بناها و ویرانه ها
امروز وقتی کتاب «گام های کلاسیک برای پیانو» را به مرد تاریخ دادم و او با حالت خنده و گله ای شیرین اخم کرد و گفت: «پس خانم چرا اولش برام چیزی ننوشتید؟» حس کردم هیچ کدام از تلاش ها و عواطف خالص و به دور از آلودگی ام نسبت به او، هدر نرفته. آن حسّ نازک و دلپذیر دیده و فهمیده شدن توسط دیگری - و نه هر دیگری، که مردی با حسی غریب، که روحش بهشتی ست پنهان در پرده ای پیچیده و پوشیده از چشم ها - در سکوتی نرم چون سایه ی خنک درختی تنومند در گرمای سوزان آفتاب، بر من نشست. دربرابر چنین پاداش بزرگی که به ازای خریدن کتابی کوچک ، به من ارزانی شده بود چه باید میگفتم؟ تمام نیروهایم را جمع کردم و گفتم:« شما باخبرید که من هیچ وقت نشده کتابی را بدون نوشته ، ولو درحد یک نیم-خط به رسم یادگار، به کسی هدیه کنم. همین که منشی از پشت میز مرا برای ورود به کلاس فراخواند یادم افتاد که ای دل غافل! فراموش کردم خطی بنویسم آن هم برای یکی از ارزشمندترین آدم های زندگی ام. امتحان جامع مرا سخت به خود مشغول کرده و میدانم که این یقینا و به هیچ وجه بهانه ی خوبی نیست. اما ..» مرد تاریخ دوباره با لطفی سرشار، لبخند زد و گفت: « هیچ ایراد ندارد. بگذارید یکبار هم یک کتاب بدون نوشته از شما داشته باشم، خانم.» نمیتوانستم گفت و گو را بیش از این ادامه دهم. من آدم خوبی برای موقعیت های این چنینی نیستم. قلبِ مالامال از عواطف، کلمات محدود و ناقص، و حسّ شرمزدگی ام از سخن گفتن در برابر چنین روح بزرگی، مرا در حفظ سکوت مصمم میکند. به گفتن «ممنونم» و به معذرتی کوتاه بسنده کردم.
باقی کلاس به تمرین درس Rondo از Clementi تا مترونوم 152 گذشت.
ضمن خداحافظی و طی تمام آن مسیر طولانی با اتوبوس و قسمتی هم با تاکسی تا خانه، فکرم مشغول کلمه ای بود. و آن کلمه، مثل سبدی بزرگ که غلتان بر چرخ های خود، از راهروهای فروشگاهی عبور کند و هرچه دلش بخواهد را در خود بریزد، در راهروهای ذهنم حرکت میکرد و تمام اطلاعات، داستان ها، خاطره ها و جمله هایی را که به خودش مربوط میشد از قفسه ها برمیداشت و روی هم میچید. حسّ مبهمی داشتم. قسمت تاریک وجودم که از رنج کشیدنِ من لذّت میبرد، داشت همه چیز را به هم ربط میداد تا از یک غفلت درظاهر ساده و فراموشی، به بناها و ویرانه های بزرگتر برسم و بیفتم در هزارتو. با روش هایی که برای دفاع از خودم در برابر خودم یاد گرفته ام، درنهایت جوری مهارش کردم. اما آن کلمه در ذهنم ماند و آن، «حسرت» بود.