شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

یک ستاره ی آزادگشته از تمامی منظومه ها

شفق

اینها، همه شکل عمیقی از انسانی ست که میخواهد انسان بماند. اگر که پیش از آن انسان باشد البته.

آخرین مطالب

موج سواری

پنجشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۵۷ ق.ظ

خاله م. با آب و تاب از نفرات برتر کنکور تعریف میکند که توی تلویزیون از راهکار های موفقیت خود حرف میزده اند. همه نشسته ایم ولی روی صحبتش بیشتر به من است. تایید مرا و نصیحت های احتمالی ام را میخواهد که در دنباله ی حرف هایش به پسرخاله الف. بگویم -که هنوز دوسالی با کنکور فاصله دارد- تا بعد از آن فاتحانه رو به پسرخاله بگوید : «حالا نگاه کن! این را هم من گفتم؟ دختر خاله ات هم دارد میگوید. اگه میخوای دکتر شی باید از الان سفت بچسبی به درس وُ ...» فلان وُ فلان. من نگاهش را با نگاهی آرام پاسخ میدهم که بفهمد حواسم هست اما در آن لحظه هیچ حرفی ندارم که بزنم.
در عوض عالیجناب موذیانه دارد همه چیز را تماشا میکند. می ایستد جلوی قفسه ی بایگانی لیمبیک، قشر مخ، هسته های قاعده ای و تمام نقاط کوچک و بزرگ دیگر مغز که پوشه های حافظه در آن جایی دارد. یکی یکی به همه شان نگاه میکند. با نگاه ظریفی هوای مرا هم دارد و منتظر واکنش من است. هر پوشه که با سرعت از زیر دستش رد میشود، من نفس حبس شده ام را بیرون میدهم. میدانم دنبال چیست و از همین میترسم؛ پوشه: دبیرستان/ دسته: پیش دانشگاهی. چرخی میزند. رو به رویم می ایستد و با خنده ی شیطنت آمیزی پوشه را مقابل چشم هایم باز میکند :

| زمانی که با سرخوشی و سخت کوشی برای درس خوندن جون میکندم و همه ی زندگیم خلاصه شده بود در تلاش بی وفقه و البته خالصانه و بی چشم داشت برای کنکور. منِ اون زمان، منِ فاتح زندگی بود. چون هدف داشت. به معنای واقعی. به معنایی که اشتیاقش برای رسیدن به اون، اعضا و جوارحشُ به حرکت مینداخت و اونُ به فرد خوشبخت خستگی ناپذیری تبدیل میکرد. تنها در این حالتِ که من به اون چیزی که خواستتِ و میخوای بهش برسی میگم «هدف». وگرنه باقیش اتلاف وقته. گول زدن ذهنه برای اینکه خیالش راحت باشه حالا به یه جایی میرسه و در اون حین به بطالت های جانبیش بپردازه و با تابلوی اون هدف کذایی، همه ی زندگیشُ فریب بده.
من همون آدمی بودم که صبح ساعت 6 از خونه میزدم بیرون. تو گرما، تو سرما، با چادر پشت میز جلوی استادا، استرس تست های هر روزه و رقابت ها، ساعت های مطالعه ی وسط ظهر و خوابالودگی ها، کلاسای ریاضی و زیست هفت شب ... از ولنجک تا خونه یه ساعت و نیم تو راه بودم. ساعت حدود 9 و نیم تا 10 میرسیدیم. خونه. با سریعترین روش ممکن نماز و غذا و تازه یه ساعت وقت برای ده تا تست ریاضی و ده تا تست فیزیک، هر شب. ساعت 11 و نیم میرفتم تو رخت خواب و باید اونجا بودید تا میدید با چه حال خوشی میرفتم! راضی  از خستگیِ مرگبار - بعدها فهمیدم که ار علایق خاصمه - و شاکر بابت نعمت توانایی برای دویدن به سوی رویاها؛ وه! چه زندگی سعادت-باری!
عبن یه اسب میتازیدم و هرچی جلوی راهم بودُ شخم میزدم میرفتم. مشکل؟ مانع؟ توفق و رکود؟ با صدای بلند بخند .. هوم انقدر بخند که نفست بِبُره. شاید تو این آپنه های تنفسی به مغزت شوک وارد شه و بیاد بیاری که کی هستی، کی بودی .. |


همه ی این ها تمام میشود.
اگر عالیجناب با آن صورت جدی و خنده های تمسخرآمیز که اصلا به صورتش نمیاید آنجا نبود، هیچ کدام از این اتفاق ها را باور نمیکردم. اما همه چیز در آن پوشه ها محفوظ است و روزی که چندان دور نیست، برگ- برگ و خط به خط از نو گشوده و خوانده خواهد شد.
خیال میکنم عالیجناب کارش تمام شده اما اینبار خیال ندارد دست از سرم بر دارد. میشیند کنارم. با حالت راحتی دست پشت کمرم می اندازد. دهانش بوی عجیبی دارد. عجیب تر از همیشه. سرش را به سرم میچسباند و به نرمی بار دیگر کلماتی در گوشم میخواند:

«نگاهشان کن. خوب نگاهشان کن. تو هم همان چیزی را میبینی که من میبینم؟ رتبه ی یک کنکور شدن، چطور میتواند انقدر مهم و انقدر هیجان-انگیز باشد؟ این ها مغلوب زندگی شده اند یا زندگی مغلوب این ها؟ به من نگاه نکن، الان فقط زمان نگاه کردن به همه ی چیزهای آن بیرون است. خوب همه چیز را ببین. تو دیگر از مرحله ی آرزوهای دور و دراز که قدرت فکر را از آدمی میگیرد و جوان را چون خوابگرد به هر گودالی میکشد گذشته ای. من تکاملِ تو در تمام زمان هام. من گذشته و آینده ی تو ام و برای پل زدن بین این دو، بهترین درک را از زمان حالت دارم. پس میدانم که چطور بدون اینکه خودت دانسته باشی از این مرحله عبور کرده ای. زندگی خواب و خیالی ست که صاحبِ ببیننده اش را مسحور میکند، به رقص درمی آورد و زیباترین های عالم خواب را برایش قابل دسترس میکند. اما خواب و خیال چیست؟ همان رویای به حقیقت ناپیوسته ای که با باز شدن چشم ها دود میشود میرود به هیچ. »
حرف های عالیجناب هم تمام میشود.
از کنارم بلند میشود و میرود. من میلرزم و به دور شدنش نگاه میکنم.


دلم میخواهد به پسرخاله الف. بگویم که مهم نیست رتبه اش در کنکور چند میشود. بگویم قرار بر این است که انقدر توی این دریا موج سواری کنی که دیگر از غرق شدن نترسی و دریا بشود خانه ی اصلی ات. بشود تنها آرامشت و انقدر این آرامش تو را بزرگ کند که اصلا بشوی همان ماهی که از اول آرزوی بحر داشت، فقط باله و توان نداشت که بتواند ساعت های طولانی در بحر شنا کند. تو چنین قرارهایی با خالق گذاشته ای و به اینجا راهت داده اند. از آغاز قرار بر معجزه بود؛ آدمی که تبدیل به ماهی میشود، و ماهی ای که در بحر شگفتی عظمت غرق میشود.
دلم میخواهد بهش بگویم: «پسرخاله ی عزیز، که از بچگی در دستان من بزرگ شدی، تو تلاش خالصانه ات را بکن اما خودت را ذلیلِ درس خواندن نکن. کنکور را بگذار برای کسان دیگر. اصلا بشو پنجاه هزار، من خودم به تو تبریک میگویم و برایت جشن میگیرم. تو فقط معجزه-گر خوبی شو و دل من را خنک کن.»

دلم میخواهد خیلی حرف ها بزنم اما نمیزنم. هنوز زود است. با خودم فکر میکنم چطور میتوانم انقدر ظالم باشم که با گفتن این حرف ها و اثرهایی که ممکن در زندگی اش بگذارد، سیر طبیعی تقدیرش را برهم بزنم؟

به خاله م. نگاه میکنم. به شور و شوقش. به آرزوهایش برای فرزندش.
به خودم نگاه میکنم. به چرخه ی تکرار شونده ی زندگی و آرزوهایی که باید برای فرزندان آینده ام داشته باشم.
این بار برخلاف همیشه آرزو میکنم هیچ گاه فرزندی نداشته باشم ..

۹۴/۰۵/۰۱
شفق

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی