شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

اینها، همه شکل عمیقی از انسانی ست که میخواهد انسان بماند. اگر که پیش از آن انسان باشد البته.

آخرین مطالب

نظم در بی نظمی

سه شنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۲۲ ب.ظ
رشته ی مسیر ذهنی ام درمورد مرد تاریخ، سیر جالب و عجیبی ست. معمولا سناریو از این قرار است : ما در ذهن، هرکدام جداگانه به موضوعی فکر میکنیم (چه مرتبط به هم، چه غیر مرتبط) و روزها از آن میگذرد سپس، در زمانی که هیچ کدام انتظارش را نداریم، آن امواج ماورایی در دنیای فراتر ذهن، شکل مادی به خود میگیرند و به دنیای حقیقی راه پیدا میکنند. مثلا امواج تبدیل میشوند به کتاب مورد نیاز او که همیشه آن را میخواسته اما نمی یافته و من ندانسته همان را به او هدیه میدهم، و یا میشوند استاد درس معنوی ای که من مدام در ذهنم طلب میکردم و او بی خبر پیشنهادش را میدهد.
نیروی مقدسی بین ماست، که جنسیت و زمان و مکان را بی معنی میکند. حتی اگر این جمله اغراق آمیز باشد (که نیست) میتوانم جمله را تغییر دهم به: نیروی مقدسی بین ماست، که از ارکان چهارچوب بندی شده، معنای دیگری بیرون میکشد. بین ما همه چیز رقیق است. یک پراکندگی منظم (یا بهتر بگویم یکجور نظم در بی نظمی!) که به ذهن فرصت و شورِ آفرینش میدهد. آنوقت در تهیِ این فاصله، ما فرصت میکنیم چهارچوب ها را با معنای دیگری که در دنیاهای خودمان رسا و دلپذیر و نرم است، بچینیم و تفسیر کنیم.
همه چیز امروز در آن اتاق کوچک، شبیه یکی از قطعه های شوپن بود. لااقل برای منِ شوپن دوست، ترجمان یکی از آنها بود. نوکتورن شماره ی 21، یا مازورکای شماره 67، موومان اول؛ ظریف، بی نقص، فرا زمینی، قابل لمس، نادسترس، پر شور، نیازمند زمان، پر از تفسیر، گرم و منبسط.

P.s : جدیدا متوجه شدم پای ثابت تمام خاطرات خوشم، سرما است. یعنی هرچیزی که توی ذهنم به عنوان روزهای خوب ثبت شده، در یک روز سرد اتفاق افتاده. امروز هم، روی پل طبیعت، با یک لا لباسی که پوشیده بودم، یکی از روزهای خوبِ سردِ در ارتفاع بود که آن بالا دود خوردم، باد سرد پوست گونه هایم را برد، نوکتورن شماره 20 توی گوشم خواند، به اقامتگاه کهنه، لرزان، جویده، عاجز و مردنی خانم ووکر گوشتالو رفتم و با بابا گوریو آشنا شدم، به ابرها با حاشیه ی نارنجی براق در انتهای آسمان نگاه کردم، به گذشته رفتم، به تقدیر فکر کردم، چند زوج سرحال و از دنیا بی خبر در بغل هم دیدم، دلم میخواست چای داغ بخورم اما نخوردم بجاش تا نمایشگاه گل و گیاه رفتم و از دور تماشا کردم، پله های راه خروجی را به مثابه ی آغاز راهی جدید پایین آمدم، نفس عمیق کشیدم، سوار اتوبوس شدم، و به خانه برگشتم.

۹۴/۱۰/۲۹
شفق

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی