شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

اینها، همه شکل عمیقی از انسانی ست که میخواهد انسان بماند. اگر که پیش از آن انسان باشد البته.

آخرین مطالب
«تس»، تلاش بی ثمر آدم های بداقبال و ناآزموده ای بود که رویای خوشبختی آن ها را چون سراب فریب داده و به هرسو میکشاند. در این کتاب، همه ی آدم ها گویی آدم های کوری بودند که حواسشان هیچ به عواقب تصمیم های به ظاهر ساده و پیش پا افتاده شان نبود و همین امر، باعث میشد دست به اعمالی بزنند که به نظر شوخی و غیرجدی می آمد غافل از اینکه همه آن اجزاء ساده-نما، تکه های درهم یک پاذل بزرگند. پاذل تقدیر، که تصویر تمام فصل ها و انواع مختلف روزها، و تجسم حالت ها و جزئیاتشان را به شگفتی در بر داشته ،به دیوار سنگی مرگ میخ شده است. در این تصویر همه چیز جور دیگری ست. درخت ها، با میوه های درشت رنگین، منجمد و لرزان همچون تابش ستاره ای در لحظه ی فروپاشی خود، میدرخشند. رودها، با خروش بی نظیرشان، آواز پیدایش زمین، خشکی های سربرآورده از آب ها و حوادث گذشته بر آن را میخوانند و هر آن است که از تصویر به صورت شخص ببینده بپاشند. و به همین ترتیب همه ی اجزاء طبیعت در فروتنی محض، باحالتی عجیب به کار خود مشغولند. تصویر، در همان حال که جلوی چشم هایت بر دیوار ثابت و در هوا معلُق مانده، با پویشی دائمی همراه با عناصر خود رنگ عوض میکند. اما چیزی که حیرت بیننده را برمی انگیزد، آدم های این تصویرند. زن ها، مرد ها، و بچه ها به عنوان عضو لاینفک همیشه همراه با طبیعت، همچون مجسمه هایی بد-تراش در مکانی مقدس که مجسمه ساز انتظار تراویدن پاکی و خوش یمنی از آنها داشته اما نتیجه چیز دیگری شده، هماهنگی تصویر را برهم میزنند. فرزندان زودتر از موعد به دنیا آمده ای هستند که نسبت به نقص خود نابینا و بر خوی حیوانی بدن خود ناآگاهند. همراه با تغییر فصل ها، در تصویر جا عوض میکنند و به چشم، در جریانند، اما کافی ست دقیق شوی تا ناهماهنگی حرکاتشان را ببینی.

«تس» نمایشی بود از این ناهماهنگی ها. چرخه ی معیوبی بود که بازیگرانش قدرت داشتند هرجای ممکن این چرخه را قطع کنند، اما نکردند.
و تنها مرگ «تس دوربیفیلد»، آن دختر بیگناه روستایی و پاک، تلخ ترین تاوان این اشتباه و قطع کننده ی چرخه ی معیوب بود.
۰ نظر ۱۹ مهر ۹۴ ، ۰۰:۲۰
شفق
اقیانوس بزرگی میبینم با امواجی مهیب قدرتمندانه بر ساحل فرو میریزد. دمی آرام میشود، دمی خروش میکند و لحظه ای بعد گویی از بستر خود به تنگ آمده باشد طغیان کرده سر به آسمان میگذارد. مردان و زنان نسل های گذشته و اجداد از یاد رفته در صف های منظم در آب غوطه ورند. تا جایی که دریا در افق به آسمان میرسد صف ها پایدار اما کمرنگ و محو دیده میشود. گویی نیرویی بزرگتر و ماورائی، نیرویی که قادر بوده بر امواج سهمگین اقیانوس فائق آید و آنها را در خود آرام معلق نگاه دارد، دستی بر کار گرفته و همه را تا گردن در آب فرو کرده. بدون هیچ اثری از قدرت اراده و تصمیم گیری، در هر موج دسته دسته بالا و پایین میروند. آنها از گذشته سر برآورده اند اما نه با شکلی مشخص، بلکه به صورت صدایی مبهم، نگاهی غائب و خیره، دهان هایی کوچک و خاموش که فرو افتاده است ؛و همین ها کافی است تا به انسان حس وحشت گیر افتادن و بلعیده شدن در زمان القا شود. در آنطرف اما سرزمین دیگری ست بر خشکی.
مرز این دو سرزمین بی انتها، بین موج های مالامال از نسل های گذشته که به هر برخوردشان به ساحل گویی حریص میشوند تا از روی یکدیگر بجهند و بر آن زمین شنی چنگ بیندازند تا خود را نجات دهند، و در طرف دیگر، ساحل آکنده از صفوف آیندگان که منتظرند به حرکتی و اشارتی پایت را بلغزانند، به اقیانوس خورنده ی گذشتگان پیش-کش ات کنند و هرچه زودتر جایی در این مرز زندگانی برای خود بیابند، همان حیاتی ست که من، با وسواس، دلهره، گاهی با حواس پرتی و گاهی با سرمستی در آن یک به یک قدم برمیدارم. مثل اسب بارکشی که چشم- بند پوشیده باشد تا از هراس دنیای عجیب اطرافش نیاشوبد، دست بر چشم میگذارم تا از ازدهام دنیاهای پیرامونم در امان باشم. در این راه همراه های دیگری را میبینم، آنها هم پیاده و رهرو. بعضی جلوتر، بعضی عقب تر، بعضی چون من چشم بند دارند و در جستجویی چیزی هستند که نمی یابند، و بعضی دیگر به غفلت چشم بند ها را گم کرده اند. قدمی به راست و قدمی به چپ متمایل میشوند و بی آنکه تلاششان برای راه رفتن نتیجه ای داشته باشد و قدمی به پیش ببرتشان، از جای خود منحرف شده و به اقیانوس منتظر و حریص افتاده اند.

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۴ ، ۰۰:۰۳
شفق
چیزی که بیشتر از همه در ارتباطات حضوری و بخصوص دو نفره مرا اذیت میکند، کنترل دو چیز است؛ یکی حرکت دوران چشم به اطراف و حالت چشم موقع نگاه کردن به طرف مقابل، و دومی پیدا کردن جایی راحت و مناسب برای دست ها. البته این درحالی ست که عذاب بزرگترِ small talk ها و اجبار برای پرسش و پاسخ های «چه خبر؟» وُ «مامان اینا چطورن؟» را کنار بگذاریم، و آن را صرفا تلاشی بدانیم در راستای تقویت روابط عمومی! خدا میداند که این حرف های صد-من یه-غاز چقدر از انرژی روز مرا هدر میدهد. بعید نیست اگر در آینده ای نزدیک پلاکاردی به گردن مبارک بیاویزم با مضمونِ ؛

- خوب یا بد بودن حال دیگری به من مربوط نیست (اگر هم باشد الزامی نمیبینم که برای تو توصیفش کنم)، پس تمنا میکنم اگر در این حد مشتاقید از خودشان بپرسید و سوال بیجا نفرمایید.
- هیچ کس به هیچ کسِ دیگر سلام نمیرساند، تعارفات را بگذارید کنار و کارتان را بکنید.
- دانستن «دیدی اون چی گفت و چی کار کرد ..» به هیچ وجه برای من جالب نیست، لطفا وقتم را نگیرید.
- آن انرژی سهمگین اضافه ای را که صرف درشت گویی و مسخره کردن دیگران میکنید برای خودتان نگه دارید، بیشتر از این هنر نریزید و گوش مرا درد نیاورید.
- در راه بازگشت به منزل، و در هر راه دیگری، من آن گوش فلک زده برای حرف های بدردنخور شما نیستم. تنهایی را ترجیح میدهم. اصرار نکنید.

به سراغ من بیایید تنها اگر؛
- حرفی برای گفتن دارید که جالب تر از سکوت است.
- دلتان یک بحث و گفت و گوی درست حسابی میخواهد در حیطه ی هستی، موسیقی، کهکشان های دور، اتم، رابطه بدن و روح، خاطره ها، چیزهایی که شب ها شما را بیدار نگه میدارد، ترس های خجالت آورتان، نقاط عطف زندگی، عشق ها، مرگ، دروغ هایی که گفته اید، معنای زندگی، هوش، شگفتی های طبیعت، علم و تاثیراتش، شخصیت های پیچیده، ذهن، حس های ناب و ..
- صحبتی دارید درمورد هرچیزی که مربوط به خود من است.
- دنبال آدمی میگردید که ساعت ها کنار شما راه بیاید، از کوه بالا برود، روی نیمکت بشیند و قادر باشد یک کلمه هم حرف نزند. تنها همراه باشد، به سکوتتان گوش دهد و به وقتش به درد و دل هایتان گوش دهد تا وقتی رو به راه شوید و بعد پاداشش را فقط در یک نگاه عمیق و سپاسگذار از شما بگیرد و برود.
- مایلید تجربه های جدید داشته باشید، به هیجانات خود پاسخ دهید اما آدمش را نمیابید. (از امتحان کردن غذاهای جدید از هر فرقه ای و کشوری بگیر تا پیاده رفتن از تجریش تا راه آهن وُ بانجی-جامینگ وُ شب را در کوهستان صبح کردن و الخ ...)
- نیاز به موعظه و پند نصیحت دارید تا موتورتان برای کاری روشن شود.
- هوس خیال پردازی و سفر در تاریخ به کله تان افتاده.
- و در یک کلام، گفتار و کردارتان به هم می ارزد و سیر منطقی و قابل قبولی دارد. در غیر این صورت اینجانب وقت و حوصله برای بچه-داری، خاله-بازی و لودگی شما ندارد.

و در آخر پایین پلاکارد با خط درشت، قرمز بنویسم؛
در غیر این صورت از پذیرفتن شما معذوریم،
حتی شما دوست عزیز!

همین و همان.


P.s : امروز آزمایشگاه فارماکولوژی، موش-گیری، تزریق درون صفاقی.
۰ نظر ۱۲ مهر ۹۴ ، ۲۱:۴۴
شفق

از بر آشفتن لذّت میبردم. در دوران آسودگی و ثبات خُلق، لب میگشودم به گله که آنکه گفته : « thank you for the tragedy, I need it for my art. » راست گفته. بعد مدت زمانی میگذشت. همین که پایمان میرسید به قله، شیب تند سرازیری شروع میشد. هنوز نفسمان از این نمودار-نوردی چاق نشده بود که شیب تند و تندتر میشد. با سر و صورت، خونین و مالین پخش میشدیم کف قعر مینیمم نمودار. آن پایین دست به دعا بلند میکردیم، مویه-کنان به همان صورت خونی خنج ها می انداختیم و خونین ترش میکردیم که «غلط کردم. برگردان بالا ربّ، برگردان. ما را چه به تراژدی و آرت؟» و ربّ - که در اجابت دعا بسیار نزدیک است - دستمان را میگرفت نفس نفس زنان میکشید بالا. جوان جاهلی که ما باشیم، انگار چطور بالا آمدنش و جان دادنش تا رسیدن به اینجا را فراموش کرده باشد، دوباره پایش که میرسید آن بالا، باد می افتاد به کله اش. جسور و نترس و آماده برای مبارزه، شجاعت خامی که نتیجه ی نچشیدن بد و خوب روزگار است در خونش میزد بالا و لیست طلب ها و تراژدی های به خیال خودش آدم-پز و آدم-ساز را میفرستاد نزد ربّ. ربّ هم که همچنان رحمان و نزدیک و بسیار اجابت کننده. همه ی سرعت گیر ها را از سر راه سراشیبی برداشته، با یک کش الاستیک سالک را تا آنجا که میتوانسته عقب کشیده و شتاب را در بدنش ذخیره کرده، چُنان کش را رها میکرد که سالک از دنیا بیخبر در همان حالی که ذرات هوا با سرعت زیاد به صورتش برخورد میکردند و دسموزوم های پوست را از هم میشکافتند، خیال طی مسیر و هم سیر و سلوک از سرش میپرید و با دهان بر زمین خورده، آرزوی یک نفس هوای آسوده ی قله، رویای روز و خواب شب اش بود.

جوان جاهل،
دو فرشته ی نگهبان چپ و راست را میبیند که بر دو شانه اش نشسته اند. به دعا و نیایش مشغولند و شبانه روز از خداوندگار عالمیان طلب مغفرت، هدایت و آرامش میکنند برای صاحبشان. اینجا، قله است. هوا پایدار و سردِ همیشگی است. اینجا جاهل ابدی و ازلی، یک سرش به دنیا بند است و از آن ارتفاع تنها خانه هایی کوچک میبیند، با نورهایی شاد و مردمی که عین خون در رگ های شهر در جریانند. اینجا همان هوایی در ریه های جاهل فرو میرود که روزها و ماه ها در انتظارش میسوخت. اما سر دیگر او، لای ابرها گیر کرده. باد دارد و مگر قرار است به این زودی ها از تب و تاب بیفتد؟ آن هم بقدری که قلمرو امن پادشاهی اش را ترک کند، به اضافه ی کِش شتاب دهنده ی خدا یک اسب هم بندازد زیر پا و دِبتازد به سراشیبی قعر معهود.

درد روشن کننده ی موتور آدم ست. درد بالا پایین شدن مسیر، سوخت موتور است. مگر بدون سوخت ماشین راه هم میرود؟ دردی که انسان را از ساحل میکند و به دریا می اندازد. فرنگی ها میگویند درد جدا شدن از هستی، ما میگوییم درد جدا شدن از پروردگار و مولانا میگوید شرح درد اشتیاق، بنده حقیر هم، بعنوان جاهل این مسیر، که خونین و زخمین به قعر میروم و باز میگردم تا مگر قدمی به پیش بردارم، زمزمه میکنم که «همه یکی ست و هیچ نیست جز او» و آن هم «وحده لا الله الا هو» .

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۴ ، ۲۲:۵۲
شفق

اگر داوینچی یا برادران رایت بودم، بجای تصور کردن و کشیدن جنین در رحم مادر و طراحی کردن و اختراع هواپیما، بدون شک طرحی میکشیدم از چگونه جدا شدن سر از بدن بدون مرگ و خونریزی، و درست در محل زاویه ی مندیبل پیچ و مهره هایی تعبیه میکردم برای اینکه سالک هروقت سرش از مکافات پر و سنگین شد، گریزی داشته باشد برای چند صباحی کله را زمین گذاشتن، خلاص شدن و هوا خوردن.

بله،
مفتخرم که نه داوینچی و نه هیچ کس دیگری نیستم وگرنه الان جهان در نقطه ی دیگری ایستاده بود.

۱ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۶:۵۹
شفق

متنفر میشوم از خودم وقتی تنها برای الزام حرف زدن - ترس از سکوت کردن و احمق به نظر رسیدن، ترس از جاماندن، اما سوال اینجاست که دقیقا از چه؟ - و ضرورتا شنیده شدن، کلماتی بر زبان می آورم که هیچ درخور اصالت جان و پاکی روح نیست.


- آزمایشگاه پاتولوژی اختصاصی، امروز ساعت 12:55 بعد از ظهر.

* «هله هش دار که در شهر دو صد طرارند/ که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند» - مولوی.


۰ نظر ۰۵ مهر ۹۴ ، ۱۷:۴۸
شفق
جمع شده ایم همگی خانه ی باباحاجی. هم به بهانه ی تبریک و دیدنی عید و هم برای خوشحال کردن پدربزرگ که در سال هزار و سیصد و هفت، در روز عید قربان به دنیا آمده. جزو معدود زمان هایی است که از آمدنم و در جمع بودن پشیمان نیستم. عمه ها و دخترها و پسرهایشان جمع را شلوغ میکنند. عمه ف. که سخنور بلامعارض مجلس است هر فرصتی که دست میدهد ما دخترها را به بغل میکشد و با آن صورت گرد و گوشتی بوس های گنده و بعضا آبدار میچسباند روی لپمان. کیک بزرگ دختر عمه ث. را داریم با چای میخوریم که عمه ی سخنور، با صدایی رسا از هر گوشه ی خانه ما را به هال فرا میخواند. میگوید: «چند تا خبر خوب دارم. اول مژده بدید تا بگم» ما میخندیم و غر میزنیم که عمه «اذیت نکن و بگو». عمه میگوید: «اول از همه، عمه س. امسال بازنشسته شد و دیگر لازم نیست به مدرسه برود.» دست میزنیم و میرویم که بوس ها را روانه ی عمه س. کنیم. عمه س. دارد میرود نماز بخواند. با صورت همیشه سرخش که حالا از مقنعه ی سفید بیرون زده میخندد طوری که لبخند سرتاسر صورتش را میپوشاند و حتی این خوشحالی صورتش را ملتهب تر و سرختر میکند. عمه ی سخنور دوباره ما را دور خودش حلقه میکند. میگوید: «حالا خبر دوم» من خیال میکنم عروسی ای چیزی در راه است اما عمه در کمال ناباوری میگوید که دختر عمه م. چهار ماهه باردار است. اینجا دیگر خانه رفته روی هوا و همه داریم جیغ میزنیم (حتی من که صدام بیشتر از یک مقدار فرکانس مشخصی بالاتر نمیرود) . این خبر واقعا خوشحال کننده است. دست م. را میگیریم میبریم توی اتاق و کلافه اش میکنیم با سوال. م. با حوصله از اول تعریف میکند که ابتدا هیچ حس خاصی به کوچولوی توی دلش نداشته. تا اینکه هی با خدا حرف زده و ناز و نیاز کرده که «ای کریمی که به فدایت! چرا من کوچولو را حس نمیکنم و حس شیرین مادر شدن هنوز برایم ملموس نیست؟ شما که رحیمِ رحیمانی کاری کن..» بعد رفته سونوگرافی توی مانیتور دیده که کوچولو (که هنوز جنسیتش مشخص نیست) دارد انگشت شست اش را می مکد. یک بار دیگر هم وقتی جلوی کولر خوابش برده کوچولو سردش شده و حرکت کرده. م. تعریف میکرد و خوشحالی از صورتش میبارید. در همین صحبت ها هستیم که مامان وارد اتاق میشود و خبر میدهد تا بیست و پنجم مهر میخواهیم برای داداش م. زن بگیریم. من چشم هایم میزند بیرون! بقیه به من نگاه میکنند و انگار قرار است اعتراف بگیرند. من دست هام را میبرم بالا و میگویم: « بخدا من بیخبرم. » همه میخندیم ..

***
شاید دومین بار است که دلم میخواهد مادر خوبی باشم. و از خودم میپرسم آیا تواناییش را دارم؟ رسیدن به این سوال برای منی که فکر و ذکرم اصولا حول محور های دیگری میچرخد، به گمانم مرحله ای از رشد روحی است. از خودم میپرسم آیا میتوانم ذهنم را از این منطق های دست و پا گیر رها کنم و رهایی را به موجودات دیگری که قرار است بچه هایم باشند هدیه کنم؟ دلم میخواهد بچه هایم را در روستا بزرگ کنم. درحالی که قبل از آن چند سالی خودم آنجا زندگی کرده ام. میخواهم طبیعت، بزرگترین معلم و پناهگاه بچه هایم باشد. من در خانه هیچ وسیله ی الکتریکی نخواهم داشت. شاید فقط وسایلی برای رفع نیاز مثل یخچال، اتو، ماشین لباس شویی و ..وسایلی از این دست. بچه هام را به مدرسه نمیفرستم. نمیخواهم با سیستم فشرده و منقبض آموزشی که از بچه ها در همان سن کودکی دیو های رقابت میسازد، روح آن ها را از بین ببرم. میخواهم اول اجازه دهم بچه ها روحشان رشد کند. فقط میماند یک موضوع و آن هم چگونگی شکل گیری هویت اجتماعی و ارتباطات و برقراری تعامل آنهاست. که باید درموردش بیشتر تحقیق کنم. امیدوارم پدر هنوز ظهور نکرده ی بچه ها با این عقیده موافق باشد و از من بخواهد با هم به کوه های سرد و دشت های بزرگ طبیعت برگردیم. البته این موضوع برای خود من هم کمی ترس آور است. برای منی که تمام زندگی ام در شهر بوده ام و همینجا بزرگ شده ام نمیدانم زندگی در طبیعت و بدون هیچ وسیله ای چه شکلی خواهد بود. اما عمیقا مشتاقم تجربه اش کنم. 

***
این تنها موضوعی است که درموردش به نتیجه نمیرسم. از هیچ طرفی. مسئله به هیچ وجه نمود بیرونی تصمیم نیست. چرا که در آخر تصمیمی گرفته میشود که باید گرفته شود. بدون اینکه هیچ چیزی از احشا و درونیات من در آن تاثیر داشته باشد. میدانی بهش چه میگویند؛ «کار درست، کار عاقلانه.» من انقدر عاقل هستم که بعد از فرو کردن چاقو در قلبم، وقتی دارم آن تیغه ی پر از خون را از توی بافت میوکارد میکشم بیرون، به فکر چطور بخیه زدن و چطور خوب شدنش باشم. انقدر عاقلم که یک درصدم به مُردن فکر نکنم! پس این به نتیجه نرسیدن به هیچ وجه به دیگران و به محدوده ای که به خارج از حریم درونی من مربوط میشود، آسیب نمیرساند. اما، آسیب حاد، جایی تبدیل به یک التهاب مزمن میشود که موضوع مد نطر، در حریم درونی خودم پایان نمیگیرد. همه چیز به همان قوت و شدت آغاز ماجرا باقی ست. این دوگانگی درونی و بیرون مرا به جنگ طولانی ای میبرد. جنگ بدون فاتح. همیشگی.

***
انگار وزنه ای صد کیلویی گذاشته باشند روی شانه ام. ترم جدید اینطور سنگین و سخت شروع شده و حتما تا شش ماه آینده که ترم یکسره و بدون تعطیلی هم هست این بار بیشتر هم میشود. میدانی این اصلا ناراحت کننده نیست ولی به هرحال وزنه ست و سنگین ..

***
پاییز میتواند مرا به پیاده روی های طولانی ببرد و در زمان گم کند. توی پاییز من کودک گمشده ی طبیعتم که حالا مادرم را پیدا کرده ام و نمیدانم اول باید بپرم بغلش و بوسه بارانش کنم یا خونسرد باشم و دنبال بهترین کلمات بگردم؟ گیج و مستم. و خودم را میسپارم به بادی که میوزد تا مرا با خودش ببرد به هرجا که میخواهد.
۰ نظر ۰۳ مهر ۹۴ ، ۱۴:۴۸
شفق

هرجا قدم برمیداری به هرحال سنگی هست که به کفشت گیر کند یا خاری که بهنگام چیدن گل، دستت را بخراشد. سنگ ها و خارها زیادند و هر روز هم دارند زیادتر میشوند. از شروع دوباره این ترم، در همین چند روز انقدر خراشیده شده ام که به خودم شک کرده ام. نکند درست، کار آنهاست و این منم که اساسا زیادی مسئله را بغرنج میکنم؟ نکند زودرنجم اصلا؟ بله میدانم. حتی پاسخ این سوال هایی که همین حالا در ذهنم می پراکد را، و من رغبتی و حوصله ای در خود نمیبینم برای مطرح کردنش. اگر بخواهم بشینم اینجا و همه ی آن سنگ ها و خارها را بشمرم شوق طی کردن مسیر که از سرم میپرد هیچ، عمر باقی مانده ام هم تمام میشود و من هنوز به انتها نرسیده ام.

