برف تابستانی
برف آرام و ریزی شروع به باریدن کرده بود. نمیتوانید تصور کنید چقدر آرام، چقدر دقیق و با احتیاط قدم هایم را با «نبض» تنظیم میکردم. فکر اینکه حتی لحظه ای و به اندازه ی نیم-فاصله ای، هماهنگی آسمانی ام را با او از دست بدهم دیوانه ام میکرد. هماهنگی ما، مخصوص تن های خسته ی مان بود که از آنجا به درونمان میرسید و چون رج های تار و پودِ پارچه ها و فرش های بینظیر در هم گره میخورد. ما آتشی نبودیم که در شعله های تند و زبانه کش خود بسوزیم و در زمان، کوتاه باشیم. ما در پیش و پسِ واقعه بودیم. در وقت تازگی و شادابی، درختی بودیم تنومند و پرشاخ و برگ که باد در انبوه سبز بودنش، سخاوتمندانه میوزد و از سرود عشق های آسمانی میخواند. و در وقت اندوه و نابسامانی، ذرّات اینک سوخته ی همان درخت بودیم که بر هوا معلّق می ماندیم و رها بودیم. همیشه چیزی بین ما وجود داشت لبریز از مغناطیسی کشنده و جادویی که هم از آن واهمه داری و هم میدانی از هر طرف بروی، از آن فاجعه ی پنهان رهایی نداری. ما چنان در باد و باران باهم رنج کشیده و همزمان به شوق آمده بودیم که دیگر از چیزی نمیترسیدیم. زیبایی غریب و فوق العاده ای بودیم که شدید نیست اما پایدار و اصیل و با روشنایی تمام نشدنی، در میان مه میدرخشد ..
ما، دو الهه ی دوردست، بین برف ها قدم برمیداشتیم، روح خود را آرام و ذّره ذرّه پاک و برهنه میکردیم و هردو دست در جیبِ او، این من بودم که با کنترل قدم ها و نوازش پشت دست او هراسان میپرسیدم : « آیا میشود این برف تابستانی تا ابد ببارد؟ »