چشم دل باز کن که جان بینی
هرجا قدم برمیداری به هرحال سنگی هست که به کفشت گیر کند یا خاری که بهنگام چیدن گل، دستت را بخراشد. سنگ ها و خارها زیادند و هر روز هم دارند زیادتر میشوند. از شروع دوباره این ترم، در همین چند روز انقدر خراشیده شده ام که به خودم شک کرده ام. نکند درست، کار آنهاست و این منم که اساسا زیادی مسئله را بغرنج میکنم؟ نکند زودرنجم اصلا؟ بله میدانم. حتی پاسخ این سوال هایی که همین حالا در ذهنم می پراکد را، و من رغبتی و حوصله ای در خود نمیبینم برای مطرح کردنش. اگر بخواهم بشینم اینجا و همه ی آن سنگ ها و خارها را بشمرم شوق طی کردن مسیر که از سرم میپرد هیچ، عمر باقی مانده ام هم تمام میشود و من هنوز به انتها نرسیده ام.
حالا تکلیف چیست؟
سالک نه تنها دست از شمردن بکشد، بلکه همان آدم باهوشی باشد که اصلا چشمش گیرنده ندارد برای اینجور دیدنی ها. بند کفش هایش را سفت تر از قبل ببندد، و شروع کند به دویدن. کمی دویدن هم مجال تماسش را با سنگ ها و خارها کمتر میکند، هم انرژی خاموش درونی را بیدار میکند. سالک باید بدود؛ دویدنی چابک. هوای خنک پاییز را تن کند؛ تن پوشی لطیف و نوازشگر. و تنها به بزرگترین دارائی اش در آسمان، دو فرشته ی نگهبانش در زمین و ودیعه ی ابدی روحش چشم بدوزد.