حالا تکلیف چیست؟
سالک نه تنها دست از شمردن بکشد، بلکه همان آدم باهوشی باشد که اصلا چشمش گیرنده ندارد برای اینجور دیدنی ها. بند کفش هایش را سفت تر از قبل ببندد، و شروع کند به دویدن. کمی دویدن هم مجال تماسش را با سنگ ها و خارها کمتر میکند، هم انرژی خاموش درونی را بیدار میکند. سالک باید بدود؛ دویدنی چابک. هوای خنک پاییز را تن کند؛ تن پوشی لطیف و نوازشگر. و تنها به بزرگترین دارائی اش در آسمان، دو فرشته ی نگهبانش در زمین و ودیعه ی ابدی روحش چشم بدوزد.

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۴۴
شفق

[ Vitas - Посвящение ]

من این آهنگ ویتاس را به صورت TID (سه بار در روز یا همان هشت ساعت یک بار) پیشنهاد میکنم. نه بیشتر که اثر فرسایشی بگذارد و نه کمتر که دوزش در خون بیاد پایین.

warning : این نسخه برای بیمارانی ست که مایل به از دست دادن مغز باشند.

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۴۸
شفق

شریک! تو نه از وجود اینجا با خبری نه میدانی که من چقدر در روز و هر موقعیتی که دست میدهد به یادتم. تو را از مانیتور توی چادر مشکی و کتونی ساده و آبی ات میبینم که با لبخند از ته دلی به دوربین نگاه میکنی. چهره ات، یک چهره ی معمولی، کنار باقی دخترهای عکس روی بدنت سوار است. حتی حالت ایستادنت هم ساده است. همه چیز تو، از جایی که بی طرف می ایستی و نگاه میکنی نشان دهنده ی یک دختر ساده و پر انرژی ست. اما میدانی آنچه در این بین فرق میکند چیست؟ میتوانم ساده و رمانتیکش کنم و در یک کلمه بگویم قلب تو. اما خودم میدانم که این بی انصافی ست و بیشتر از آن بازی با کلمه است. اما بذار اینطور تعریف کنم. از برکت داشتن پدر و برادری ماشین-دوست و ماشین-باز، اطلاعات ماشینی من از همان بچگی به روز و بالا بود. چیزی که برایت تعریف میکنم از آرزوهای زمان خیلی نوجوانی من بود و به روت نیاور که هنوز هم هست. همیشه بهترین تیونینگ ماشین در ذهن من مربوط میشد به یه شورولت درب و داغون که ظاهرش میگوید به درد اوراقی میخورد اما موتورش، موتور یه لامبورگینی خفن است با صفر-صدِ ده ثانیه. دوربین دقیقا عین این فیلم های آمریکایی از اینجا وارد صحنه میشد که شورولت داغون(یعنی من) پشت چراغ قرمز ایستاده، همان موقع یک لَنسر قرمز شیک و خوشگل هم وارد میشود و کنار شورولت می ایستد. اینجا راننده ی لنسر به سرتاپای شورولت داغون و البته راننده اش(من) نگاه پوزخند زنانی می اندازد و نیشش به تمسخر باز میشود. راننده ی شورولت(باز هم من!) هم نگاهش را با یک لبخنده گل گشادتر پاسخ میدهد که یعنی صبر کن وُ ببین. ماشین ها در همان جا ایستاده گاز میدهند و با صدای اگزوز ها برای هم کُری میخوانند تا اینکه در یک لحظه چراغ سبز میشود. قبل از اینکه دوست لنسر سوارِ ما به خودش بیاید، شورولت با همه ی آن درب و داغونی ظاهرش از زمین میکَند و دِ برو. دوربین با آخرین صحنه ی دهان بازمانده ی لنسر-سوار، گرد و خاک عظیم بلند شده در آن محل و دور شدن وُ محو شدن شورولت، قاب تصویر را ترک میگوید و تمام. حالا این آرزوی ماشین-بازانه را چرا اینجا و برای تو دارم میگویم؟ همیشه دلم میخواست همان آدم موفقی باشم که بدون جلب توجه، و مخفیانه، درحالی که همه انگشت به دهان میگویند :« مگر این هم جزو آدمیزاد بود اصلا؟» صحنه را ترک کنم. میخواستم ظاهرم پیکان ساده و قراضه ای باشد که کنار خیابان پارک است اما موتورم باید ابَر-موتورِ فضایی می بود که هیچ کس به گردش هم نمیرسد. اینکه چقدر و چطور این کار را تا به حال کرده ام بماند برای بعد اما چیزی که اینجا به تو میگویم این است رفیق، تو برای من، آرزوی برآورده شده ی نوجوانی ای. همان پیکان قراضه ای که اگر کسی فقط میدانست چه موتور مهیبی آن تو خوابیده، شبانه می آمد و میدزدید اصلا!

کاش باخبرت کنم از حرف هایی که در خلوت و وقت آسودگی با چاشنی تو مینویسم. میدانی که من رمانتیک-باز خوبی نیستم. اکثر کارهایم در سکوت و حرکت تنها میگذرد. غالبا فکر میکنم کمال رابطه را به انتها رسانده ام وقتی طرف مقابلم را با تمام طعم ها و جزئیات در ذهن زنده می یابم بدون اینکه سیگنال مادی و هر نوع وسیله ی ارتباطی این بین دخیل باشد. این خوب است یا بد؟ برای ما که عادت داریم به گفتن و شنیدن، اینطور سکوت کردن و در ذهن طرح ریزی کردن حتما جرم بزرگی است که مُهر «تو به ما اهمیت نمیدهی» و «تو بی عاطفه ای» بر حکمش میخورد. بذار بخورد. این خودخواهی من اگر هزارتا عیب داشته باشد، یک حسن بزرگ دارد و آن این است که آنهایی می مانند که باید بمانند. چه چیز بهتر از این؟ 

شریک واقعا برای غ. خوشحالم. داشتن یک دنیای شاد دخترانه که در آن بدون فکر-اضافه کار میکنی، لاک میزنی، میخندی و تمایل به دل بُردن از پسرها داری، خوشی ساده و شیرینی ست. از آخرین زمانی که آرزو کردم همچین دخترکی باشم زیاد گذشته اما میدانی این مضحکانه ترین و بچه گانه ترین آرزوست؟ و حتما میدانی چرا؟ نه برای خوب و بد کردن خودم و دیگری. بلکه برای عمل خودم. چون من اگر ادعای دنیای فراتر دارم پس باید چیزی که ارائه میدهم هم به همان نسبت فراتر باشد. هست؟ میدانی سعی دارم چه بگم؟ دانستن، ضرورتِ رنج کشیدن است اما دلیل آن نه. پس تو حق نداری رنج این ضرورت را با حسرت خوردن برای چرایی موضوع مضاعف کنی. باید استفاده کنی و بری تا جایی که میخواهی، اگر مدّعی داشتن ذهن فراتری. حواست باشد که نگفتم آدمِ بهتر/فراتر. گفتم ذهن فراتر. و تو بهتر میدانی که چطور این دو همیشه هم لازم و ملزوم هم نیستند.

