شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

اینها، همه شکل عمیقی از انسانی ست که میخواهد انسان بماند. اگر که پیش از آن انسان باشد البته.

آخرین مطالب

حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح

شنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۴، ۰۸:۰۲ ب.ظ
سرم گردبادی ست پر از حرف. مثل کاسه ی پر از مهره ای که قرار باشد به قرعه چیزی را از آن بیرون بکشند. دست دست میکردم که درموردش ننویسم. نه اینجا، نه هیچ جای دیگر. انگار میترسیدم که اگر حتی اشاره ی کوچکی به مجموعه اتفاق هایی که افتاده بکنم، ناگهان همه چیز واقعی شود. واقعی تر از چیزی که هست. انگار نوشتن، همیشه آخرین مرحله ی باور کردن است و من نمیخواستم باور کنم. اما ..

حالا فقط میتوانم به چشم های مامان نگاه کنم و ببینم اینبار چطور میخواهد باز همه چیز را پشت انرژی بی انتهایش قائم کند، وقتی دکتر به عکس ها نگاه میکند و میگوید: " متاسفانه تومور دوباره عود کرده و اینبار مجبوریم انگشتتان را برداریم." در این لحظه از خودم متنفرم. از اینکه یک روز میخواهم همین خبر را به مادر و دختری که با هزار هزار امید رو به رویم نشسته اند بدهم، متنفرم. با خودم فکر میکنم " نه من که قرار نیست هیچ وقت اونکولوژیست بشوم" اما میبینم خودم را دارم گول میزنم. دیگر آن عصر از تاریخ تمام شده که هر بیست سال یک بار، یک کنسری در خانواده ای پیدا میشد و فقط هم در یک محدوده ی مشخص بود. حالا  که به دست خودمان و همه ی پاتوژن هایی که وارد محیط کردیم داریم خودمان را میکشیم،"تومور"، تبدیل شده به یکی از اصلی ترین مباحث در هر شاخه ای از پزشکی .. نمیدانم تهش چطور میخواهم از پسش بربیایم ..

عصبانی میشوم. و سوال همیشگی در اینجور مواقع در سرم میچید که " چرا مامان؟ چرا این ضایعه؟ چرا آن یکی نه؟" بعد یکی یکی فکر میکنم به تمام بیماری ها و علائمشان. حتی به جایی میرسم که به بیماری های مزمن فکر میکنم که معمولا نفس بیمار را ذره ذره میگیرد. یک دور تا آخر میروم؛ پرفشاری خون، دیابت، لوپوس ... انگار توی همه ی این اسم ها، دنبال راه فرارم، که با خودم بگم " آها! اگر این بود درمانش قطعی بود، یا فوقش دو تا قرص تا آخر عمر بود." اما میبینم آنها هم عوارض ناعادلانه ی خود را دارند. هیچ فراری وجود ندارد. تا وقتی روح در بدن است و جان عزیز، هیچ دردی قابل تحمل و ارجح بر دیگری نیست.

به مرد تاریخ میگویم: " هیچ تصوری ندارم که این اتفاق قرار است تفکرات مرا به کجا ببرد و چه تاثیری روی من بگذارد. از یک طرف میدانم همه ی ما باید در این زندگی رنج بکشیم، شاید این فقط هنر هرکداممان است که یادبگیریم چطور رنج-کشِ خوبی باشیم! که هم درد را تحمل کنیم، هم در لحظه باشیم و بخندیم و شاد باشیم. از یک طرف مجموعه ای از تمام اتفاقاتی که تا بحال در آن بودیم، برای من، بیش از همه چیز اثبات این موضوع است که دنیا، بزرگترین نقصِ خودش است. دنیا ناقصِ اعظم است. و هر لحظه با هر تقدیر و اتفاق دلالت بر بی اساس بودن خودش میکند. این برایم یکجور نمره ی اضافه ست. یکجور دلگرمی، برای وجود حقیقتی که کامل است. انگار خدا هی کارت های ستاره دار میدهد که حواست باشد کجا هستی، و جریان چیست. اما پر رنگ ترین طرف قضیه، آنجاست که داریم درمورد عزیزترین فرد زندگی ام حرف میزنیم و صحبت بر سر برداشتن عضوی ست که متعلق به اوست. این را چطور هضم کنم؟ .. "

حس میکنم به دنبال این مصیبت، انرژی پربرکت دیگری در خانه مان پر شده. انگار توی دوی تند دایره وار به دور خودمان، ناگهان زنگ خطر را به صدا در آورده اند و ما بعد از سالها "متوقف شدیم" حالا ایستادیم، سربلند کردیم و داریم با ناباوری به همدیگر نگاه میکنیم. تازه حواسمان جمع شده که یک روز هم هر کدام از ما میتوانیم "نباشیم" اما حالا که کنار همیم و هنوز هم را داریم. پس باید تا آخرین ثانیه زندگی کنیم و از با هم بودن لذّت ببریم. طوری که انگار از پنجاه سال آینده دوباره برگشتیم به چنین "امروزی"، و دیگر نمیخواهیم حتی یک لبخند را از دست بدهیم.

* سَهِّل بِفَضلِکَ یا کریم ..
* حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح/ ورنه طوفان حوادث ببرد بنیادت.

۹۴/۱۰/۱۲
شفق

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی