گودال کوچک پر از آب
مرز این دو سرزمین بی انتها، بین موج های مالامال از نسل های گذشته که به هر برخوردشان به ساحل گویی حریص میشوند تا از روی یکدیگر بجهند و بر آن زمین شنی چنگ بیندازند تا خود را نجات دهند، و در طرف دیگر، ساحل آکنده از صفوف آیندگان که منتظرند به حرکتی و اشارتی پایت را بلغزانند، به اقیانوس خورنده ی گذشتگان پیش-کش ات کنند و هرچه زودتر جایی در این مرز زندگانی برای خود بیابند، همان حیاتی ست که من، با وسواس، دلهره، گاهی با حواس پرتی و گاهی با سرمستی در آن یک به یک قدم برمیدارم. مثل اسب بارکشی که چشم- بند پوشیده باشد تا از هراس دنیای عجیب اطرافش نیاشوبد، دست بر چشم میگذارم تا از ازدهام دنیاهای پیرامونم در امان باشم. در این راه همراه های دیگری را میبینم، آنها هم پیاده و رهرو. بعضی جلوتر، بعضی عقب تر، بعضی چون من چشم بند دارند و در جستجویی چیزی هستند که نمی یابند، و بعضی دیگر به غفلت چشم بند ها را گم کرده اند. قدمی به راست و قدمی به چپ متمایل میشوند و بی آنکه تلاششان برای راه رفتن نتیجه ای داشته باشد و قدمی به پیش ببرتشان، از جای خود منحرف شده و به اقیانوس منتظر و حریص افتاده اند.
در این مرز باریک و هراس آور، کسی که قدم برداشتن را برای من آسان میکند، آنها را محکم میکند و از لغزش نگه میدارد، بعد از سه نفری که در سه اتاق جدا در آن با هم نفس میکشیم، مرد تاریخ است. بله این همه از امواج مالامال بشری سراییدم تا به نقطه ای برسم که او استوارانه ایستاده و از آنجا تمام ترس ها و امیدها ی مرا راهبری میکند. این برای شما که میخوانید تنها کلماتی ست طولانی که به دنبال هم کشیده میشود، اما برای من، اوه خدای من، چیز دیگری ست:
سه شنبه ی معجزه، بعد از دو هفته روزهای بی تمرین؛
«خانم، فرم دست هاتان بی نظیر است. باید از آنها عکس بگیرم به دیوار بزنم تا بچه های دیگر ببینند فرم دست در هانون نوازی یعنی این.» بعد از سه سال، شنیدن چنین تمجیدی از زبان مرد ایده-آلگرایی که به همین راحتی لب باز نمیکند به گفتن حرفی، مثل شنیدن بوی دریا در کویر بی و سر تهی است که هیچ امیدی به انتهایش نمیرود. من؟ گلگون و خندان، نگاه دزدیدم و هیچ ..
سه شنبه ی پرواز، ملودی جدید، دست بر چانه تکیه بر پیانو؛
دست بردم به شروع کردن که به نشانه ی ادب و به احترامی فراتر که از درک قوی و دلگرم کننده ی او برمیخیزد، از صندلی کناری پیانو و زاویه ی دید نیمرخ من بلند شد تا نکند بنا به رسم غریب آمیخته شرم و هیجان هنگام نواختن پیش چشمان دیگری، ملودی را نتوانم خوب اجرا کنم و با صورتی سرخ شرمگین شوم. با اینکه تمام حواسم را به دست ها متمرکز کرده بودم اما قدم زدن و گاه ایستادن و نگاه کردنش به نواختنم را حس میکردم. ملودی دو بار اجرا شد. من خاموش نشستم تا او به سخن بیاید « taste شما برای من عجیب است. این ملودی درست صحنه ایست که انتظار و جدایی را تصویر میکند. من مطمئنم یک روز کارهای شما را از رادیو میشنوم. مطمئنم یک روز از خودتان شگفت زده میشوید. البته که هنرمند هیچ وقت از کار خودش شگفت زده نمیشود چون مسیر را میداند، میشناسد ولی، خانم، شما اگر فقط کمی از درس ها رهایی پیدا کنید بهتان قول میدم اتفاق های جالبی می افتد. بی صبرانه منتظر آن روزم.» لبخند زدم گفتم: «من هم بی صبرانه منتظر روزی هستم که قطعه های خودتان را بشنوم که در کنسرتی در پاریس آنها را اجرا میکنید. دلم میخواهد صدای روح شما را بشنوم.» خنده ی شیطنت آمیزی کرد و گفت: «راستش خانم شاید شما ندانید ولی خود من هم منتظر آن روزم و اصلا برای آن روز است که نفس میکشم.» ..
