبوب ترین نگاه های من به نقاشیه.


The Morning of Roses - 1906 by Giovanni Giani .

۰ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۰۹
شفق
اگه ازم بپرسی این روزا چطوری تو گرمای مترو و شلوغی عصر و بیدار شدن صبح های زود برای دانشگاه رفتن دووم میارم، من سرمُ میگیرم بالا و بهت میگم فقط یه نیرو تو عالمه که میتونه همچین دستاورد غیر برابر و شگفت انگیزی داشته باشه؛ «عشق». و بعد اگه بخوای بدونی عشق به چی و کی؟ میگم؛ عشق به «سیاهچاله»، عشق به «درسم»، و عشق به «واله دِچِم». با اولی از خواب بیدار میشم، با دومی روزامُ به شب میرسونم و با سومی تمام مسیر و شلوغیا رو دووم میارم. 

آخه کیه که چنین اصوات آسمانی رو بشنوه و هنوز بتونه رو زمین باقی بمونه؟
شاید علاقه ی دیوانه وارم به زبان لاتین از همین اصوات آسمانی شروع شد؛ موسیقی مذهبی کلیسا. البته شاید سخت باشه توصیفش (همونجور که هیچ وقت مطمئنی نیستی ریشه ی هر علاقه ای از کجا و تو چه مرزی و چطور شروع میشه ) که بخوام تفکیک کنم علاقه م به لاتین باعث علاقه م به این دسته از موسیقی شد یا برعکس، علاقه م به موسیقی خالص و شورآور روحانی کلیسایی بود که به لاتین علاقه مندم کرد، اما چیزی که ازش مطمئنم اینه که فرکانس این علاقه انقدر زیاد هست که انرژی و ماده ی منُ هر دو با هم به سمت خودش به حرکت دربیاره. طوری که تصویر روزی از روزهای زندگیم، که وایسادم بین صفوف زن ها و مردهایی که درحال خوندن سرودهای مذهبی ان (یا هر آواز کُر مانندی که به زبان لاتین خونده بشه) به روشنی خورشید جلوی چشامه.
«Vale Decem» آهنگی ست در بدرقه ی دکتر دهم، در سریال معروف و تاریخی بریتانیاییِ Doctor Who .



Vale Decem
Farewell Ten

vale decem
ad aeternam
di meliora
ad aeternam
vale decem
di meliora
beati
pacifici
vale decem
alis grave
ad perpetuam
memoriam
vale decem
gratis tibi ago
ad aeternam
numquam singularis
numquam
dum spiro fido
vale vale vale vale ...


farewell ten
on to eternity
the fates be with you
on to eternity
farewell ten
the fates be with you
oh, blessed he
who brought us peace
farewell ten
lay down your burden
we will remember you
forever more
farewell ten
we give you thanks
on to eternity
you are not alone
never
trust to the last
farewell farewell farewell farewell ...

۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۲۵
شفق
یه نقطه ی پر رنگ دردناک توم هست که عین یه دریچه ی بزرگ، همه ی شنیدنی ها و دیدنی هایی که واردم میشه رو به طرف خودش میکشه و نمیذاره که بدون آلوده شدن، تو تالاموس تقویت و تو کورتکس پردازش بشه. حسِ در لحظه م، یه درد تندرنسِ التهابیِ که منُ میرسونه به نقطه ی رها کردن همه چی. امروز روز خوبی بود، خیلی خوب. اونم بخاطر شریک. شریکی که عین یه جریان غیرمنتظره همیشه آماده ست برای اتفاق افتادن. کسی که انتهای همه ی دردا، اول تمام پرتگاه ها، و پرستار همه ی ناخوشی هاست. اما انتهای روز؟ من هنوز اینجام. تهش هممون گیرِ «هیچی» ایم. میدونی چی میخوام بگم؟ هیچکی مثل ما جوونی نکرده. انقدر «داده» وارد کردیم که سیستم کم آورده و از نقطه ی ضعیفش ترکیده! من الان درست تو اون نقطه ام. میخوام بگم حرف زیاده، انقدر درد هست که سرمُ برمیگردونم میبینم اون یکی حالش بدتره، دردش سنگین تره. اما من ساکت میشم. یه لحظه میخندم و یادم میفته به حرف مرد تاریخ که «زندگی اونجوری که به مسخره ش گرفتن، مسخره نیست و اونجوری که جدیش گرفتن هم جدی نیست!» زندگی بندبازیه، رو این مرز باریک معلّق لغزان. 

- میخوام بگم انقدر قلبم سنگین هست که دلم نخواد از هیچ کلمه ای استفاده کنم واسه گفتنش. اون اتهام نفس کشنده که «چرا بلد نیستی از خوشحالیت بنویسی» رو هم اضافه کن بهش. اما بعد میشینم اینجا، میبینم ته تهش میشه این ؛



زندگی باید اینجوری باشه. بین صخره ها، بعد از جون کندن و بالا رفتن، پاداش همه ی خراشیدگی هاتُ با تجربه ی قدم گذاشتن رو چنین ارتفاعی بگیری، اون هوای پاکُ ببلعی، پیانو رو از جیبت دربیاری و موسیقی خورشیدی که در شکوه و شگفتی بین تاریکی و روشنایی معلّق مونده رو بنویسی .. 
۰ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۲۴
شفق
He is the calm of the storm, the chaos of my serenity, my devil and my God.

                                                                             - Lynette simeone.



by Anne Magill .


۱ نظر ۲۸ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۳۰
شفق


اگر راهی وجود داشت که با آن میشد مردگان و ارواح را دید و با آنها گفت و گو کرد، باور کن هرچه که بود انجام میدادم تا به اندازه ی زمان یک چای خوردن با شوپن گفت و گو کنم، که فقط با حیرت زل بزنم در چشم هاش و بپرسم «چطور؟» و او پا رو پا بیندازد و در یک کلمه بگوید «ساده» و همه چیز را در همین یک کلمه برایم آغاز و تمام کند. و تا من بیام خودم را در ابعاد کلمه اش جمع و جور کنم، باد شدیدی از بالا به شکل عمودی بوزد و او را محاصره کند. در سحر شدگی و درماندگی من، درحالی که موسیقی او از جایی ناپیدا به گوش میرسد و با شدت افت و خیز باد، بالا پایین میرود و نواخته میشود، پرده ای از کهکشان ها، و طرح درهمی از سحابی ها به شکل هاله ای دایره‌وار، شوپن را احاطه کند و در همان لحظه همه چیز محو شود. جوری که از خواب بپرم و از سبز شدن و گل دادن دست هام، مطمئن شوم که تا بهشت رفتم و بازگشتم. بعد از این خوشبختی بر پهنای صورت اشک بریزم و دوان دوان پشت پیانو بشینم. بدون اینکه هیچ کدام از قطعه ها را از قبل حتی دشیفر کرده باشم، شروع کنم به اجرای والس شماره سه، والس شماره هفت، بیست و هشت پرلود پشت سر هم، چهار شِرزو، چهار سونات، به ترتیب تمام اتودهای اپوس ده و بیست و پنج، تمام نوکتورن ها، و در آخر این نمایش اعجاب انگیز را با بالاد اپوس بیست و سه به پایان برسانم. با اجرای آخرین نت از جا بجهم. بدون اینکه حتی یک قطره عرق بر پیشانی ام نشسته باشد. سبک باشم و لبخند مبهمی صورتم را گرفته باشد. پیانو را بردارم با دست، بگذارم توی جیب شلوارم. از خانه بیایم بیرون. خانم همسایه مرا ببیند و سلام کند، من با همان حال مسخ جوابش را بدهم، و از آنجا که میروم دیگر هیچ کس هیچ وقت مرا پیدا نکند. خانم همسایه آخرین نفر روی کره ی زمین باشد که مرا در کالبد موجود ذی حیّ ای دیده. از آن پس گم شوم، در کوه ها، بر نوک قله، قعر اقیانوس، روی برف ها، در دل آتش، وسط موج ها، بالای شاخه ی کاج ها، و در تمام سوراخ سمبه های دیگرِ زمین، پیانو را از جیبم در آورم و موسیقی همان نقطه را ثبت کنم. و در آخر روزها و ساعت ها انقدر به این کار مشغول باشم که به چرخه ی طبیعت باز گردم و از من، چیزی نماند جز صدای سحرکننده و دوری که در همه جا شنیده میشود.

* ریشه لاتینِ noct به معنای شب و euphoria به معنای سرخوشی یا خوشحالی و هیجان شدید را با هم قاطی کردم، شد این کلمه ی جدید الوصول nocteuphoria که کاملا مناسب حال این دست پست های من است؛ سرخوشی/مستی شبانه.
۰ نظر ۲۷ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۰۹
شفق
چنین بهار سرمستی را پیش از این هرگز ندیده بودم.
وقتی در پیاده رو راه میروم حس میکنم با طبیعت مخلوط شدم. همه چیز به تنم مینشیند. بین مولکول های هوا قسمت میشوم. شاید دویست سال دیگر وسیله ای اختراع کنند که بتواند ذرات آدم ها را از بین مولکولهای هوا جمع کند. آنوقت معلوم میشود که چطور من اشتباه نکردم، چطور بین زمین و آسمان پخش بودم و زندگی کردم.

و همینطور هرگز ندیده بودم که در وقت دوست داشتن چقدر احساساتم میتواند شدید باشد.
۰ نظر ۲۶ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۱۵
شفق
خیلی چیزها را بدون تصمیم رها کرده ام. تصویر همیشگی ام ملکه ی منضبط و صلح جویی بود که برای داشتن کشوری آرمانی، هرچه دارد فدا میکند و برای رسیدنِ هرچه زودتر و بهتر به این مهم، همه چیزش را قربانی میکند، حتی اگر آن قربانی، شریف ترین و وفادارترین فرمانده ی لشکرش بود. موضوعات بررسی نشده، تصمیمات ناگرفته، کارهای مانده روی زمین، اتفاقاتی با عواقب غیرقابل پیش بینی معادلاتی بودند که نظم ذهنی ام را بهم میریختند. همه چیز باید مرتب میماند. میز درست چیده میشد، ذره ای خاک روی پیانو نمیشست، روابط بر پایه ی مشخصی (که محورش حفظ فاصله با هر دیگری و دوری جستن از هر نوع آدمی بود) پیش میرفت، درس ها منظم خوانده میشد و همه چیز در این دایره ی مطلق شکل میگرفت.. اما حالا درست نقطه ی مقابل خودم شده ام. همه ی آن معادلاتی که حل نکردنشان برایم هزارتوی فکری بود خیلی راحت گوشه کنار ذهنم مانده اند و همزیست شده ایم با هم. یکجور دلهره آوری همه چیز را رها کرده ام به امان خودش. و میشود گفت تقریبا هیچ کنترل مستقیمی که نتیجه ی خردگرایی و عقل ورزی باشد، روی هیچ گذاره ای ندارم. افتادم روی آن موج جوانی «لذّت و غریضه و تجربه و هرچه باداباد» که مثل سیل همه را در همین سن ها یک بار با خودش میبرد و معلوم نیست کجا تحویل ساحل بدهد.

چیزی که هست، درمورد نوشتن هم این اتفاق افتاده.
میخواهم از اتفاقات زیادی که افتاده و می افتد بنویسم، میبینم به نقطه ی نانجیب خودسانسوری رسیدم. منی که همیشه فرار میکردم از این کار خیانت‌بار . دلیلش هم این است که تصویر ملکه طورم را کوبیده ام بالای طاقچه و انقدر بهش زل زدم که آن تصویر شده همه ی چیزی که از خودم به یاد می آورم. بخواهم غیر از آن به چیزی فکر کنم، نگاه کنم، گوش کنم، حس خلاء میکنم. میترسم. انگار از بچه ی دوساله ای عروسکش را گرفته باشند. بجای اینکه خودِ جدیدِ دِرتی را بیرون بریزم، مثل آدم های بزدل، به تصویر قاب شده ام مینازم و بجای اینکه با بیرون ریختن هر آنچه حالا هستم، موضوع را بغرنج تر از اینی که هست نکنم، خودم را سانسور میکنم تا نبینم.

نوجوان که بودم برای چنین تله های روحی ای، سرکشی های بیشتر میدانستم. راه های بیشتری بود برای اینکه رام شوم و به راه برگردم. موهام را با ماشین از ته میزدم، به پیاده روی های مرگ بار میرفتم، خودم را توی کتابخانه با درس ها حبس میکردم، انقدر پیانو میزدم که از درد دست مجبور باشم قرص بخورم، یک مدت عزلت نشینی میکردم و هیچ کس را نمیدیدم، کلاس درس اخلاق میخواندم و به عرفان مشغول میشدم، با عبادت های طولانی شب زنده داری میکردم تا آفتاب از پشت پنجره بزند، مطیع میشدم و به الگو ها پایبند میماندم، گاهی هم دیوانه میشدم و میرفتم کت شلوار و کروات میخریدم و باهاش میرفتم به عروسی هایی که رودربایستی داشتیم .. خلاصه با هر طرحی که میشد، از خودم خلاص میشدم و دوباره تا مدتی حالم رو به راه بود.

اما حالا انگار حرفه ای تر شدم و دیگر این روش های ایزوله ی خالص جواب نمیدهد. باید ناخالصی داشته باشد. که یا پیداش نمیکنم، یا میکنم اما پیدا نکردنش به نفع همه ست! جالب است که در چند ماه گذشته، خیلی اتفاقی و به دنبال حرف های دیگر، با دوستانی که فکر میکردم خط قرمزهای بیشتری داشته باشند، درمورد بعضی از این راه ها، مثل قضیه ی دراگ و انواع و کیفیتش صحبت کردیم. من از تجربه ی قرص خوابی که خوردم و آنچنان "های" ام کرد گفتم و ته بحث به این نتیجه رسیدیم که ما همه شناگرهای ماهری هستیم و همان بهتر که آب نمیبینیم! وگرنه از هول حلیم، یهو میزنیم به دل اقیانوس و آنجا یا کوسه میخورتمان یا زیرپایمان خالی میشود و همان درجا غرق میشویم.

- شاید برای رها شدن از این خودسانسوری، برگردم به اینجا و تجربه ی روزانه نویسی را شروع کنم. هرچه باداباد.

۰ نظر ۲۶ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۵۲
شفق
داشتم خیلی آرام و خوب از این مینوشتم که بعد از دیدن سه گانه ی «پیش از طلوع»، به این فکر میکردم که همیشه دلم میخواست اگر کتابی مینویسم، همچین کتاب دیوانه ای باشد. کتابی که به همه چیزش فکر شده. تمام ریزه کاری ها، صحنه ها با دقت و ظرافت چیده شده، آن همه هوش در رد و بدل کردن دیالوگ ها، انتقال احساسات ( و صد درصد اگر قرار بود کتابی باشد هم سطح دیوانگی های فیلم، کار خیلی سخت تر بود. البته آن هم به دو دلیل. وگرنه من از آن دسته طرفداران «کتابی» هستم که ترجیح میدهم از یک داستان مشترک، اول کتابش را بخوانم، بعد فیلم را ببینم. و آن دو دلیل؛ اول اینکه کتاب، موسیقی ندارد. و این تلّه ی حرفه ای و حقیقتا شکوهمندانه ایست که میتواند همه چیز به خورد ببینده بدهد. و دوم اینکه، در کتاب تو تصور مجسمی از نگاه و لمس نداری. فقط همین دو. حتی نمیگویم صدای خنده و لحن صحبت. تو هرچقدر هم درمورد کیفیت نگاه قهرمان داستان بخوانی، جای دیدن یک نگاه نافذ، از یک انسانِ در لحظه متحرک را نمیگیرد که با گردش چشم ها روحت را سوراخ میکند. و کدام دوربینی ست که نتواند از لحظه ی لمس پرزهای بدن معشوق ، زاویه مناسبی پیدا کند و موهای دست و پای ما را، همان آن بر همان دست و پا سیخ نکند؟! حالا که جبهه ی من کاملا مشخص شد برگردیم سر بحث اصلیمان؟) مکث ها، نفس ها، واکنش های بموقع، جوری که انگار در تمام ثانیه ها موسیقیِ سیالی در جریان است. 
داشتم از این لذّتی که بردم مینوشتم، و با فکر کردن بهش و ایده پردازی درموردش، لذّت را دو چندان میکردم؛ که شاید یک روز همچین کتابی نوشتم و از شوق و ذوق، قبل از تمام شدنش، هزار بار تا همان نقطه را از اول خواندم و نتوانستم از آن جلوتر بروم (دقیقا نقطه ای که همیشه در ساختن ملودی توش گیر میفتم. با ملودیم که خیلی کیف کنم، توی خیال و روایت و احساساتم که فرو بروم، محال است از آن میزانی که توش گیر کردم، یک نت حتی جلوتر بروم. استُپ! انگار همه چیز در همان نقطه تمام میشود. از جلوتر رفتن میترسم؟ نمیتوانم لذّت تک تک اجرای نت ها تا رسیدن به همان نقطه را رها کنم و به ادامه فکر کنم؟ بله. هم اولی هم دومی. اما مهمتر از این ها خودم میدانم مرضم چیست. از پایان دادن به روایتم، از ترسیم چیزی که دلم میخواهد تهش باز باشد و به هرجا که من، هر وقت که تصمیم بگیرم، هر وقت که بخواهم، و تا هرجا که بخواهم برود ، بدم می آید. میخواهم آن را درست در جایی که هنوز برای ادامه دادنش شوق مرگ باری دارم رها کنم. انگار اگر اینکار را با آهنگم بکنم، آن را خالص تر کرده ام. حسّم را پخش کرده ام. نگه داشته ام. محافظت کرده ام) و کتاب رها شده ام، بر صفحات سفید، بر هوا، از چشم هایم بیرون ریخته، تا ابد همانطور ناتمام و معلق در هوا می ماند .. داشتم درمورد تمام اینها فکر میکردم که ، آهنگ how deep is your love بعد از دور هزارمی که پلی شده بود، خسته م کرد. رفته م قطعش کنم و بزنم آهنگ بعدی که چشمم افتاد به آهنگ autumn از max richter . هوس کردم در فضای سردش قدم بزنم. پلی کردم. و ناگهان انگار مغزم، گرامافون قدیمی ای باشد که دیسک های مختلف را بخواند، و حالا بعد از تمام شدن یکی از آن دیسک های گرد بزرگ، صفحه را با دیسک دیگری عوض کرده باشند، و موسیقی منجمد کننده ای بپاشد به هوا و بر همه چیز رنگ دیگری دهد، افکارم و لذّتم، بکل پرید و رنگ اتاق عوض شد. از ارتعاش موسیقی تازه پلی شده ام، یکی از ایده های قدیمیم ناگهان آن وسط ظاهر شد که؛ چقدر هیجان انگیز و دیوانه وار است اگر نوع مرگ هرکس، داستانی مربوط به شغلش باشد. متخصص اونکولوژی با سرطان خون، جراح با  آپاندیسیت حاد، پلیس با شلیک گلوله، راننده با تصادفی فجیع، حامی حیوانات با حمله خرس و ... بمیرد. درواقع آخرین پاذل زندگی هر نفر، که همان نوع مرگ اوست، اتفاقی باشد مرتبط با شخص، که در آن دیگران را نجات داده، سخنرانی کرده، دستور داده، دعوا راه انداخته و کنشگر بوده. چیزی که میخواهم این است که جایگاه گناهکار و قربانی عوض شد. میخواهم آخرین نقش زندگی هرکس، طرفِ دیگر داستان زندگی همیشگی اش باشد. گوی را بچرخاند ببیند داستان از نقطه ی مقابلش، یا نقطه های دیگر با زوایای دیگر حتی، جایی که همیشه «دیگران» در نقش های مختلف قرار میگرفتند، چطور است. راننده ای که زده یک نفر را کشته و در لحظه خشم و حسرت و پشیمانی و اتهام نفس را با هم تجربه کرده، حالا توسط دیگری زیر گرفته شود، و در لحظات کوتاهی قبل از مرگ، با پوست و استخوان بفهمد آنکه کشته بود، چه کشیده و چطور تمام کرده. 
خیله خب دوستان اینطوری نگاه نکنید. ما که به هرحال قرار است بمیریم. خب اینطوری که من داستان مرگ هرکس را چیدم، کمی منصفانه تر نیست؟ نمیخواهید حداقل در آخرین لحظه، واقعا جای «دیگری» باشیم، بفهمیم چه بر سرش آوردیم و نقشمان را عوض کنیم؟ 

