شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

اینها، همه شکل عمیقی از انسانی ست که میخواهد انسان بماند. اگر که پیش از آن انسان باشد البته.

آخرین مطالب

۱۰ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

میدونی قشنگیش کجاست؟
اونجا که تغییرات سلول به سلول، بدون اینکه تو در ابتدا شاهد یک دگرگونی واضح باشی، اتفاق میفته. مثل تمام نت های خام و بدون هارمونیِ یه آهنگ، در ملودی جدای دست راست و آکورد جدای دست چپ. وقتی این دوتا موجُ به تفکیک میشنوی، صدایی که ازش درمیاد، تنها مجموعه ای از توالی صداها خواهد بود. منقطع و بدون حس و موزیکالیته. اما وقتی این دو تا موج قوی رو با هم هماهنگ میکنی، رو هم میندازی و ساعت ها زمان میذاری برای رعایت افت و خیزها، سکوت ها، و دقت در اجرای مناسب هر نت ، و وقتی بلاخره با وجود همه ی اشتباه ها، سرانجام به صدای منسجم میرسی و دستهات رو رها میکنی تا حالا از خلقتشون لذّت ببرن .. وقتی همه ی این کارا رو میکنی، تو نقطه ی آخر، تو لحظه ی اوج قطعه، برمیگردی به عقب و به مسیری نگاه میکنی که ازش رد شدی، و تمام قدم هاتُ به یاد میاری که چطور بدون اینکه دونسته باشی اگرچه کوچک، اما کامل کننده کل مسیرت بودن، با تمام قلبت به هیجان میای و حاضری تمام این راهُ برگردی تا هزار بار دوباره از اول بیای.
قسمت گمشده ی نیمی از باورهایی که به جایی نمیرسه همینجاست. نیمی از شکست ها.
ما چی کار میکنیم؟ ما عجولیم. میدویم. و بایدم هدف در چند قدمی باشه وگرنه خداحافظ شما.
ما چی کار میکنیم؟ همه رو تباه میکنیم. لذّت تغییر رو، لذّت با هم ریز-ریز جلو رفتن رو، لذّت رهرو بودن رو.
ما چی کار میکنیم؟ اگه تو مسیر بودن و تلاش کردن انقدر سخته، پس قراره خاطره کدوم گریه و لبخند توامُ تو روحمون نگه داریم؟ من میترسم. از روح های بدون تصویر و خاطره میترسم. از روح هایی که بدون نشان زخم و بهبود، بی تفاوت فقط میخوان به انتها برسن میترسم.

میدونی قشنگیش کجاست؟
عشقی که جوهره ی کائناته. تو هوا پخشه. عشقی که جوهر وجودتُ میاره بیرون. تو رو به خودت میشناسونه، نه اینکه تو رو دلتنگ و سخت-نظر کنه. آقا جان قشنگیش همینجاست. تو همین سیب زمینی و گوجه! همینجا؛