تو از درد این روزهایت که ادعا میکنی خیلی هم دردت نیاورده که هیچ و اصلا حسی هم بهش نداری حرف میزنی و من میخندم. نمیتوانم جلوی خنده ام را بگیرم. تو هیچ وقت نمیگی چرا میخندی؟ اما برای اینکه دلت ناگَه آزرده نشود میگویم: «برای این میخندم که من از همه ی این چیزهایی که میگی لذّت میبرم.» میگویی: «چه بهتر. بخند. حداقل من عذاب وجدان ناراحت کردن تو را نمیگیرم دیگر.» اما گمان میکنم ته منظور مرا نفهمیده ای. رفیق لذّت میبرم چون تو، درست داری آن نوعی از رنجِ شریف را بر دلت میگیری که ناب تر و جانسوز تر از آن سراغ ندارم برای تربیت روح. رنج تو، رنج کلام پرمغز شهید سید مرتضی آوینی ست: «رنج، آوردگاهی است که جوهر وجود انسان را از غیر او جدا میکند.» من میخندم چون دارم راه رفتنت را میبینم از همینجا، بعد از تمام این قدم های سست و لرزان نوپا بودنت. و کمی هم حسودیم میشود از اینکه رَبّ عجب چوب کاری کرده و یک دوره ی آموزشی سفت و سخت برای پرورشت گذاشته. حسودی ام میشود رفیق و بهت می بالم و بعد از آن همان بادِ سابق را به غبغب می اندازم که : «ببین خدا چه رفیق دلبری نصیب ما کرده. عجب خوبیم ما! »

ببین دنبال بهانه بودم که یکجوری، یکجایی حرف هایم را بزنم. برای همین بند-بند این نوشته شده یکیش در مدح و ستایش تو، یکیش هم در نکوهش من.
با اتفاق شوکه کننده ی فوت دختر استاد، بیشتر از هروقت دیگری به این فکر افتادم که اگر همه ی این چیزهای سرگرم کننده و مُسکّن را از من بگیرند، چه می ماند؟ من بیشتر به عمق فاجعه فرو رفته ام؛ من بدون کالبد جسمانی ام، چه در روحم به عنوان همراه و همنشینی که تنگاتنگ با جسم من بوده ، جا گذاشته ام؟ چه چیز خوبی قرار است آنجا پیدا شود که اگر همین حالا این مرحله از زندگی ام تمام شد و به خواست حضرت حق، به دیار باقی شتافتم، با آن سرم را بالا بگیرم و بگویم: «این بود کار من در این دنیا» ؟! چه؟ حالا عملا و قانونا رسیده ام به دلیل پر-تفکرت برای ندادن کنکور ارشد امسال. گفتی: «میخوام بشینم در این یک سال فکر کنم ببینم اگر درس را از من بگیرند چه از من میماند؟ از بچگی همیشه درحال دویدن بودیم، به کلاس بعدی، امتحان بعدی، کنکور بعدی .. میخوام ببینم من بدون این ها چی ام؟ هیچی؟ » و چه خوب گفتی، چه خوب درنگ کردی.

این حرف ها سر دراز دارد. بگذار در این نیمه شب بعد از یک روز حقیقتا آدم-انداز (تو بگو فیل-انداز) که خواب پشت پلک هایم منتظر نشسته، یک سر دراز حرف را به بلندترین شاخه ای گره بزنم که دستم به آن میرسد و از محضر شریفت مرخص شوم تا عجالتا از دستم در نرود و بعدا بیایم سر فرصت گره ها را یکی یکی باز کنم ؛
چنان موشکافی ریز و زاویه ی دید با نگاهی متفکرانه و حلّاجی های پدر دربیار را به اتفاق جایی یافتم که حقیقتا نفس از من بُرد. سر و کله زدن با چنین چیز غیرعادی و غیر یکنواختی، برای منی که بزرگترین ویژگیم Openness (ترجمه ی خوبی برایش پیدا نمیکنم) است، میتواند بزرگترین هیجان و مهیب ترین رنج-گاه زندگیم باشد. میدانی حرفم چیست؟ چنین زیبایی هولناکی، چنان مسئولیت هولناک تری به همراه دارد که تو برای از پسش برآمدن شاید مجبور باشی کل زندگی ات را هزینه کنی. ولی میدانی مهم چیست؟ اینکه لحظه ی آخر پاسخت به سوالِ «آیا این همه ارزشش را داشت؟» چه باشد. من حالا نقش آن تماشاچیِ تنها نگاه-کننده به بازیگرانی را دارم که در نور بی نظیر صحنه، با لباس هایی فاخر و برازنده حرکت میکنند و از اینجا که من نشسته ام، آنها دارند بهترین نقش زندگیشان را رقم میزنند. اما از آنجایی که آنها دارند روی آن قدم برمیدارند، این یک تلاش ماهرانه و جسورانه ست برای ادامه ی حیات. تلاشی که به لذّت سکر-آور حرکت دست ها و پاها در میان هوا، و به خستگی غیرقابل رفعِ همیشه دونده بودن ختم میشود. اما، انتخاب من چیه؟

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۳۳
شفق
من که جزو باورکردگانِ مکتب «دنیا بر هیچ است» هستم، اما انگار به این باور رسیدن آنقدر راحت است که به همان سرعت بین انبوه فکرها و رفت وُ آمدها فراموش میشود. اینطور است که از شنیدن اخبار جهان و دور و برت هر لحظه حیرت میکنی، چون اصل بنا و حقیقتی ترین واقعیت ممکن را فراموش کرده ای ..
امروز من همان فراموشکار غرق شده در سیاهچاله ای بودم که خبر فوت دختر جوان استاد، تنم را لرزاند. استادی که هنوز داغ از دست دادن پسرش را پنج سال است بر جان میکشد. هرچه میخواهم بگویم در مقابل این واقعه، میبینم نگفتنش بهتر است. اصلا جای کلمات کجاست؟ راست گفته اند که حقیقت بزرگ را سکوتی بزرگتر لازم است.
۱ نظر ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۵۰
شفق

یادداشتی از آرشیو بر بادرفته ی بلاگفا به تاریخ شهریور 93 ؛

« حقیقت این است که من همواره به دنبال ناآرامی درونی بوده ام. حتی در خصوصی ترین حالاتم با دست آویختن به هرچه ممکن بوده، به نوعی خود را به درد رسانده ام. کاری که من با باورهایم میکنم را حتی ناشی ترین پیکر تراشان با سازه های خود نمیکنند. آنچنان عمیق و موشکافانه در آنها رسوخ میکنم که دیگر هیچ حای پشیمانی و بازگشتی باقی نمی ماند و بعد درحالی که اثرم در آستانه ی نابودی ست، به فلاکت بدنم به لرزه می افتد، آب در دهانم خشک میشود، عرق از کنار پیشانی تا زیر چانه ام شره میکند. درنگ میکنم در جایی که دیگر درنگ سودی ندارد. سپس به به اثر نیمه متلاشی ام نگاه میکنم. وحشت برم میدارد. مثل اینکه تمام این ها را فرد دیگری انجام داده باشد، با ناباوری از ادامه ی کار دست میکشم. اثر پر نقش و نگار ارزشمندم را که حالا دیگر چند ضربه تا فروپاشی فاصله دارد رها میکنم. و بعد با اضطرابی ناشی از ناآگاهی خود، و ترس از آنچه درحال وقوع است، با تمام قوا شروع میکنم به دویدن چرا که فرار، مضحکانه ترین و آسوده ترین راه برای ندیدن است. حتی بعد از خواندن این کلمات هم هیچ کس نخواهد فهمید چرا باید زندگی برای یک دختر جوان به شکل وحشتی فراگیر جلوه گر باشد. من مانند بیمار مبتلا به صرعی هستم که در حالت عادی سرحال و سالم به اطراف میرود و نقاب لبخند بر چهره میزند. اما باطنا به خودش اطمینان ندارد و ناگهان میبینی که در کناری به زمین افتاد و مثل مرغ سرکنده شروه به بال و پر زدن کرد. افرادی که در جسم جوان، ولی در اندیشه پیرند، تعجبی ندارد اگر بعد از یک سیر صعودی به ورای اشیاء و رسیدن به سادگی عارفانه ناگهان کر و کور شوند و دیگر خود اشیاء را هم نبینند، چرا که هر سفر، مقدماتی میطلبد و اگر تو به ناچار یا از روی شدت شوق و علاقه تمهیدات را آماده نکرده باشی عملا پیش رفتنی در کار نخواهد بود. کنار جاده مثل سگی خسته و ولگرد که روزها از آب و غذا دور مانده جان خواهی داد. بصیرت اولیه اینجاست که خودش را نشان میدهد. یعنی آگاه بودن به خود و نیازمندی های خود. اما نسان در همه ی احوال عجول است و همیشه نتیجه ی این حماقتش را میبیند.