سه شنبه ی پرسش، صمیمیت استادی پیر با شاگرد خام جوانش؛
یک برگه ی اضافی از قطعه را کپی گرفته بودم که بجای آن برگ تاخورده به او بازگردانم. به مهر تشکر کرد و افزود «ممنونم از دقت و ظرافت شما. این کار را هرگز فراموش نمیکنم.» پرسیدم: «آقای.ق. من مرکزم را پیدا نمیکنم. نمیدانم برای چه کاری دقیقا اینجا هستم. به هر کاری دستی دارم اما انگار هیچ کدام مال من نیست. شما چه میگویید؟» بعد از تمرین درس 55 چرنی و کمی هم قطعه river ، گفت: «تمام جواب های شما پیش من است اما نخواهید که همه را یکجا به شما بگویم. من 1-2 آذر آزمون دارم و اگر الان جواب سوالتان را بدهم شما برای اولین بار در زندگی به من تلفن خواهید کرد و با عطش و بی قراری بیشتر، ادامه جواب را خواهید خواست. اما این فعلا میسر نیست. اجازه بدهید در طی زمان کم کم .. اما فعلا تنها کمکی که به شما میکنم این است. لازم نیست حرف بزنید. من درون انسان ها زندگی میکنم پس حرف ها و حس های شما را میدانم. کسان دیگر هم هستند مثل شما، اما دقت کرده اید که انگار هیچ وقت همدیگر را پیدا نمیکنید و چرا؟ چون هردو سکوت میکنید و از کنار هم رد میشوید. باز شما میتوانید اینجا با من حرف بزنید. تنها کمکم الان به شما این است که بگویم نسبت به همه ی اطرافیان خنثی باشید. نقطه ی سکون. نه از تعریف ها باد کنید و بترکید، نه از بدی ها برنجید. هیچ چیز تعادل شما را برهم نزند و حتی یه لحظه به تغییر خودتان و تطابق با آنها فکر نکنید، میدانید چرا؟ حتی اگر این کار را بکنید دوباره برمیگردید به حالای خودتان. چون شما همینید. درنهایت نمیتوانید خیلی از خود فاصله بگیرید. اگر من همین الان از جنوبی ترین نقطه ی شهر شروع کنم به بالا آمدن تا شمالی ترین منطقه، و در تمام مسیر با زبان یا با دست چیزی به من پرتاپ کنند، من ذره ای نگران و ناراحت نیستم. حتی اگر لباس مرا پاره کنند، هنوز تنم را نتوانسته اند و اگر آن را هم اینچنین کنند، روحم را نتوانسته اند و تازه دستشان هم درد نکند که در آن صورت آزادم کرده اند. پس خوب گوش کن. این یک هفته تمرین کن که هیچ چیز را به درونت راه ندهی. مسلما اتفاق های جالبی خواهد افتاد چون آنها مقاومت شما را امتحان میکنند. اما قوی باش. هفته ی آینده برایم تعریف کن چه اتفاق هایی برایت افتاد.»
سه شنبه ی گل رز سفید، برق چشم ها؛
«امیدوارم در مسیری که توش قدم میذارید همه گلبرگ های این گل از آسمان برایتان ببارد. شما این گل را از بهشت آوردید و حنما هم میدانید که چه کسانی به بهشت راه داده میشوند؟ تنها کسانی که روی پشتشان یک جفت بال دارند .. اولش فکر کردم مناسبتی نداشته اما وقتی فکر میکنم به اتفاقاتی که از امروز صبح افتاده، میبینم این واقعا نشانه ای از بهشت بوده. تاحالا هیچ کس بی مناسبت به من گل نداده بود خانم. این روز را هرگز فراموش نمیکنم. امروز روز پربرکتی برای من است. »
تصور ملاقات نکردن بعضی از آدم ها در زندگی ناممکن است.
تاثیر و درخشش ایشان در سیر زندگی ات به قدری حیاتی و دگرگون کننده بوده
که حالت نبودن آنها برایت یکجور خیال دور و خیانتی غیرقابل بخشش به حساب می
آیند. تمام طول راه را امروز از پشت پنجره ی اتوبوس به خورشیدی که باحالتی
به خود مطمئن، همزمان فروتن و آشنا به پهنای آسمان رسیده بود، با چشمانی
نیمه باز و جمع که طاقت این همه روشنایی را ندارد نگاه میکردم. با خود
میگفتم: «برای شیفته ی خورشیدی که هیچ پیشکش قابل فدا کردنی ندارد تا در
ازای عشق سوزنده اش به خورشید از کف دهد، و با آن برابری کند چه چیز بهتر
از این که در کمترین حالت خود، شی ای باشد که قادر است با منعکس کردن انوار
تابان خورشید، قسمتی از جلوه های هستی را به باقی آدم ها نشان دهد؟ به کور دلان و به تمام کسانی که
در ظلمت مانده اند و نوری میطلبند برای رهایی، و یا به در روز ماندگانی که
چشمی ندارند برای دیدن شادی های ساده و دلگرم کننده، نمایان کند؟ چه چیز
بهتر از این؟ من حتی اگر سطح صاف گودال کوچک پر از آبی باشم که تصویر برگی
از یک درخت و گوشه ای از ابر پر بادی در آسمان به یاری انوار خورشید در من
بیفتد، بازتاب شود، به هوا برگردد و آن را مانند جویباری که به نیرویی
مقاومت-ناپذیر به دریا میریزد انباشته کند، میتوانم با چراغ شادمانی ای که در
قلبم روشن میشود از تمام تاریکی ها عبور کنم و به دیار دور مردمان
آسمانی برسم.