شریک به مثابه ی شانه ای برای گریه کردن
دوشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۴۷ ق.ظ
دنیا ذات عجیبی دارد. در وصف آن اشاره به همین طمع سیرنشدنی برای اثبات خودش بر هرچیزی که در آن میلنگی، مرددی، جنگ داری، یا برداشتنش میبالی، بس. دچار آن خصلتِ همواره و شدیدا خاموشی در خودم شده ام که طی آزمون های گذشته فکر میکردم کلهم نیست و بر سیستمم نصب نشده از ازل. در این چند روز، عین سگِ مجروحی که در خیابان ها بی سرپناه شب و روز بگردد، مقابل هر رهگذر دمی تکان دهد و پارس کند، دنبال راه نجات باشد و نیابد و دست آخر از زور بی حالی و شدت صدمه، به کناری بیفتد و نفس های آخر را به با امیدواری بی فرجامی بکشد، به هرچه چنگ زدنی بود چنگ زدم و به هر حمایلی، آویختم. اما هیچ کدام بارم را نگه نداشت. غمم را نکشید.
من آدم تعریف کردن غمم برای دیگران نبوده ام هیچ وقت. اما حالا دارم میترسم رفیق. نه برای تحمل بار سنگینی که دلم را فشرده میکند. میترسم از اینکه دیگر اشیاء هم با تمام روابط عمیق بینمان سرباز بزنند از شریک شدن در غمم. میترسم از خودم که همین اندک میل به اعتراف در مقابلشان و پایین گذاشتن بار روی دوش را هم از دست بدهم. از چیزی که به آن تبدیل میشوم میترسم. از دنیایی که هیچ رقمه غمم را تقسیم نمیکند میترسم. از این همه ترس، کم آورده ام رفیق ..
من آدم تعریف کردن غمم برای دیگران نبوده ام هیچ وقت. اما حالا دارم میترسم رفیق. نه برای تحمل بار سنگینی که دلم را فشرده میکند. میترسم از اینکه دیگر اشیاء هم با تمام روابط عمیق بینمان سرباز بزنند از شریک شدن در غمم. میترسم از خودم که همین اندک میل به اعتراف در مقابلشان و پایین گذاشتن بار روی دوش را هم از دست بدهم. از چیزی که به آن تبدیل میشوم میترسم. از دنیایی که هیچ رقمه غمم را تقسیم نمیکند میترسم. از این همه ترس، کم آورده ام رفیق ..
۹۴/۱۱/۰۵
درد مشترک خیلیامونو با بهترین زبان ممکن بیان میکنی...
بنویس که ما را به نوشتن تو احتیاج است...