۰ نظر ۳۰ مهر ۹۴ ، ۰۰:۱۹
شفق
جالب و بسیار عجیب است.
تمام مراحل را تمام و کمال دارم طی میکنم. با همه ی فاکتورها و المان های فرعی. بی قراری های دیوانه کننده طی روز که عین یک معّمای حل نشده قسمت بزرگی از ذهن را مشغول میکند. همان تپش قلب کهنه، همان انرژی مضاعف شده دست ها و پا ها که فقط با یک دووی طولانی و سنگین آرام میگیرد. پرش ذهن به مکان دلخواه دیگر، در حین مکالمات روزمره. تجسم تمام حالات، رفتار، گفتار و حتی لحن شخص خیال-شونده، در موقعیت های پیش نیامده و در جریان اتفاقات روز، درست کنار خودت.
جسور، بداخلاق، کلّه شق، به خودمطمئن، سرد، عمیق، پنهان کننده، واقع بین، مختصر و مفید، نترس، ساختارشکن، مستقل، منزوی، آسیب پذیر، حساس، درونگرا(I)، شهودی(N)، متفکر(T)، منضبط(J) ؛ INTJ . همه ی این ها، یعنی دکتر هَوس. یک ابر ذهن مخوف که عین ماشین پردازش بین شرح حال بیمار و جزئی ترین حالاتش، بهترین ارتباط ممکن را برقرار میکند و به دقیقترین تشخیص بیماری هایی میرسد که باقی دکتر ها از درمان آن باز مانده اند. اما هیچ کدام از حرف هاش، محض رضای خدا، حتی یکی، توهین یا نظر شخصی نیست. فقط حقیقت، فقط حقیقت را میگوید. و کدام آدم زنده ای هست که عریانی حقیقت را بپذیرد و کامش تلخ نشود؟ بدون هیچ آرایش و لباس زیباکننده ای؟
- این سریال 177 قسمتی، با زمان پخش چهل دقیقه از 2004 تا 2012، یکی از پر رنگ ترین نقاط عطف زندگی من به حساب آمده(تا حالا) و خواهد آمد. در تاکید موضوع همین بس که امروز هرچه استاد درس میداد، هوس در ذهنم نقدش میکرد، یکی از همان جمله های معروف تخریب کننده و حقیقت-گو را ارائه میداد و من را هیجان زده میکرد! استاد داشت به یکی از دلایل renal failure اشاره میکرد که idiopathic (ناشناخته) است. و من، تکرار کننده همراه با دیالوگ هوس، اینطور بودم که؛ هه! idiopathatic؟ are you kidding me! این از همان ریشه ی لاتین idiot است که آن هم یعنی ما فقط احمقیم و دلیلش را نمیدانیم!
۰ نظر ۲۶ مهر ۹۴ ، ۲۱:۵۱
شفق

We are all broken,
that's how the light gets in.

                - Ernest Hemingway.

۰ نظر ۲۲ مهر ۹۴ ، ۰۰:۱۶
شفق
«تس»، تلاش بی ثمر آدم های بداقبال و ناآزموده ای بود که رویای خوشبختی آن ها را چون سراب فریب داده و به هرسو میکشاند. در این کتاب، همه ی آدم ها گویی آدم های کوری بودند که حواسشان هیچ به عواقب تصمیم های به ظاهر ساده و پیش پا افتاده شان نبود و همین امر، باعث میشد دست به اعمالی بزنند که به نظر شوخی و غیرجدی می آمد غافل از اینکه همه آن اجزاء ساده-نما، تکه های درهم یک پاذل بزرگند. پاذل تقدیر، که تصویر تمام فصل ها و انواع مختلف روزها، و تجسم حالت ها و جزئیاتشان را به شگفتی در بر داشته ،به دیوار سنگی مرگ میخ شده است. در این تصویر همه چیز جور دیگری ست. درخت ها، با میوه های درشت رنگین، منجمد و لرزان همچون تابش ستاره ای در لحظه ی فروپاشی خود، میدرخشند. رودها، با خروش بی نظیرشان، آواز پیدایش زمین، خشکی های سربرآورده از آب ها و حوادث گذشته بر آن را میخوانند و هر آن است که از تصویر به صورت شخص ببینده بپاشند. و به همین ترتیب همه ی اجزاء طبیعت در فروتنی محض، باحالتی عجیب به کار خود مشغولند. تصویر، در همان حال که جلوی چشم هایت بر دیوار ثابت و در هوا معلُق مانده، با پویشی دائمی همراه با عناصر خود رنگ عوض میکند. اما چیزی که حیرت بیننده را برمی انگیزد، آدم های این تصویرند. زن ها، مرد ها، و بچه ها به عنوان عضو لاینفک همیشه همراه با طبیعت، همچون مجسمه هایی بد-تراش در مکانی مقدس که مجسمه ساز انتظار تراویدن پاکی و خوش یمنی از آنها داشته اما نتیجه چیز دیگری شده، هماهنگی تصویر را برهم میزنند. فرزندان زودتر از موعد به دنیا آمده ای هستند که نسبت به نقص خود نابینا و بر خوی حیوانی بدن خود ناآگاهند. همراه با تغییر فصل ها، در تصویر جا عوض میکنند و به چشم، در جریانند، اما کافی ست دقیق شوی تا ناهماهنگی حرکاتشان را ببینی.

«تس» نمایشی بود از این ناهماهنگی ها. چرخه ی معیوبی بود که بازیگرانش قدرت داشتند هرجای ممکن این چرخه را قطع کنند، اما نکردند.
و تنها مرگ «تس دوربیفیلد»، آن دختر بیگناه روستایی و پاک، تلخ ترین تاوان این اشتباه و قطع کننده ی چرخه ی معیوب بود.
۰ نظر ۱۹ مهر ۹۴ ، ۰۰:۲۰
شفق
اقیانوس بزرگی میبینم با امواجی مهیب قدرتمندانه بر ساحل فرو میریزد. دمی آرام میشود، دمی خروش میکند و لحظه ای بعد گویی از بستر خود به تنگ آمده باشد طغیان کرده سر به آسمان میگذارد. مردان و زنان نسل های گذشته و اجداد از یاد رفته در صف های منظم در آب غوطه ورند. تا جایی که دریا در افق به آسمان میرسد صف ها پایدار اما کمرنگ و محو دیده میشود. گویی نیرویی بزرگتر و ماورائی، نیرویی که قادر بوده بر امواج سهمگین اقیانوس فائق آید و آنها را در خود آرام معلق نگاه دارد، دستی بر کار گرفته و همه را تا گردن در آب فرو کرده. بدون هیچ اثری از قدرت اراده و تصمیم گیری، در هر موج دسته دسته بالا و پایین میروند. آنها از گذشته سر برآورده اند اما نه با شکلی مشخص، بلکه به صورت صدایی مبهم، نگاهی غائب و خیره، دهان هایی کوچک و خاموش که فرو افتاده است ؛و همین ها کافی است تا به انسان حس وحشت گیر افتادن و بلعیده شدن در زمان القا شود. در آنطرف اما سرزمین دیگری ست بر خشکی.
مرز این دو سرزمین بی انتها، بین موج های مالامال از نسل های گذشته که به هر برخوردشان به ساحل گویی حریص میشوند تا از روی یکدیگر بجهند و بر آن زمین شنی چنگ بیندازند تا خود را نجات دهند، و در طرف دیگر، ساحل آکنده از صفوف آیندگان که منتظرند به حرکتی و اشارتی پایت را بلغزانند، به اقیانوس خورنده ی گذشتگان پیش-کش ات کنند و هرچه زودتر جایی در این مرز زندگانی برای خود بیابند، همان حیاتی ست که من، با وسواس، دلهره، گاهی با حواس پرتی و گاهی با سرمستی در آن یک به یک قدم برمیدارم. مثل اسب بارکشی که چشم- بند پوشیده باشد تا از هراس دنیای عجیب اطرافش نیاشوبد، دست بر چشم میگذارم تا از ازدهام دنیاهای پیرامونم در امان باشم. در این راه همراه های دیگری را میبینم، آنها هم پیاده و رهرو. بعضی جلوتر، بعضی عقب تر، بعضی چون من چشم بند دارند و در جستجویی چیزی هستند که نمی یابند، و بعضی دیگر به غفلت چشم بند ها را گم کرده اند. قدمی به راست و قدمی به چپ متمایل میشوند و بی آنکه تلاششان برای راه رفتن نتیجه ای داشته باشد و قدمی به پیش ببرتشان، از جای خود منحرف شده و به اقیانوس منتظر و حریص افتاده اند.

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۴ ، ۰۰:۰۳
شفق
چیزی که بیشتر از همه در ارتباطات حضوری و بخصوص دو نفره مرا اذیت میکند، کنترل دو چیز است؛ یکی حرکت دوران چشم به اطراف و حالت چشم موقع نگاه کردن به طرف مقابل، و دومی پیدا کردن جایی راحت و مناسب برای دست ها. البته این درحالی ست که عذاب بزرگترِ small talk ها و اجبار برای پرسش و پاسخ های «چه خبر؟» وُ «مامان اینا چطورن؟» را کنار بگذاریم، و آن را صرفا تلاشی بدانیم در راستای تقویت روابط عمومی! خدا میداند که این حرف های صد-من یه-غاز چقدر از انرژی روز مرا هدر میدهد. بعید نیست اگر در آینده ای نزدیک پلاکاردی به گردن مبارک بیاویزم با مضمونِ ؛

- خوب یا بد بودن حال دیگری به من مربوط نیست (اگر هم باشد الزامی نمیبینم که برای تو توصیفش کنم)، پس تمنا میکنم اگر در این حد مشتاقید از خودشان بپرسید و سوال بیجا نفرمایید.
- هیچ کس به هیچ کسِ دیگر سلام نمیرساند، تعارفات را بگذارید کنار و کارتان را بکنید.
- دانستن «دیدی اون چی گفت و چی کار کرد ..» به هیچ وجه برای من جالب نیست، لطفا وقتم را نگیرید.
- آن انرژی سهمگین اضافه ای را که صرف درشت گویی و مسخره کردن دیگران میکنید برای خودتان نگه دارید، بیشتر از این هنر نریزید و گوش مرا درد نیاورید.
- در راه بازگشت به منزل، و در هر راه دیگری، من آن گوش فلک زده برای حرف های بدردنخور شما نیستم. تنهایی را ترجیح میدهم. اصرار نکنید.

به سراغ من بیایید تنها اگر؛
- حرفی برای گفتن دارید که جالب تر از سکوت است.
- دلتان یک بحث و گفت و گوی درست حسابی میخواهد در حیطه ی هستی، موسیقی، کهکشان های دور، اتم، رابطه بدن و روح، خاطره ها، چیزهایی که شب ها شما را بیدار نگه میدارد، ترس های خجالت آورتان، نقاط عطف زندگی، عشق ها، مرگ، دروغ هایی که گفته اید، معنای زندگی، هوش، شگفتی های طبیعت، علم و تاثیراتش، شخصیت های پیچیده، ذهن، حس های ناب و ..
- صحبتی دارید درمورد هرچیزی که مربوط به خود من است.
- دنبال آدمی میگردید که ساعت ها کنار شما راه بیاید، از کوه بالا برود، روی نیمکت بشیند و قادر باشد یک کلمه هم حرف نزند. تنها همراه باشد، به سکوتتان گوش دهد و به وقتش به درد و دل هایتان گوش دهد تا وقتی رو به راه شوید و بعد پاداشش را فقط در یک نگاه عمیق و سپاسگذار از شما بگیرد و برود.
- مایلید تجربه های جدید داشته باشید، به هیجانات خود پاسخ دهید اما آدمش را نمیابید. (از امتحان کردن غذاهای جدید از هر فرقه ای و کشوری بگیر تا پیاده رفتن از تجریش تا راه آهن وُ بانجی-جامینگ وُ شب را در کوهستان صبح کردن و الخ ...)
- نیاز به موعظه و پند نصیحت دارید تا موتورتان برای کاری روشن شود.
- هوس خیال پردازی و سفر در تاریخ به کله تان افتاده.
- و در یک کلام، گفتار و کردارتان به هم می ارزد و سیر منطقی و قابل قبولی دارد. در غیر این صورت اینجانب وقت و حوصله برای بچه-داری، خاله-بازی و لودگی شما ندارد.

و در آخر پایین پلاکارد با خط درشت، قرمز بنویسم؛
در غیر این صورت از پذیرفتن شما معذوریم،
حتی شما دوست عزیز!

همین و همان.


P.s : امروز آزمایشگاه فارماکولوژی، موش-گیری، تزریق درون صفاقی.
۰ نظر ۱۲ مهر ۹۴ ، ۲۱:۴۴
شفق

از بر آشفتن لذّت میبردم. در دوران آسودگی و ثبات خُلق، لب میگشودم به گله که آنکه گفته : « thank you for the tragedy, I need it for my art. » راست گفته. بعد مدت زمانی میگذشت. همین که پایمان میرسید به قله، شیب تند سرازیری شروع میشد. هنوز نفسمان از این نمودار-نوردی چاق نشده بود که شیب تند و تندتر میشد. با سر و صورت، خونین و مالین پخش میشدیم کف قعر مینیمم نمودار. آن پایین دست به دعا بلند میکردیم، مویه-کنان به همان صورت خونی خنج ها می انداختیم و خونین ترش میکردیم که «غلط کردم. برگردان بالا ربّ، برگردان. ما را چه به تراژدی و آرت؟» و ربّ - که در اجابت دعا بسیار نزدیک است - دستمان را میگرفت نفس نفس زنان میکشید بالا. جوان جاهلی که ما باشیم، انگار چطور بالا آمدنش و جان دادنش تا رسیدن به اینجا را فراموش کرده باشد، دوباره پایش که میرسید آن بالا، باد می افتاد به کله اش. جسور و نترس و آماده برای مبارزه، شجاعت خامی که نتیجه ی نچشیدن بد و خوب روزگار است در خونش میزد بالا و لیست طلب ها و تراژدی های به خیال خودش آدم-پز و آدم-ساز را میفرستاد نزد ربّ. ربّ هم که همچنان رحمان و نزدیک و بسیار اجابت کننده. همه ی سرعت گیر ها را از سر راه سراشیبی برداشته، با یک کش الاستیک سالک را تا آنجا که میتوانسته عقب کشیده و شتاب را در بدنش ذخیره کرده، چُنان کش را رها میکرد که سالک از دنیا بیخبر در همان حالی که ذرات هوا با سرعت زیاد به صورتش برخورد میکردند و دسموزوم های پوست را از هم میشکافتند، خیال طی مسیر و هم سیر و سلوک از سرش میپرید و با دهان بر زمین خورده، آرزوی یک نفس هوای آسوده ی قله، رویای روز و خواب شب اش بود.

جوان جاهل،
دو فرشته ی نگهبان چپ و راست را میبیند که بر دو شانه اش نشسته اند. به دعا و نیایش مشغولند و شبانه روز از خداوندگار عالمیان طلب مغفرت، هدایت و آرامش میکنند برای صاحبشان. اینجا، قله است. هوا پایدار و سردِ همیشگی است. اینجا جاهل ابدی و ازلی، یک سرش به دنیا بند است و از آن ارتفاع تنها خانه هایی کوچک میبیند، با نورهایی شاد و مردمی که عین خون در رگ های شهر در جریانند. اینجا همان هوایی در ریه های جاهل فرو میرود که روزها و ماه ها در انتظارش میسوخت. اما سر دیگر او، لای ابرها گیر کرده. باد دارد و مگر قرار است به این زودی ها از تب و تاب بیفتد؟ آن هم بقدری که قلمرو امن پادشاهی اش را ترک کند، به اضافه ی کِش شتاب دهنده ی خدا یک اسب هم بندازد زیر پا و دِبتازد به سراشیبی قعر معهود.

درد روشن کننده ی موتور آدم ست. درد بالا پایین شدن مسیر، سوخت موتور است. مگر بدون سوخت ماشین راه هم میرود؟ دردی که انسان را از ساحل میکند و به دریا می اندازد. فرنگی ها میگویند درد جدا شدن از هستی، ما میگوییم درد جدا شدن از پروردگار و مولانا میگوید شرح درد اشتیاق، بنده حقیر هم، بعنوان جاهل این مسیر، که خونین و زخمین به قعر میروم و باز میگردم تا مگر قدمی به پیش بردارم، زمزمه میکنم که «همه یکی ست و هیچ نیست جز او» و آن هم «وحده لا الله الا هو» .

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۴ ، ۲۲:۵۲
شفق

اگر داوینچی یا برادران رایت بودم، بجای تصور کردن و کشیدن جنین در رحم مادر و طراحی کردن و اختراع هواپیما، بدون شک طرحی میکشیدم از چگونه جدا شدن سر از بدن بدون مرگ و خونریزی، و درست در محل زاویه ی مندیبل پیچ و مهره هایی تعبیه میکردم برای اینکه سالک هروقت سرش از مکافات پر و سنگین شد، گریزی داشته باشد برای چند صباحی کله را زمین گذاشتن، خلاص شدن و هوا خوردن.

بله،
مفتخرم که نه داوینچی و نه هیچ کس دیگری نیستم وگرنه الان جهان در نقطه ی دیگری ایستاده بود.

