لبخند شمعدانی ها
شنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۱۵ ق.ظ
نوشتم «دلم تنگ است» و دیگر چیزی نداشتم برای گفتن.
دیدم همین یک جمله شده لباس روز و شبِ تن من. دیدم چقدر لای این لباس گیر
کرده ام. چقدر دلم میخواهد آن را در بیاورم و بین نور و حقیقت بدوم و با همه چیز آشتی کنم.
چقدر دلم میخواهد بی اراده نگاه کنم، به آرامی بشنوم و بدون پردازش نفس
بکشم. از پنجره به لبخند شمعدانی های قرمز مخملی چشم بدوزم و همه ی روز شعر بخوانم .. :
- ای عجیب قشنگ!
با نگاهی پر از لفظ مرطوب
مثل خوابی پر از لکنت سبز یک باغ،
چشم های شبیه حیای مشبک،
پلک های مردد
مثل انگشت های پریشان خواب مسافر!
... در کجاهای پاییزهایی که خواهند آمد
یک دهان مشجر
از سفرهای خوب
حرف خواهد زد؟
- تنهای منظره، ما هیج ما نگاه.
- ای عجیب قشنگ!
با نگاهی پر از لفظ مرطوب
مثل خوابی پر از لکنت سبز یک باغ،
چشم های شبیه حیای مشبک،
پلک های مردد
مثل انگشت های پریشان خواب مسافر!
... در کجاهای پاییزهایی که خواهند آمد
یک دهان مشجر
از سفرهای خوب
حرف خواهد زد؟
- تنهای منظره، ما هیج ما نگاه.
۹۴/۱۰/۲۶