شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

اینها، همه شکل عمیقی از انسانی ست که میخواهد انسان بماند. اگر که پیش از آن انسان باشد البته.

آخرین مطالب

لحظه های خوب زندگی

جمعه, ۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۲:۴۸ ب.ظ
جمع شده ایم همگی خانه ی باباحاجی. هم به بهانه ی تبریک و دیدنی عید و هم برای خوشحال کردن پدربزرگ که در سال هزار و سیصد و هفت، در روز عید قربان به دنیا آمده. جزو معدود زمان هایی است که از آمدنم و در جمع بودن پشیمان نیستم. عمه ها و دخترها و پسرهایشان جمع را شلوغ میکنند. عمه ف. که سخنور بلامعارض مجلس است هر فرصتی که دست میدهد ما دخترها را به بغل میکشد و با آن صورت گرد و گوشتی بوس های گنده و بعضا آبدار میچسباند روی لپمان. کیک بزرگ دختر عمه ث. را داریم با چای میخوریم که عمه ی سخنور، با صدایی رسا از هر گوشه ی خانه ما را به هال فرا میخواند. میگوید: «چند تا خبر خوب دارم. اول مژده بدید تا بگم» ما میخندیم و غر میزنیم که عمه «اذیت نکن و بگو». عمه میگوید: «اول از همه، عمه س. امسال بازنشسته شد و دیگر لازم نیست به مدرسه برود.» دست میزنیم و میرویم که بوس ها را روانه ی عمه س. کنیم. عمه س. دارد میرود نماز بخواند. با صورت همیشه سرخش که حالا از مقنعه ی سفید بیرون زده میخندد طوری که لبخند سرتاسر صورتش را میپوشاند و حتی این خوشحالی صورتش را ملتهب تر و سرختر میکند. عمه ی سخنور دوباره ما را دور خودش حلقه میکند. میگوید: «حالا خبر دوم» من خیال میکنم عروسی ای چیزی در راه است اما عمه در کمال ناباوری میگوید که دختر عمه م. چهار ماهه باردار است. اینجا دیگر خانه رفته روی هوا و همه داریم جیغ میزنیم (حتی من که صدام بیشتر از یک مقدار فرکانس مشخصی بالاتر نمیرود) . این خبر واقعا خوشحال کننده است. دست م. را میگیریم میبریم توی اتاق و کلافه اش میکنیم با سوال. م. با حوصله از اول تعریف میکند که ابتدا هیچ حس خاصی به کوچولوی توی دلش نداشته. تا اینکه هی با خدا حرف زده و ناز و نیاز کرده که «ای کریمی که به فدایت! چرا من کوچولو را حس نمیکنم و حس شیرین مادر شدن هنوز برایم ملموس نیست؟ شما که رحیمِ رحیمانی کاری کن..» بعد رفته سونوگرافی توی مانیتور دیده که کوچولو (که هنوز جنسیتش مشخص نیست) دارد انگشت شست اش را می مکد. یک بار دیگر هم وقتی جلوی کولر خوابش برده کوچولو سردش شده و حرکت کرده. م. تعریف میکرد و خوشحالی از صورتش میبارید. در همین صحبت ها هستیم که مامان وارد اتاق میشود و خبر میدهد تا بیست و پنجم مهر میخواهیم برای داداش م. زن بگیریم. من چشم هایم میزند بیرون! بقیه به من نگاه میکنند و انگار قرار است اعتراف بگیرند. من دست هام را میبرم بالا و میگویم: « بخدا من بیخبرم. » همه میخندیم ..

***
شاید دومین بار است که دلم میخواهد مادر خوبی باشم. و از خودم میپرسم آیا تواناییش را دارم؟ رسیدن به این سوال برای منی که فکر و ذکرم اصولا حول محور های دیگری میچرخد، به گمانم مرحله ای از رشد روحی است. از خودم میپرسم آیا میتوانم ذهنم را از این منطق های دست و پا گیر رها کنم و رهایی را به موجودات دیگری که قرار است بچه هایم باشند هدیه کنم؟ دلم میخواهد بچه هایم را در روستا بزرگ کنم. درحالی که قبل از آن چند سالی خودم آنجا زندگی کرده ام. میخواهم طبیعت، بزرگترین معلم و پناهگاه بچه هایم باشد. من در خانه هیچ وسیله ی الکتریکی نخواهم داشت. شاید فقط وسایلی برای رفع نیاز مثل یخچال، اتو، ماشین لباس شویی و ..وسایلی از این دست. بچه هام را به مدرسه نمیفرستم. نمیخواهم با سیستم فشرده و منقبض آموزشی که از بچه ها در همان سن کودکی دیو های رقابت میسازد، روح آن ها را از بین ببرم. میخواهم اول اجازه دهم بچه ها روحشان رشد کند. فقط میماند یک موضوع و آن هم چگونگی شکل گیری هویت اجتماعی و ارتباطات و برقراری تعامل آنهاست. که باید درموردش بیشتر تحقیق کنم. امیدوارم پدر هنوز ظهور نکرده ی بچه ها با این عقیده موافق باشد و از من بخواهد با هم به کوه های سرد و دشت های بزرگ طبیعت برگردیم. البته این موضوع برای خود من هم کمی ترس آور است. برای منی که تمام زندگی ام در شهر بوده ام و همینجا بزرگ شده ام نمیدانم زندگی در طبیعت و بدون هیچ وسیله ای چه شکلی خواهد بود. اما عمیقا مشتاقم تجربه اش کنم. 

***
این تنها موضوعی است که درموردش به نتیجه نمیرسم. از هیچ طرفی. مسئله به هیچ وجه نمود بیرونی تصمیم نیست. چرا که در آخر تصمیمی گرفته میشود که باید گرفته شود. بدون اینکه هیچ چیزی از احشا و درونیات من در آن تاثیر داشته باشد. میدانی بهش چه میگویند؛ «کار درست، کار عاقلانه.» من انقدر عاقل هستم که بعد از فرو کردن چاقو در قلبم، وقتی دارم آن تیغه ی پر از خون را از توی بافت میوکارد میکشم بیرون، به فکر چطور بخیه زدن و چطور خوب شدنش باشم. انقدر عاقلم که یک درصدم به مُردن فکر نکنم! پس این به نتیجه نرسیدن به هیچ وجه به دیگران و به محدوده ای که به خارج از حریم درونی من مربوط میشود، آسیب نمیرساند. اما، آسیب حاد، جایی تبدیل به یک التهاب مزمن میشود که موضوع مد نطر، در حریم درونی خودم پایان نمیگیرد. همه چیز به همان قوت و شدت آغاز ماجرا باقی ست. این دوگانگی درونی و بیرون مرا به جنگ طولانی ای میبرد. جنگ بدون فاتح. همیشگی.

***
انگار وزنه ای صد کیلویی گذاشته باشند روی شانه ام. ترم جدید اینطور سنگین و سخت شروع شده و حتما تا شش ماه آینده که ترم یکسره و بدون تعطیلی هم هست این بار بیشتر هم میشود. میدانی این اصلا ناراحت کننده نیست ولی به هرحال وزنه ست و سنگین ..

***
پاییز میتواند مرا به پیاده روی های طولانی ببرد و در زمان گم کند. توی پاییز من کودک گمشده ی طبیعتم که حالا مادرم را پیدا کرده ام و نمیدانم اول باید بپرم بغلش و بوسه بارانش کنم یا خونسرد باشم و دنبال بهترین کلمات بگردم؟ گیج و مستم. و خودم را میسپارم به بادی که میوزد تا مرا با خودش ببرد به هرجا که میخواهد.
۹۴/۰۷/۰۳
شفق

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی