فرو رفتن
دور اون ساختمون گرد لعنتی همه ی دخترا و پسرا بلند بلند میخندیدن، سیگار میکشیدن و توی هم غلت میخوردن.
با
هر قدمی که برمیداشتم زیر لب میگفتم : از همه تون متنفرم. همه ی شماهایی
که قرار نیست هیچی ازتون دربیاد. همه ی شماهایی که فکر میکنید «چه خبره»
توی زندگی. همه ی شماها بیمارای نادونی که برای درمان سرطانتون، مسکن
میخورید.
لذّت لذّت تا سرحد کثافت کاری.
دعوا دعوا تا سرحد مرگ.
همه چی بدون تعادل و بی حاصل.
لعنت به قرن 21 و لعنت به بشری که به هیچ صراطی مستقیم نمیشه.
لعنت به گناهی که قبحش ریخته،
و لعنت به این اضمحلال بشری که من، به عنوان شاهد ماجرا، دارم دچارش میشم.
- میگه : چرا نمیای تو اینستا ؟! خیاط سر کوچه ی ما اینستا داره تو نداری؟ میخندم میگم : پس عمق فاجعه تا کجاست. میگه: بیا خوبه. سرگرمیه. میگم : مسکنه. اگه قرار درمان نشم ترجیح میدم از سرطان بمیرم تا مسکن بخورم ..