۱ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۶:۵۹
شفق

متنفر میشوم از خودم وقتی تنها برای الزام حرف زدن - ترس از سکوت کردن و احمق به نظر رسیدن، ترس از جاماندن، اما سوال اینجاست که دقیقا از چه؟ - و ضرورتا شنیده شدن، کلماتی بر زبان می آورم که هیچ درخور اصالت جان و پاکی روح نیست.


- آزمایشگاه پاتولوژی اختصاصی، امروز ساعت 12:55 بعد از ظهر.

* «هله هش دار که در شهر دو صد طرارند/ که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند» - مولوی.


۰ نظر ۰۵ مهر ۹۴ ، ۱۷:۴۸
شفق
جمع شده ایم همگی خانه ی باباحاجی. هم به بهانه ی تبریک و دیدنی عید و هم برای خوشحال کردن پدربزرگ که در سال هزار و سیصد و هفت، در روز عید قربان به دنیا آمده. جزو معدود زمان هایی است که از آمدنم و در جمع بودن پشیمان نیستم. عمه ها و دخترها و پسرهایشان جمع را شلوغ میکنند. عمه ف. که سخنور بلامعارض مجلس است هر فرصتی که دست میدهد ما دخترها را به بغل میکشد و با آن صورت گرد و گوشتی بوس های گنده و بعضا آبدار میچسباند روی لپمان. کیک بزرگ دختر عمه ث. را داریم با چای میخوریم که عمه ی سخنور، با صدایی رسا از هر گوشه ی خانه ما را به هال فرا میخواند. میگوید: «چند تا خبر خوب دارم. اول مژده بدید تا بگم» ما میخندیم و غر میزنیم که عمه «اذیت نکن و بگو». عمه میگوید: «اول از همه، عمه س. امسال بازنشسته شد و دیگر لازم نیست به مدرسه برود.» دست میزنیم و میرویم که بوس ها را روانه ی عمه س. کنیم. عمه س. دارد میرود نماز بخواند. با صورت همیشه سرخش که حالا از مقنعه ی سفید بیرون زده میخندد طوری که لبخند سرتاسر صورتش را میپوشاند و حتی این خوشحالی صورتش را ملتهب تر و سرختر میکند. عمه ی سخنور دوباره ما را دور خودش حلقه میکند. میگوید: «حالا خبر دوم» من خیال میکنم عروسی ای چیزی در راه است اما عمه در کمال ناباوری میگوید که دختر عمه م. چهار ماهه باردار است. اینجا دیگر خانه رفته روی هوا و همه داریم جیغ میزنیم (حتی من که صدام بیشتر از یک مقدار فرکانس مشخصی بالاتر نمیرود) . این خبر واقعا خوشحال کننده است. دست م. را میگیریم میبریم توی اتاق و کلافه اش میکنیم با سوال. م. با حوصله از اول تعریف میکند که ابتدا هیچ حس خاصی به کوچولوی توی دلش نداشته. تا اینکه هی با خدا حرف زده و ناز و نیاز کرده که «ای کریمی که به فدایت! چرا من کوچولو را حس نمیکنم و حس شیرین مادر شدن هنوز برایم ملموس نیست؟ شما که رحیمِ رحیمانی کاری کن..» بعد رفته سونوگرافی توی مانیتور دیده که کوچولو (که هنوز جنسیتش مشخص نیست) دارد انگشت شست اش را می مکد. یک بار دیگر هم وقتی جلوی کولر خوابش برده کوچولو سردش شده و حرکت کرده. م. تعریف میکرد و خوشحالی از صورتش میبارید. در همین صحبت ها هستیم که مامان وارد اتاق میشود و خبر میدهد تا بیست و پنجم مهر میخواهیم برای داداش م. زن بگیریم. من چشم هایم میزند بیرون! بقیه به من نگاه میکنند و انگار قرار است اعتراف بگیرند. من دست هام را میبرم بالا و میگویم: « بخدا من بیخبرم. » همه میخندیم ..

***
شاید دومین بار است که دلم میخواهد مادر خوبی باشم. و از خودم میپرسم آیا تواناییش را دارم؟ رسیدن به این سوال برای منی که فکر و ذکرم اصولا حول محور های دیگری میچرخد، به گمانم مرحله ای از رشد روحی است. از خودم میپرسم آیا میتوانم ذهنم را از این منطق های دست و پا گیر رها کنم و رهایی را به موجودات دیگری که قرار است بچه هایم باشند هدیه کنم؟ دلم میخواهد بچه هایم را در روستا بزرگ کنم. درحالی که قبل از آن چند سالی خودم آنجا زندگی کرده ام. میخواهم طبیعت، بزرگترین معلم و پناهگاه بچه هایم باشد. من در خانه هیچ وسیله ی الکتریکی نخواهم داشت. شاید فقط وسایلی برای رفع نیاز مثل یخچال، اتو، ماشین لباس شویی و ..وسایلی از این دست. بچه هام را به مدرسه نمیفرستم. نمیخواهم با سیستم فشرده و منقبض آموزشی که از بچه ها در همان سن کودکی دیو های رقابت میسازد، روح آن ها را از بین ببرم. میخواهم اول اجازه دهم بچه ها روحشان رشد کند. فقط میماند یک موضوع و آن هم چگونگی شکل گیری هویت اجتماعی و ارتباطات و برقراری تعامل آنهاست. که باید درموردش بیشتر تحقیق کنم. امیدوارم پدر هنوز ظهور نکرده ی بچه ها با این عقیده موافق باشد و از من بخواهد با هم به کوه های سرد و دشت های بزرگ طبیعت برگردیم. البته این موضوع برای خود من هم کمی ترس آور است. برای منی که تمام زندگی ام در شهر بوده ام و همینجا بزرگ شده ام نمیدانم زندگی در طبیعت و بدون هیچ وسیله ای چه شکلی خواهد بود. اما عمیقا مشتاقم تجربه اش کنم. 

***
این تنها موضوعی است که درموردش به نتیجه نمیرسم. از هیچ طرفی. مسئله به هیچ وجه نمود بیرونی تصمیم نیست. چرا که در آخر تصمیمی گرفته میشود که باید گرفته شود. بدون اینکه هیچ چیزی از احشا و درونیات من در آن تاثیر داشته باشد. میدانی بهش چه میگویند؛ «کار درست، کار عاقلانه.» من انقدر عاقل هستم که بعد از فرو کردن چاقو در قلبم، وقتی دارم آن تیغه ی پر از خون را از توی بافت میوکارد میکشم بیرون، به فکر چطور بخیه زدن و چطور خوب شدنش باشم. انقدر عاقلم که یک درصدم به مُردن فکر نکنم! پس این به نتیجه نرسیدن به هیچ وجه به دیگران و به محدوده ای که به خارج از حریم درونی من مربوط میشود، آسیب نمیرساند. اما، آسیب حاد، جایی تبدیل به یک التهاب مزمن میشود که موضوع مد نطر، در حریم درونی خودم پایان نمیگیرد. همه چیز به همان قوت و شدت آغاز ماجرا باقی ست. این دوگانگی درونی و بیرون مرا به جنگ طولانی ای میبرد. جنگ بدون فاتح. همیشگی.

***
انگار وزنه ای صد کیلویی گذاشته باشند روی شانه ام. ترم جدید اینطور سنگین و سخت شروع شده و حتما تا شش ماه آینده که ترم یکسره و بدون تعطیلی هم هست این بار بیشتر هم میشود. میدانی این اصلا ناراحت کننده نیست ولی به هرحال وزنه ست و سنگین ..

***
پاییز میتواند مرا به پیاده روی های طولانی ببرد و در زمان گم کند. توی پاییز من کودک گمشده ی طبیعتم که حالا مادرم را پیدا کرده ام و نمیدانم اول باید بپرم بغلش و بوسه بارانش کنم یا خونسرد باشم و دنبال بهترین کلمات بگردم؟ گیج و مستم. و خودم را میسپارم به بادی که میوزد تا مرا با خودش ببرد به هرجا که میخواهد.
۰ نظر ۰۳ مهر ۹۴ ، ۱۴:۴۸
شفق