متوجه منظورم شدید یا نه؟ همه ی این چیزهایی که بالا به هم بافتم، سعی داشتند در نهایت شما را به اینجا بکشانند (البته احتمالا غیر مستقیم! ) که ؛
موسیقی، دراگ است. یکی از آن نوع خوب های طبیعیش هم. که هرچه آرامتر بکشی، هایترت میکند. مزه مزه افکار را بیرون میکشد. داستان های اتفاق نیفتاده را برایت با آب و تاب تعریف میکند، دورها را نزدیک میکند، نزدیک ها را توی بغلت می اندازد، دروغ ها را به شکل داستان در می آورد و از حقیقت افسانه ای میسازد. 
خواستم نوشته را به این پیام اخلاقی به پایان ببرم که؛
حالا که متوجه کلک داستان شدید، دیگر گول چیزهایی که میبینید را نخورید. این نوشته، این داستان، این نقاشی، این طرح، این ابراز احساسات دلفریب، معلوم نیست از اثر کدام صدای مسحور کننده توی گوش قهرمان رو به رویتان خلق شده. پس، به خالص بودن همه چیز شک کنید. چیزهایی که میبینید را زود باور نکنید. چه برسد به چیزهایی که نمیبیند، مثل من و افکارم و این کلمات. 
بله خواسته ی قلبی ام چنین پایانی بود، اما اگر میخواهید بدانید این نوشته، در آخر با چه نوایی پایان یافت من به شما میگویم با Consolation No. 3, S. 172 از فرانتس لیست عزیزمان. برای همین، حال سینوسی این پست در آخر ختم به خیر شد با آنجایی که نامجو میگوید؛
شاد باش، ای عشق خوش سودای ما ...
۱ نظر ۱۲ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۲۴
شفق