حقیقت این است که حتی اگر آن پیکر تراش هم روزی به سرش بزند و از تمام عالم به بند آمده باشد، برای خاموش کردن شعله های خشم و نفرتش سراغ قیمتی ترین مجسمه ی خود نمیرود. در کمال سخاوت، چند سازه ی معمولی یا پر عیب خود را میشکند. حالا اگر پیکر تراش، درست در حالت عجیب خود، دست بگذارد روی باارزش ترین و کهنه ترین اثرش و آن را نه تنها بشکند که ویران کند و مثل روز اول به خاک برگرداندش، حق نداریم به اون بگوییم: «جناب محترم، شما دچار جنون شده اید. بهتر است برای حفظ سلامت خود و مردم جامعه ما را تا تیمارستان همراهی کنید» ؟ شاید شما فکر کنید من طبعی بیش از اندازه حساس دارم و بر همین اساس وقایع زندگی ام را بیش از اندازه بزرگ میبینم اما واقعیت همیشه واقعیت است. وقتی سنگ از آسمان میبارد شما نمیتوانید با یک چتر نجات پیدا کنید، حتی اگر سرپناهی بیابید ممکن است جایی از بدنتان تا رسیدن به آن سقف محکم خراش پیدا کند. علاوه بر آن هر روحی، آفرینش بخصوص خود را دارد و ترس و درد برایش به نوعی خاص تعریف میشود. یکی از ارتفاع میترسد. یکی از آب. و من از هویت ام همیشه ترسیده ام. برای همین است که شکل دوست داشتن دخترکانِ جوان و پرشور را نمیفهمم. در نزد ایشان، عشق در بهترین حالت همان حال خوشی ست که عاشق را در کام میکشد و او را مایملکِ ابدی خود میداند. اما برای منی که همواره به دنبال کمال هر موجودی بوده ام چطور ممکن است درحالی که هنوز خودم را و هویت ام را نمیشناسم، به دیگری و وجودش دل ببازم؟ عشق برای من، میوه ی کمال عقل است. درختی که ریشه و خاک آن قلب است. رسیدن به چنین درختی و خاکی، آیا به عمر کوتاه انسان قد خواهد داد؟ » ...

اما حالا باید بگویم، بعد از گذشت تقریبا یک سال، این پیکر تراش مجنون، دست از نابود کردن سازه هایش برداشته. حالا دقیقا به چه کاری مشغول است؟ عرض میکنم. دیگر برای ساختن زیباترین مجسمه ها، هیچ جاه طلبی ندارد. دیگر شتاب نمیکند. حالا با تأنی و آرامش کنار بساطش مینشیند و به این فکر میکند که مهم نیست چه زمانی کار سازه را به انتها میرساند و چقدر اثرش شکوهمند است. مهم این است که حالا ذرات گِل را زیر دستش نرم نرم حس میکند و میداند باید به دست هایش صداقت بیاموزد به قلبش باورِ ایمان. وقتی راه این دو به هم هموار شود، آنوقت است که بهترین اثر عمرش با مشتی خاک شکل میگیرد. حتی اگر یک روز مانده باشد به پایان زندگی اش.


پی نوشت: دور تا دور بند اول انگشتان دستم را حنا گرفتم. امروز. الان فقط یک دامن چین چین کم دارم، یک تنبک، دامنه ی کوهی پر از شقایق، و یک «یار ناسامان» .


* ز رقیب دیو سیرت به خدای خود پناهم/مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را. - حافظ. 

۰ نظر ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۱۱
شفق

[ Mendelssohn - On wings of song ]

نیمه شب،
در فراخنای ادغام جهان های ناپیدا با یکدیگر، به نوایی هوش-ربا و جان افزا گوش سپردن، به اعماق فرو رفتن و از آن گوشه ی دنج، تماشای آسمان کردن ..

۰ نظر ۱۵ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۱۹
شفق

داستان وبلاگ و وبلاگ نویسی هم شده عین تقسیمات دوتایی سرسام آور باکتری ها. منتها این یکی به گمانم حتی روی دست نمودار نمایی بلند شده. همیشه در فاز رشد تصاعدی ست و خیال نکنم هیچ وقت دیگر به فاز سکون و وقفه ی رشد برسد. آدم سرگیجه میگیرد و بیشتر از آن اندوه فرو داده و تاسف باز پس میدهد. جوان هایی که ما باشیم، باید در این ساعات تکرارنشدنی عمرمان، زمین و زمان را به هم بدوزیم و انقدر در کوشیدن برای زندگی رنج بکشیم و عرق بریزیم که انرژی فرو خورده یمان چندین برابر شود و مثل خنده و شادی، به بقیه نیز سرایت کند. باید یک جامعه ی بزرگ از جوانان هنوز خام و کوچک باشیم که دلمان برای خاک مان و خدمت به مردمانمان میتپد. آنقدر که نمیتوانیم روی پا بند باشیم و یک سره در پی پژوهش در حیطه ی کاری خود و کمک رساندن به اطرافیان باشیم. جمعیت جوانِ این نسل، این طور نابرده رنج، گنج که میسرش نمیشود هیچ، انقدر دست خالی به سراغ آینده میرود که میترسم بچه های چند دهه ی دیگر، حتی بلد نباشند به هم سلام کنند و لباس و جوراب خود را بشورند! چه برسد به کارهای بزرگتر و داشتن رویای تغییر دنیا.

حق با مرد تاریخ بود. بیخود نیست که بیش از یک قرن است که جهان هیچ نابغه ای به خود ندیده.
این همان مزرعه ی بی حاصل و آفت زده ی «عِلْمٍ لاَ یَنْفَعُ» است و اینجا همان دوزخی است که باید از همه ی ارکانش به خدای رحمان پناه برد.


« اللَّهُمَّ إِنِّی أَعُوذُ بِکَ مِنْ قَلْبٍ لاَ یَخْشَعُ، ومِنْ دُعَاءٍ لاَ یُسْمَعُ، وَمِنْ نَفْسٍ لاَ تَشْبَعُ، وَمِنْ عِلْمٍ لاَ یَنْفَعُ |خدایا به تو پناه می آورم از نفسى که سیر نمیشود و از دلى که بیم برنمی دارد و از دانشى که سود نمی بخشد.»

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۱۴
شفق

ما
چون دیدار مرغان دریایی و امواج
به هم نزدیک میشویم.
پرنده ها پر میکشند،
امواج چرخ زنان دور میشوند
و ما
از یکدیگر
جدا میشویم.
- تاگور.

مثل دو ابرِ پر باران که لحظه ای بهم برخورد کنند و صاعقه تمام آسمان را روشن کند و قطره های درشت باران بر همه چیز ببارد، مثل دو طناب نامرئی و محکم که از بالا به قلب ما وصل باشد و برای لحظه ای در شلوغی جمعیت به هم گیر کند، مثل لحظه ای که اتفاق، شامل زندگی پَری از پرهای گل قاصدک میشود و آن را بر برگ سبزی مینشاند و با نسیم بعدی بلندش میکند، مثل درآمیختن ناگهانی تاریکی و نور و برای چند لحظه، حضور همزمان هردو در آسمان سپیده دم،در سادگیِ پیچیده ی هستی، دو سنگِ کوچکی بودیم که خروش سرسام آور چشمه حیات، به فاصله ی چند قدم آن ها را بهم بساید و دوباره در جریان رهاشان کند. بهم ساییدیم. صیقل خوردیم. صافِ صاف. و دوباره به راه خود رفتیم. هیجان بود و لرز بود دیروز ساعت 4:02 بعداز ظهر.  

۱ نظر ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۳۸
شفق

[ Chopin - Prelude Op.28 No.6 ]

نشسته ام روی صندلی، صورتم رو به پنجره. باد خنک ملایمی از بین برگ های درخت تبریزی جلوی خانه به آرامی میگذرد. این برگ های دو رنگ، که در یک سطح از کمرنگی به تلالؤ رسیده و در سطح دیگر، سبر پر رنگ تازه اند، شبیه معجزات متحرکی هستند که تند وُ تند دور محور خود میچرخند. چرخش پر از صدا و نرم آنها مرا یاد پولک های زرّین و خوش-صدای دامن دختران محلّی می اندازد. یک چین به راست، یه چین به چپ. گریز-پا و خندان و یله. مثل خوابگردها به دنبال صدای «جیرینگ، جیرینگ» دامن و خنده ی دختران دارم میروم که تصویر کوه، از بالای درخت تبریزی و انتهای تمام ساختمان ها، خیالم را میدزدد. با آن طرح بی نظیر زوایا در پستی و بلندی، بی آنکه از سکون خود خسته شود یا از مسئولیت ایستادگی شانه خم کند، در همان جای همیشگی ایستاده. انگار حتی زعارت های انسانی هم نمیتواند این کوه را به حرکت بیاورد، بر ضدّ دشمنی ها بشوراند و آن را به ذرات ریز-ریزِ سنگ بترکاند. چند پاره ابر سپید بی آنکه حرکت مداومشان را حس کنی، در بالادستِ کوه معلّقند. سایه ی ابرها قسمت هایی از کوه را پوشانده. میتوانستم چوپان خوش-دل و خوشبختی باشم که در یکی از این سایه ها، هر روز گلّه ی خود را به چرا میبرد. عدد سنگ ها و بوته ها و درخت های آنجا را حفظ است و تشخیص باد و باران از روی حرکت ستاره ها و ابرها برایش عین آب خوردن است..

باد پرده را میرقصاند. میپیچد و میپیچد.
باد بوی دریا میدهد و مرا در حکایت عجیب و پیچیده ی بوها، به بوی نادسترس پاییز میرساند. پاییز با آن همه آواز و ترانه.
نمیتوانم هیچ کدام از این شگفتی ها را توصیف کنم. اگر میشد فاصله ی بین «حس» و «کلمات» را از بین برد، نمیدانم چه اتفاقی می افتاد. آنوقت میتوانستم لحظه هایی را بین این کلمات ثبت کنم که دنیا حیرت کند. تبدیل میشدم به صدای مبهمی بین کلمات. صدای مبهم تکرار شونده. طنین انداز بر عالم. و جز خودم، چه کسی میتواند مانع باشد که همین الان به این طنین تبدیل نشوم؟

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۱۰
شفق
امتحان جامع.
شلوغی، همهمه، هیجان، تعارفات بیخود، نگاه های جدید، معده درد، احترام های سطحی، اعتماد غافلگیر کننده، بیخیالی، شروع ساعت نه صبح، پایان یک ربع مانده به یک، سردرگمی، تلاش، عصبانیّت، امیدواری و بعد؛ غافلگیر شدن از دیدن شریک و سه قُل دیگر، خنده های بلند، راه رفتن و راه رفتن، حرف زدن وُ حرف زدن، در هم ادغام شدن، غم ها را یکی کردن و آن یکی را به باد سپردن ..
انگار آفتابِ روز پنج شنبه با غروب کردنش تمام خستگی هایم را با خود به طرف دیگر زمین خاکی مان برد. با اینکه دل-نگران نتایج ام اما حسّ رهایی میکنم. وقتی بار سنگینی روی شانه ات باشد فقط به فکر این هستی که چطور زودتر آن را زمین بگذاری. و وقتی میگذاری حتی ممکن است متوجه نشوی بار را کجا زمین زده ای، در لحظه، تنها حس خوب سبک شدن است که در سراسر بدنت میدود. حسّ خوبی دارم و دلم میخواهد آن را به سیستم هدایتِ الکتریکی قلبم القا کنم تا هی بردار های پتانسیل عمل، هر لحظه و در تمام جهت در قلبم پیش روند و در آخر برآیند حس خوب من، همان یک خط مایل شصت درجه ی شادی باشد که محور طبیعی الکتریکی قلبم را میسازد. شادی، کلیدِ تمام قفل های دنیاست. و این را، منِ سرگشته ی عبور کرده از هزارتا اندوهِ باخود و بیخود دارم میگویم.

حالا چه کنیم؟
مینشینیم در هوای مستانه ی شهریور روی بام دنیا و از آنجا برای باز کردن همه ی قفل ها، با همان یک کلید با همدیگر نقشه میکشیم. چای میخوریم. سنگ ها را تفسیر میکنیم و هرکدام یکی در جیبمان میگذاریم مثل نشانه ای برای تایید نقشه هایمان. میگوییم: «یک سنگ به ازای هر نقشه ی خوبی که به انتها برسد، ببینیم تا ده سال دیگر کداممان سنگ بیشتری داریم.»

[* یار بیگانه نواز- دنگ شو .]


۰ نظر ۰۷ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۰۶
شفق

اگر زمان درحدود یک سال پیش ایستاده بود و من هنوز آدم اولِ تیر ماه پارسال بودم، بدون شک این چند هفته ی مانده به علوم پایه به عنوان یکی از کندترین و سخت ترین روزهای عمرم ثبت میشد. مثل یک حادثه ی مبدا که زمان را به تاریخ های بعد، و قبل از خودش تقسیم میکند. اما من در این شرایط، دارم به سخت-جانی خودم میخندم و اعتراف میکنم که عجب کلّه-شقم و به قول ما تُرک ها، چه «جان و جیریق» ـی دارم. من آدم یک سال پیش نیستم. آن صحرایی که منِ در ظل آفتاب، در پی سرابی در طولش قدم بر زمین کشیدم و گذشتم، و آن کوهساری که من بر شیب عمود صخره هایش پا نهاندم و گذشتم، و آن قلّه ای که مسیر صعودش را نصفه-نیمه پیمودم و در آخر به بلندی کم ارتفاعِ قلّه مانند دیگری رسانیدم که الحق اگر به بلندای قلّه ی مقصد نمیرسید اما چیزی از آرامش و زیبایی از آن کم نداشت، و همه ی این پیمودن ها و گذشتن ها، چُنان جانم را در کوره انداخت وُ سوزانید، که حالا دیگر حقیقتا غرق شدن در انباشتگی کتاب ها و درس ها مرا نمیترساند. این ها که چند ورق کاغذ است! حالا هی میگویم: «کاش همه ی مشکلات مثل دادن آزمون علوم پایه باشد.» و بعد انگار کسی ایرادی گرفته باشد از جمله ام در جواب خودم میگویم: « آخر تو - این تو دقیقا کیست؟ - که نمیدانی من از کجاها گذشته ام. نمیدانی ..» بگو سال گذشته انگار همانی بوده است برای من که سربازی برای مردها. یادآوریش قلبم را میفشرد اما رهایی نداریم. از هیچ چیز.

- سرتاسر امسال، تا همین دقیقه، لذّت بود و رنج بود. بی انصافم اگر نگویم که لذّت و شادی بیشتر بود. شاید هم این سیستم دفاعی حافظه است که خاطرات رنج ها را کمرنگ میکند و آنچه در تصویر کلی از گذشته میبینی خوشی و لذّت است. نمیدانم. فقط میدانم اگر لحظه ای بوده، در تهِ تهِ دو طرف طیف بوده. لذّت و رنج را با هم چشیدن، چه مزه ای دارد؟ بهتر از این مگر طعمی هست؟

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۵
شفق


صبح که از خواب بیدار شوم، یک بار دیگر از خودم میپرسم: «مگر ممکن است در آب پریدن و خیس نشدن؟»
و به خود خواهم گفت: «اگر خیس نشدن، پس چه؟ ماندن و در این آفتاب سوختن. بپر. بپر. تا دیر نشده. خیس شو.»


۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۱۳
شفق

یک. صدای ناگهانی کشیده شدن لاستیک ماشین و در ادامه اصابت شی ای بزرگ به شی ای دیگر از اتوبان کنار خانه، رشته ی افکارم را میبُرد. خدای من! این برای دومین بار در این هفته است که چشم هایم را بسته ام، با چند نفس عمیق ضربان تند شده ی قلبم را به آرام شدن تشویق کرده ام و با خودم گفتم: «چقدر از زندگی در شهر بیزارم.» دارم به همین جمله فکر میکنم که صدای بعدی بلندتر از قبل از جایم میپراند. نمیدانم این ماشین ها و این مردم چه مرگشان شده. فکر کنم از پرواز در آسمان ناامید شده اند که اینطور بنا گذاشته اند به پرواز روی زمین. نمیدانم باید به کدام مزیت زندگی در شهر فکر کنم که در همین لحظه و در همین ساعت از شب، خانه را به قصد بیابانی در ناکجاآباد ترک نکنم. نتیجه ی آلودگی هوا را که الان نمیفهمی و فقط اگر خوش شانس باشی، سنت بالا نباشد و مرض قلبی-ریوی نداشته باشی، در بهترین وضع این ریه های بیچاره اند که دچار آنتراکوز میشوند. اما آلودگی صوتی مگر تحمل-کردنی است؟ این همهمه و شلوغی جانِ مرا به لب میرساند. این سرعت مرا فلج میکند. من نمیخواهم بدوم. میخواهم بنشینم، دو زانو و برای ساعاتی طولانی فقط تماشا کنم. دویدن کار شیر و پلنگ است! تماشا کردن و گوش سپردن کار من است. میخواهم انقدر در طبیعت به سکون برسم که وقتی سر بلند میکنم به آسمان، حرکت کهکشان ها و چرخش مدور ستاره ها را ببینم. صدای رشد علف ها را بشنوم و بوی رنگ سبز و زرد برگ ها را در پاییز و تابستان ببلعم. میگوید سخت نگیر. قبول من سخت نمیگیرم اما جواب دِین بزرگم به بدن سالم و روح شعله-ورم که درمقابل خدمت های بینهایتشان به من، کمترین حق، یعنی چنین دیدنی ها و شنیدنی هایی خالص و اصیل را از من میخواهند چه کسی میدهد؟

دو. همانقدر ناممکن که آب ریخته شده بر زمین را قطره-قطره جمع کنی، و همانقدر سخت که ناگهان به غفلت مشت باز کنی و تمام آن قطره ها دوباره بریزد بر زمین. و به اندازه ی هردوی این ها، حماقت-بار. چه میشود کرد؟ در آخر هم مشکل گشای کار حضرت رحمان است که دستِ بالا برده ات را هزاران بار دوباره پرتر از آب میکند. حتی بیشتر از خواسته ات. پر از دریا میکند.

سه. همیشه شریک.ز میگوید بدترین رفتارهای آدم برای نزدیک ترین افراد زندگیش است. چرا؟ چون هرچه شعاع ارتباطی ات با دیگران بیشتر میشود، دایره بزرگتر میشود و هرچه آن بزرگتر باشد، فاصله بیشتر است و نقاب گذاری ها بر چهره بیشتر. چون خوب به نظر رسیدن برایت مهم است. اما تو فکر کن مثلا بتوانی برای مادرت، یا رفیق محبوبت نقاب بگذاری. حتی اگر تلاش هم کنی، نتیجه ی ناقصی خواهد داشت. اگر واقعا قسمت هایی از روح هم را دیده و لمس کرده باشید و رابطه در جایی نزدیک قله خود باشد، شما پیش آنها گریه هم میکنید و به ترس هایتان اعتراف میکنید. چون نمیترسید از اینکه خوب به نظر نرسید. حالا حرف حساب من چیست؟ میگویم. من از سر فشارها و دغدغه های فکری و جسمی که از هر شش جهت دارد میرسد، این روزها آدم بی اعصابی شده ام و فکر میکنید چه کسی بیشتر در این بین اذّیت میشود؟ خب به طور حتم مادر نازنینم. همه ی پرخاشگری و بی-حوصلگی های مرا درک میکند(عجیب نیست؟ مگر این چیزها درک کردنی هم هستند؟). باور کنید. اما ظرف درک کردن هم بلاخره یکجایی از تحمل لبریز میشود. سرریزش را در چشم هاش میبینم. من واقعا شرمنده ی چشم های لبریز و لبان خاموش اش هستم. خواستم بنویسم اینجا حواسم باشد دارم چه ساعاتی را میگذرانم. بنویسم که یادم بماند نباید اینجوری زمان هایمان را هدر بدهم. و خواستم بنویسم که شما هم بدانید من هم مثل باقی دو-پا ها، از دور دل میبرم و از نزدیک زهره.    

چهار. یک هفته بیشتر به علوم پایه نمانده و من هنوز خوش و راحتم. بطور کلی آدم مضطربی در زمان امتحان ها نیستم. اما این یکی فرق میکند. اگر اضطراب گریبانم را نگیرد میترسم این خوشی و راحتی حتی جمعه مرا به کوه رفتن هم کشان کشان برساند. درس ها را خوب میخوانم و حتی شده ساعت شش عصرِ روزی که از هشت صبحش در کتابخانه درس خوانده ام، درحالی که لوب فرونتال و تمام سینوس ها میخواهند از دو حفره ی چشمم بیرون بزند، ناگهان یک جریان خود-تنظیمی و یک سیستم هیجان آوری از سلول های بدن - مثلا در گردش خون که  سیستم هایش کلی دلرباست - خوانده ام که در آن وضعیت هوش و حواس و خستگی از سرم پریده و با لذّت و حیرت تکرار کرده ام: «الله اکبر» به خالق. امید که هفته ی دیگر، پایان این خوشی همچنان خوشی باشد و بماند.

پنج.

در سحرگاه سر از بالش خوابت بردار
کاروانهای فرومانده ز خواب از چشمت بیرون کن!
باز کن پنجره را
تو اگر باز کنی پنجره را،
من نشان خواهم داد به تو زیبایی را.

بگذر از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه خود خواهم برد
که در آن شوکت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش،
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد.

باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات،
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز،
بهتر آن است که غفلت نکنیم از آغاز.
باز کن پنجره را صبح دمید ..

- حمید مصدق.

* « یک دایره در باغ کاشته ام که شب آن را خورشید پر میکند، و روز، ماه
و یک ستاره ی آزاد گشته از تمامی منظومه ها، می روید از خمیره ی آن
آن را هم برای تو در اینجا نوشته ام .. »/ رضا براهنی.

۱ نظر ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۰۸
شفق