شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

اینها، همه شکل عمیقی از انسانی ست که میخواهد انسان بماند. اگر که پیش از آن انسان باشد البته.

آخرین مطالب

یک دایره در باغ کاشته ام*

سه شنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۰۸ ق.ظ

یک. صدای ناگهانی کشیده شدن لاستیک ماشین و در ادامه اصابت شی ای بزرگ به شی ای دیگر از اتوبان کنار خانه، رشته ی افکارم را میبُرد. خدای من! این برای دومین بار در این هفته است که چشم هایم را بسته ام، با چند نفس عمیق ضربان تند شده ی قلبم را به آرام شدن تشویق کرده ام و با خودم گفتم: «چقدر از زندگی در شهر بیزارم.» دارم به همین جمله فکر میکنم که صدای بعدی بلندتر از قبل از جایم میپراند. نمیدانم این ماشین ها و این مردم چه مرگشان شده. فکر کنم از پرواز در آسمان ناامید شده اند که اینطور بنا گذاشته اند به پرواز روی زمین. نمیدانم باید به کدام مزیت زندگی در شهر فکر کنم که در همین لحظه و در همین ساعت از شب، خانه را به قصد بیابانی در ناکجاآباد ترک نکنم. نتیجه ی آلودگی هوا را که الان نمیفهمی و فقط اگر خوش شانس باشی، سنت بالا نباشد و مرض قلبی-ریوی نداشته باشی، در بهترین وضع این ریه های بیچاره اند که دچار آنتراکوز میشوند. اما آلودگی صوتی مگر تحمل-کردنی است؟ این همهمه و شلوغی جانِ مرا به لب میرساند. این سرعت مرا فلج میکند. من نمیخواهم بدوم. میخواهم بنشینم، دو زانو و برای ساعاتی طولانی فقط تماشا کنم. دویدن کار شیر و پلنگ است! تماشا کردن و گوش سپردن کار من است. میخواهم انقدر در طبیعت به سکون برسم که وقتی سر بلند میکنم به آسمان، حرکت کهکشان ها و چرخش مدور ستاره ها را ببینم. صدای رشد علف ها را بشنوم و بوی رنگ سبز و زرد برگ ها را در پاییز و تابستان ببلعم. میگوید سخت نگیر. قبول من سخت نمیگیرم اما جواب دِین بزرگم به بدن سالم و روح شعله-ورم که درمقابل خدمت های بینهایتشان به من، کمترین حق، یعنی چنین دیدنی ها و شنیدنی هایی خالص و اصیل را از من میخواهند چه کسی میدهد؟

دو. همانقدر ناممکن که آب ریخته شده بر زمین را قطره-قطره جمع کنی، و همانقدر سخت که ناگهان به غفلت مشت باز کنی و تمام آن قطره ها دوباره بریزد بر زمین. و به اندازه ی هردوی این ها، حماقت-بار. چه میشود کرد؟ در آخر هم مشکل گشای کار حضرت رحمان است که دستِ بالا برده ات را هزاران بار دوباره پرتر از آب میکند. حتی بیشتر از خواسته ات. پر از دریا میکند.

سه. همیشه شریک.ز میگوید بدترین رفتارهای آدم برای نزدیک ترین افراد زندگیش است. چرا؟ چون هرچه شعاع ارتباطی ات با دیگران بیشتر میشود، دایره بزرگتر میشود و هرچه آن بزرگتر باشد، فاصله بیشتر است و نقاب گذاری ها بر چهره بیشتر. چون خوب به نظر رسیدن برایت مهم است. اما تو فکر کن مثلا بتوانی برای مادرت، یا رفیق محبوبت نقاب بگذاری. حتی اگر تلاش هم کنی، نتیجه ی ناقصی خواهد داشت. اگر واقعا قسمت هایی از روح هم را دیده و لمس کرده باشید و رابطه در جایی نزدیک قله خود باشد، شما پیش آنها گریه هم میکنید و به ترس هایتان اعتراف میکنید. چون نمیترسید از اینکه خوب به نظر نرسید. حالا حرف حساب من چیست؟ میگویم. من از سر فشارها و دغدغه های فکری و جسمی که از هر شش جهت دارد میرسد، این روزها آدم بی اعصابی شده ام و فکر میکنید چه کسی بیشتر در این بین اذّیت میشود؟ خب به طور حتم مادر نازنینم. همه ی پرخاشگری و بی-حوصلگی های مرا درک میکند(عجیب نیست؟ مگر این چیزها درک کردنی هم هستند؟). باور کنید. اما ظرف درک کردن هم بلاخره یکجایی از تحمل لبریز میشود. سرریزش را در چشم هاش میبینم. من واقعا شرمنده ی چشم های لبریز و لبان خاموش اش هستم. خواستم بنویسم اینجا حواسم باشد دارم چه ساعاتی را میگذرانم. بنویسم که یادم بماند نباید اینجوری زمان هایمان را هدر بدهم. و خواستم بنویسم که شما هم بدانید من هم مثل باقی دو-پا ها، از دور دل میبرم و از نزدیک زهره.    

چهار. یک هفته بیشتر به علوم پایه نمانده و من هنوز خوش و راحتم. بطور کلی آدم مضطربی در زمان امتحان ها نیستم. اما این یکی فرق میکند. اگر اضطراب گریبانم را نگیرد میترسم این خوشی و راحتی حتی جمعه مرا به کوه رفتن هم کشان کشان برساند. درس ها را خوب میخوانم و حتی شده ساعت شش عصرِ روزی که از هشت صبحش در کتابخانه درس خوانده ام، درحالی که لوب فرونتال و تمام سینوس ها میخواهند از دو حفره ی چشمم بیرون بزند، ناگهان یک جریان خود-تنظیمی و یک سیستم هیجان آوری از سلول های بدن - مثلا در گردش خون که  سیستم هایش کلی دلرباست - خوانده ام که در آن وضعیت هوش و حواس و خستگی از سرم پریده و با لذّت و حیرت تکرار کرده ام: «الله اکبر» به خالق. امید که هفته ی دیگر، پایان این خوشی همچنان خوشی باشد و بماند.

پنج.

در سحرگاه سر از بالش خوابت بردار
کاروانهای فرومانده ز خواب از چشمت بیرون کن!
باز کن پنجره را
تو اگر باز کنی پنجره را،
من نشان خواهم داد به تو زیبایی را.

بگذر از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه خود خواهم برد
که در آن شوکت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش،
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد.

باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات،
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز،
بهتر آن است که غفلت نکنیم از آغاز.
باز کن پنجره را صبح دمید ..

- حمید مصدق.

* « یک دایره در باغ کاشته ام که شب آن را خورشید پر میکند، و روز، ماه
و یک ستاره ی آزاد گشته از تمامی منظومه ها، می روید از خمیره ی آن
آن را هم برای تو در اینجا نوشته ام .. »/ رضا براهنی.

۹۴/۰۵/۲۷
شفق

نظرات  (۱)

۲۷ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۴۲ آقای متوهم
سلام
 بله آدم واقعا هوس میکند در این شلوغی ها سکوت تالاب های سکر آور و جنگل های مرموز و خیال انگیز را، مثل هوس کردن های بچگی، مثلا خوردن یخ در بهشت در گرمای چله تابستان
 ... عشق مادر شاید تنها حقیقت زندگی باشد.
آمدیم خداقوتی عرض کنیم و آرزوی سلامت و موفقیت در همه امتحان ها
زیاده عرضی نیست :)
پاسخ:
سلام.
ممنونم :)
خداوند با این زندگی های شهری به همه یمان قوت دهاد!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی