شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

اینها، همه شکل عمیقی از انسانی ست که میخواهد انسان بماند. اگر که پیش از آن انسان باشد البته.

آخرین مطالب

محاکات

جمعه, ۱۰ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۵۲ ب.ظ

از بر آشفتن لذّت میبردم. در دوران آسودگی و ثبات خُلق، لب میگشودم به گله که آنکه گفته : « thank you for the tragedy, I need it for my art. » راست گفته. بعد مدت زمانی میگذشت. همین که پایمان میرسید به قله، شیب تند سرازیری شروع میشد. هنوز نفسمان از این نمودار-نوردی چاق نشده بود که شیب تند و تندتر میشد. با سر و صورت، خونین و مالین پخش میشدیم کف قعر مینیمم نمودار. آن پایین دست به دعا بلند میکردیم، مویه-کنان به همان صورت خونی خنج ها می انداختیم و خونین ترش میکردیم که «غلط کردم. برگردان بالا ربّ، برگردان. ما را چه به تراژدی و آرت؟» و ربّ - که در اجابت دعا بسیار نزدیک است - دستمان را میگرفت نفس نفس زنان میکشید بالا. جوان جاهلی که ما باشیم، انگار چطور بالا آمدنش و جان دادنش تا رسیدن به اینجا را فراموش کرده باشد، دوباره پایش که میرسید آن بالا، باد می افتاد به کله اش. جسور و نترس و آماده برای مبارزه، شجاعت خامی که نتیجه ی نچشیدن بد و خوب روزگار است در خونش میزد بالا و لیست طلب ها و تراژدی های به خیال خودش آدم-پز و آدم-ساز را میفرستاد نزد ربّ. ربّ هم که همچنان رحمان و نزدیک و بسیار اجابت کننده. همه ی سرعت گیر ها را از سر راه سراشیبی برداشته، با یک کش الاستیک سالک را تا آنجا که میتوانسته عقب کشیده و شتاب را در بدنش ذخیره کرده، چُنان کش را رها میکرد که سالک از دنیا بیخبر در همان حالی که ذرات هوا با سرعت زیاد به صورتش برخورد میکردند و دسموزوم های پوست را از هم میشکافتند، خیال طی مسیر و هم سیر و سلوک از سرش میپرید و با دهان بر زمین خورده، آرزوی یک نفس هوای آسوده ی قله، رویای روز و خواب شب اش بود.

جوان جاهل،
دو فرشته ی نگهبان چپ و راست را میبیند که بر دو شانه اش نشسته اند. به دعا و نیایش مشغولند و شبانه روز از خداوندگار عالمیان طلب مغفرت، هدایت و آرامش میکنند برای صاحبشان. اینجا، قله است. هوا پایدار و سردِ همیشگی است. اینجا جاهل ابدی و ازلی، یک سرش به دنیا بند است و از آن ارتفاع تنها خانه هایی کوچک میبیند، با نورهایی شاد و مردمی که عین خون در رگ های شهر در جریانند. اینجا همان هوایی در ریه های جاهل فرو میرود که روزها و ماه ها در انتظارش میسوخت. اما سر دیگر او، لای ابرها گیر کرده. باد دارد و مگر قرار است به این زودی ها از تب و تاب بیفتد؟ آن هم بقدری که قلمرو امن پادشاهی اش را ترک کند، به اضافه ی کِش شتاب دهنده ی خدا یک اسب هم بندازد زیر پا و دِبتازد به سراشیبی قعر معهود.

درد روشن کننده ی موتور آدم ست. درد بالا پایین شدن مسیر، سوخت موتور است. مگر بدون سوخت ماشین راه هم میرود؟ دردی که انسان را از ساحل میکند و به دریا می اندازد. فرنگی ها میگویند درد جدا شدن از هستی، ما میگوییم درد جدا شدن از پروردگار و مولانا میگوید شرح درد اشتیاق، بنده حقیر هم، بعنوان جاهل این مسیر، که خونین و زخمین به قعر میروم و باز میگردم تا مگر قدمی به پیش بردارم، زمزمه میکنم که «همه یکی ست و هیچ نیست جز او» و آن هم «وحده لا الله الا هو» .

۹۴/۰۷/۱۰
شفق

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی