شریک به مثابه ی سنگ صبور
يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۱۸ ق.ظ
خب، نمیدانم در همین لحظه این تویی که واقعا دارم نامه را برایت مینویسم یا نه. اما انقدر برای گفتن ساده ترین کلمات، صغرا کبرا های عجیب و غریب چیدم و هی لب گزیدم، سکوت کردم که مبادا حرف اشتباهی را بزنم، که انگار آفازی بروکا گرفته ام. معنی و مفهوم کلمات را میفهمم اما نمیتوانم سر همشان کنم تا مثل کبوترهای نامه رسان، با پیام های کوچک و بزرگ من به دست دیگران برسند. حس میکنم روحم یخ زده. باد سرد و گزنده ای را که از آن بلند میشود حس میکنم. اما هیچ کدام از این حرف ها را نمیخواستم بزنم. برای کاری دیگر آمده بودم که باز میبینی گیر خودم افتادم. در ساعت 12:05 بامدادی که باید یک خوابِ پنج ساعته را شروع میکردم برای فردا راس شش بیدار شدن و رفتن به کلاس پاتولوژی غدد، اینجا پشت میز قهوه ای سوخته ی نسبتا شلوغم نشسته ام، و فکر میکنم نادر ابراهیمی چه حرف خوبی زده وقتی گفته :
« قلب، مهمانخانه نیست که آدم ها بیایند، دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند.
قلب، لانه ی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد.
قلب؟ راستش نمی دانم چیست،
اما این را می دانم که فقط جای آدم های خیلی خوب است! »
راست گفته. تو اینطور فکر نمیکنی؟
۹۴/۰۸/۱۰